eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
17هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 سید عبدالملک بدرالدین الحوثی خطاب به نتانیاهو : اگر رژیم صهیونیستی علیه کشور ما حماقتی کند ، ما در حمله به مناطق حساس سرزمین های اشغالی از جمله مرکز هسته ای دیمونا تردید نخواهیم کرد. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
♨️ زندگی‌مان را با امام زمان گره بزنیم... 🔹 زندگی‌مان را با #امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
✍میگفت:‌ ما‌باید‌شبیه‌حضرت‌زهرا سلام الله باشیم، باید‌مثل‌پروانه‌دور‌سر‌امام‌زمانمان‌ بچرخیم، باید‌به‌خاطر‌امام‌زمانمون‌از‌خیلی‌چیزا‌ بگذریم،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
39.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌مژده مژده مژده مژده❌ 💢برگزاری مراسم بزرگ و با شکوه مردمی توسل و نماز استغاثه به امام زمان علیه السلام به نیت تعجیل در امر فرج 🔴 در دل کوه و زیر اسمان با اجتماع چندین هزار نفری منتظران ظهور از سراسر کشور در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها 🕰یکشنبه ۲۶ اذرماه از ساعت ۱۵ 💢 اصفهان، امام زاده سید محمد خمینی شهر 📌از همه هیئات مذهبی و همچنین منتظرین اقا صاحب الزمان ارواحنافداه در سراسر کشور دعوت می‌شود که در این اجتماع بزرگ و با شکوه حضور بهم رسانند (لازم به ذکر است از شهرهای مختلف کشور همچون تهران،مشهد،کرج،شیراز،قم،کرمانشاه،کاشان،همدان و... در این اجتماع بزرگ شرکت میکنند) 🚌حرکت اتوبوسهای (درون شهری) به سمت امام زاده سید محمد خمینی شهر اصفهان جهت شرکت در مراسم بزرگ نماز استغاثه به امام زمان👇 🔺️مسیر شماره یک: میدان جمهوری اسلامی(دروازه تهران) ، ابتدای خیابان امام خمینی 🔺️مسیر شماره دو: میدان قدس(طوقچی) ، ابتدای خیابان مصلی ، رو به روی مسجد مصلی 🔺️مسیر شماره سه: خیابان زینبیه ، خیابان حرم ، حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو به روی درب باب القبله 🔴ساعت حرکت اتوبوسها راس ساعت ۱۴ روز یکشنبه ۲۶ اذرماه 👈شماره تماس جهت هماهنگی و ارتباط 09130341010 👌بعلت هزینه ی بسیار سنگین تبلیغات خواهشا نشر حداکثری به نیت فرج🌺
🌺 از آسمان هدیه آورده اند ♨️مراسم استقبال از پیکر مطهر دو شهید گمنام 🖤 ایام شهادت حضرت فاطمه (س) 🔹زمان:روز سه شنبه ۲۱آذرماه۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۳۰عصر 🔸مکان:ابهر،شناط،میدان حرّ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌺 از آسمان هدیه آورده اند ♨️مراسم استقبال از پیکر مطهر دو شهید گمنام 🖤 ایام شهادت حضرت فاطمه (س)
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده … 🕌شبی با شهدا فردا شب بعد از نماز مغرب و عشاء مسجد خاتم الانبیاء (ص) ابهر واقع در شهرک شاهد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت461 همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کر
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت462 به چشم هایم خیره شد. —نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون. شانه ای بالا انداختم. —ولی عشق و علاقه وابستگی میاره. نگاهش را به روبه رو داد. —اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته. وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره. نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه. دستش را گرفتم. —این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟ دستم را فشار داد. —لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم. اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم. وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم. فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه. حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم. لبخند زدم. —پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم. اخم کرد. —کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟ سرم را تکان دادم. —فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟ خندید. —آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟ —اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد. —اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه. —پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟ یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟ —ممکنه! شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده. چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد. از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم. یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم. با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم: —چیزی شده؟! ✍🏽 لیلافتحی‌پور
