فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دقایقی پیش خبری مبنی بر مشاهده حدود ٢٠ شیء نورانی در آسمان چند استان کشور منتشر شد
این شیءها ماهوارههای استارلینک هستند که جهت صرفهجویی در هزینه و زمان به صورت دستهای به فضا پرتاب میشود و پس از طی یک مسیر به صورت گروهی ، از یکدیگر جدا و به موقعیت مورد نظر خود میروند.
👌
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت64 طلعت خانم که از سر و وضع خونه محسن راضی نبود گفت: +تو چرا اینقدر شلخته ای ب
💗رمان سجاده صبر💗قسمت65
لبخندی زد و بی خیال غلطی توی رخت خواب زد و خواست دوباره بخوابه که صدای ریحانه که هیچ وقت نمی تونست یواش حرف بزنه رو شنید که میگفت:
+مامان خدا اگه منو دوست داره چرا کاری کرد که عروسکم پاش بشکنه؟
سهیل خندید و با خودش گفت:
-دخترک ساده من، خدا چیکار به عروسک تو داره
اما صدای فاطمه اونو از افکارش بیرون آورد و سهیل ساکت به حرفهای همسرش گوش داد، فاطمه گفت:
+یه روزی یک خانواده ای با هم دیگه رفتن سوار کشتی شدن که برن مسافرت
-عین اون دفعه که ما رفتیم کیش؟
علی پابرهنه پرید وسط حرف و گفت:
- آره دیگه، پس کی؟
فاطمه ادامه داد: آره عین همون، بعد وسط راه که بودن دختر کوچولوشون هی غر میزد که این کشتی خیلی زشته، خیلی کثیفه، خیلی به درد نخوره و اینا ... رئیس کشتی که از حرفهای این دختره عصبانی شد دستور داد همشون همونجا سوار قایق شن و از کشتی جدا شن، اما قایق خیلی کوچیکتر از کشتی بود، هم کوچیکتر، هم کثیف تر، هم زشت تر... خلاصه دختر کوچولوی قصه ما که حالا قدر اون کشتی رو میدونست از رئیس کشتی خواست که اجازه بده برگردن توی کشتی، رئیسم که فهمیده بود دخترک پشیمونه قبول کرد... اما وقتی که دختر کوچولو توی کشتی اومد دیگه به نظرش اون کشتی زشت و کثیف نمی اومد، به نظرش خیلی هم قشنگ و خوب بود... بعدم بهش گفت باید مواظب باشی دیگه از چیزی که همین جوری بهت دادم ایراد نگیری تا من مجبور نشم بفرستمت توی قایق تا قدر این کشتی رو بدونی...
بعد چند لحظه سکوت کرد تا ریحانه و علی به داستانش فکر کنن و ادامه داد:
+یادته همش میگفتی چقدر موهای عروسکم بد رنگه؟ ... وقتی خدا بهت یک عروسک خوشگل داد، اگه ازش تشکر نکنی، اگه از اون چیزی که خدا بهت داد مراقبت نکنی، ممکنه خدا به خاطر اینکه تو قدر عروسکت رو بیشتر بدونی پاشو بشکنه، تا اون وقت بفهمی عروسک بدون پا خیلی زشت تر از عروسکیه که فقط موهاش طلایی نیست ... حالا به نظر تو کدوم زشت تره؟ عروسکی که موهاش طلایی نیست یا عروسکی که پا نداره؟
ریحانه کمی فکر کرد و گفت:
-هیچ کدومشون
فاطمه خندید، میدونست احتمالا برای ریحانه درک این حرفها خیلی آسون نیست، اما یک روزی و یک جایی همین حرفها ضمیر ناخودآگاهش رو هدایت میکنه.
سهیل که حرفهای فاطمه رو خوب میفهمید، از جاش بلند شد و چند لحظه ای روی تخت نشست ... دلش می خواست نماز بخونه، اما کم پیش می اومد که این کار رو بکنه، اما الان دلش می خواست، انگار ته دلش میترسید نکنه حالا که خدا بهش یک کشتی آرامش داده، یکهو پرتش کنه توی یک قایق نمور کثیف ...
بلند شد و از اتاق اومد بیرون، سه تا فرشته دید که نشستند و صدای دلنشین دعای همیشگی که هر وقت علی و ریحانه برای نماز صبح بیدار میشدند .
فاطمه بلا استثنا این دعا رو میگذاشت و بعدش علی و ریحانه با صدای این دعا روی پاهای فاطمه به خواب میرفتند:
اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ ، وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفیعِ
خدایا اى پروردگار نور بزرگ و پروردگار کرسى بلند
وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ االِنْجیلِ وَ الزَّبُورِ
و پروردگار دریاى جوشان ، و فرو فرستنده تورات و انجیل و زبور
وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
و پروردگار سایه و حرارت آفتاب ، و نازل کننده قرآن بزرگ
وَ رَبَّ الْمَالئِکَةِ الْمُقَرَّبینَ وَ االَنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلینَ
و پروردگار فرشتگان مقرب و پیمبران و مرسلین
***
اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْالنَا االِْمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقائِمَ بِاَمْرِکَ
خدایا برسان به مولای ما آن امام راهنماى راه یافته و قیام کننده به فرمان تو
صلوات اهلل علیه و علی ابائه الطاهرین عن جمیع المومنین و المومنات
که درودهاى خدا بر او و پدران پاکش باد از طرف همه مردان و زنان با ایمان
💗رمان سجاده صبر💗قسمت66
اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً
خدایا من تازه مى کنم در بامداد این روز و هر چه زندگى کنم از روزهاى دیگر عهدو پیمان
وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، لا اَحُولُ عَنْها وَ ال اَزُولُ اَبَداً
عهدو پیمان و بیعتى براى آن حضرت در گردنم که هرگز از آن سرنه پیچم و دست نکشم هرگز،
اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ
خدایا قرار ده مرا از یاران و کمک کارانش و دفاع کنندگان از او و شتابندگان بسوى او در برآوردن خواسته هایش و انجام دستورات
وَ الْمُمْتَثِلینَ الَِوامِرِهِ وَ الُْمحامینَ عَنْهُ ، وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
و اوامرش و مدافعین از آن حضرت و پیشى گیرندگان بسوى خواسته اش و شهادت یافتگان پیش رویش
*
سلام آرومی کرد که فاطمه روش رو برگردوند و با چشمهایی اشک بار لبخند زنان جواب داد:
+سلام ، ببخشید صداش خیلی بلند بود؟ بیدارت کردیم؟ بذار کمش کنم
سهیل لبخندی زد و گفت:
- نه نمی خواد، بذار بخونه، صداش به آدم آرامش میده.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و به نوازش علی و ریحانه که روی پاش دراز کشیده بودند و کم کم داشتند میخوابیدند ادامه داد، سهیل گفت:
- ببرمشون تو اتاق؟
+نه، بذار دعا تموم بشه، بعد.
سهیل چیزی نگفت و فقط رفت و وضو گرفت و کنار فاطمه مشغول نماز خوندن شد، فاطمه نگاهی تحسین برانگیز بهش انداخت و زیر لب خدا رو شکر کرد، هر وقت سهیل نماز میخوند فاطمه خدا رو شکر میکرد، حتی اگه این آخرین نماز ماهش بود، اما باز هم شکر داشت چون ذره ای از غبار دوست هم که رسد، باز هم نیکوست...
*
بالاخره شیدا کار خودش رو کرد و حالا که پروژه توی اوج قدرتش بود و اگر سهیل پا پس میکشید بدون تردید کمترین مجازاتش اخراج بود و به علاوه خسارت مالی، برای چندمین بار از سهیل خواهش کرد دوباره روی پیشنهادش فکر کنه.
سهیل ماشینش رو روشن کرد و از پارک در حال ساخت بیرون اومد. توی خیابونهای خلوت حرکت میکرد و به خودش میگفت:
- سهیل ... سهیل ... سهیل ... توی لعنتی که از اولش میدونستی شیدا چه نقشه ای داره، چرا قبول کردی آخه ... فاطمه ... زندگیم ... شیدا و برتری طلبیش .... همه اینها میذارن من خوشبخت باشم؟!!!