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت463 پچ پچ کنان گفت: —بیا تو! هدیه خوابیده. رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. روی میز چند کتاب روی هم چیده شده بود و یک دفترچه و خودکار و لپ تاپی که روشن بود. نگاهم را به طرف آشپزخانه چرخاندم. —نرگس جون مگه هنوز درس می خونی؟! از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب میوه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و آرام گفت: —درس نیست، مقاله های جدید و به روز رو می خونم و نکته هاش رو یادداشت می کنم. —مقاله هایی که به رشته ت مربوط می شه؟ —آره، به نظر من علم اگر به روز نشه مثل آبی که یه جا بمونه، می گنده. لب هایم را بیرون دادم. —ولی همیشه هم این طور نیست. مثلا همین کتابای دانشگاهی که می خونیم چند ساله همینه. —خب پایه های علم که همونه، به خصوص تو رشته ی شما. ولی ما چون با انسانا در ارتباطیم، مدام باید به روز بشیم. پرتقالی از بشقاب برداشتم و شروع به پوست کندن کردم. —واسه این موضوع ناراحتی؟! صاف نشست. —نه، راستش تو کار هلما موندم! پرتقال را نیمه پوست کنده داخل بشقاب گذاشتم. —مگه چی کار کرده؟ نوچی کرد. —از وقتی از بیمارستان مرخص شده، دوباره کاراش رو از سر گرفته. —چطور؟! —اول که خاله ش برده بود خونه ی خودش چون خونه ی هلما مناسب زندگی نبود و خیلی کار داشت. ولی بعد با اصرار خود هلما برگشت خونه ی خودش. خاله شم هر روز بهش سر می زنه. –همون خونه ی سوخته و داغون؟ لبش را کج کرد. –آره، الآنم چون ساره گذاشته رفته، دیگه... با تعجب پرسیدم: —مگه ساره کجا رفته؟! شانه ای بالا انداخت. —معلوم نیست. فکر کنم شهرستان. به خاطر تهدیدایی که می شد ترسیده. هلما هم خیلی ناراحت شده. می گفت چرا من رو تو این وضع ول کرده رفته؟ خیلی به کمکش احتیاج داشتم. دست هایم را در هم گره زدم. —ساره قبلا بهم گفته بود که هلما حرفش رو سر قضیه ی پیام نذاشتن تو صفحه ی مجازیش گوش نمی کنه. نرگس سرش را تکان داد. —آره، سر همونم اختلاف پیدا کرده بودن ولی وقتی هلما بهش می گه که اصلا علی آقا نرفته بیمارستان و توی این مدت من بهش مشاوره می دادم و یه جورایی اون رو دنبال نخود سیاه می فرستادیم، دیگه بیشتر ناراحت شده. گفته من به خاطر تو جونم به خطر افتاده اون وقت تو من رو قابل ندونستی حرف به این مهمی رو بهم بگی. نفس عمیقی کشیدم. —پیش تو بحثشون شد؟ —آره، پیش پای تو هلما زنگ زد گفت ساره دیشب کلید خونه رو آورده داده و گفته دوباره میثم تهدیدش کرده واسه همین یه مدت می خواد بره شهرستان زندگی کنه. نوچ نوچی کردم. —پس چرا با من خداحافظی نکرد؟ نکنه فکر می کنه منم همه چی رو می دونستم و بهش نگفتم؟! نرگس سرش را تکان داد. —به هلما گفته دیگه نمی خوام تلما رو درگیر کنم. اون به اندازه ی کافی اذیت شده واسه همین کلا سیم کارتم رو عوض می کنم. گفته از طرفش از تو خداحافظی کنه. الان مشکل این جاست که نمی دونم با هلما چی کار کنم؟ برداشته از خودش، از خونه ش عکس گرفته گذاشته تو صفحه ش و بر علیه استاد و گروهی که توش بوده صحبت کرده. اون جا حرفایی زده که به مذاق اونا خوش نیومده. گفته اونا من رو سوزوندن و این بلاها رو سرم آوردن. مثل این که گروه اونا کلی ریزش داشته، چند نفرم به اعتراض باهاشون درگیر شدن. خلاصه مشکلات زیادی به وجود اومده. هر چی بهش می گم دست از سر اونا بردار! بذار پلیس کار خودش رو بکنه، گوش نمی کنه. می گه من فقط می خوام همه بفهمن اونا چه بلایی سر شاگرداشون میارن. پوفی کردم. —توام درگیر شدیا؟! –چاره ای نداشتم. می دونی الان هزینه ی مشاوره چنده؟ هلما تمام حقوقش رو هزینه ی درمانش می کنه. –البته هلما هم حق داره نرگس، باید ذات اونا رو به همه نشون بده. بیچاره هلما رو از زندگی ساقط کردن. دیگه اون چه امیدی داره آخه؟ نوچی کرد. –درسته، ولی هلما خودش اونا رو انتخاب کرد. زوری که نبود. ابروهایم بالا رفت. –ولی اونا فریبش دادن. نرگس اخم ریزی کرد. –نمی تونم حرفت رو قبول کنم چون علی آقا اون روزا خیلی باهاش صحبت می کرد، حتی بنده خدا چقدر وقت گذاشت، با مدرک دستشون رو برای هلما رو کرد. ولی هلما قبول نمی کرد. یه بار خود من بهش گفتم شوهرت که باهات دشمنی نداره چرا حرفش رو قبول نمی کنی؟ گفت چون شوهرم می خواد مغز من رو شستشو بده، همون طور که آقا میثاق، تو رو شستشوی مغزی داده. لبم را گاز گرفتم. –وا؟!...به تو گفت؟ صاف نشست. –آره، اون با اعتقادات ما مشکل داشت. اون موقع نمی شد باهاش راحت حرف زد، البته الان پشیمونه و راه درست رو داره می ره اما تو این مورد به خصوص بازم حرف گوش نمی ده. نمی دونم، شایدم واقعا دلش برای جوونای درگیر می سوزه! ✍🏽 لیلافتحی‌پور