خودش هم جواب سوالش رو نمیدونست، از هیچ چیز مطمئن نبود، از این که میتونه با این ورشکستگی مالی کنار بیاد؟ یا اصلا اشکال ازدواج با شیدا چی بود؟ اگر شیدا رو فقط صیغه میکرد و هفته ای یک روز باهاش بود همه چیز
رو میتونست کنار هم داشته باشه، پول، مقام، فاطمه، علی و ریحانه ... از شیدا می ترسید، از قولش به فاطمه، روزهایی که بهش اطمینان میداد دیگه از هیچی نترسه و حالا می تونست به فاطمه دروغ بگه و راست راست زندگی کنه؟ ...
اصلا شیدا میذاشت اون زندگی کنه؟ ... چرا دست از سرش بر نمی داشت ... چرا اینقدر کم عقلی کرده بود و این پروژه رو قبول کرده بود ...
حالا دیگه بینابینی وجود نداشت، صفر و یک بود، یا باید پیشنهاد شیدا رو میپذیرفت و برای یک عمر زیر بار دروغی که مجبور بود به فاطمه بگه له میشد یا اینکه پیشنهادش رو رد میکرد و یا ورشکسته به تمام معنا میشد ...
با خودش لبخند تلخی زد و گفت:
- جیک جیک مستونت بود، یاد زمستونت نبود؟ بکش آقا سهیل، بکش ...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت67
وقتی آدم بین یک دو راهی سخت گیر میکنه و میدونه راه درست چیه چرا باز هم تصمیم گیری براش سخته؟
+معلومه، چون آدم بی نهایت طلبه و دوست داره همه چیز رو با هم داشته باشه، براش سخته بخواد چیزی رو فدای
چیز دیگه ای بکنه، همش دنبال راهی میگرده که هر جور شده بتونه همه رو با هم جمع کنه.
-باید توی همچین مواقعی چیکار کرد؟
+نقاله داری؟
-چی؟
+میگم نقاله داری؟
سهیل خندید و گفت:
-وسط حرف جدی یکهو میگی نقاله داری؟ آره دارم تو کمدمه.
فاطمه هم خندید و گفت:
+ با نقاله توی کمدت که نمیشه، اما خوب یک نقاله پیدا کن و باهاش میزان انحراف هر کدوم
از اون راهها رو از حقیقت اصلی زندگیت بسنج، بعد هم تصمیم بگیر.
سهیل در حالی که تیکه بزرگی از املت رو داشت به زور توی دهن فاطمه میگذاشت گفت:
-اگه توی همون حقیقت اصلی زندگیمم مونده باشم چی؟ بخور بخور ... بدو
+وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه دهنش
بگیر ...
-دهن شما زیادی بزرگه، اون قدر که آدم هر جا تو زندگیش کم بیاره باید بیاد اینجا شما دهنتو باز کنی و حرف
بزنی... خوب نگفتی؟
فاطمه که به زور داشت لقمه رو قورت میداد گفت:
+اگه تو اون مونده باشی که کارت زاره، برو یه فکری واسه خودت بکن
بعد هم خندید و ادامه داد:
+ البته همه آدمها میدونن خط مستقیم کجاست، اما یه سری ها نتونستن نقاله مناسب رو پیدا کنن تا بتونن با زاویه صفر درجه روی خط مستقیم حرکت کنن...
سهیل گفت:
- میشه بهم نقاله بدی؟
+میشه 254 هزار تومن
بعد هم خندید، سهیل با دهن پر نگاهی به فاطمه انداخت و گفت:
-او ... چه خبره، یک نقاله خواستیم ها ...
صدای علی که با چشمهای خواب آلو جلوی در آشپزخونه ایستاده بود اونا رو به خودشون آورد:
+سلام
سهیل گفت:
-به به، شیر پسر خودم، صبح عالی متعالی، بیا که مامانت همه املتها رو خورد
فاطمه هم بلند شد و در حالی که علی رو میبوسید به سمت دستشویی هدایتش کرد و گفت:
+عزیز دلم انقدر املت
نخور، امروز ناهار خونه مامانت دعوتیم غذا نمیخوری ناراحت میشن.
-معده من ظرفیتش زیاده، کجا رفتی؟ داشتیم حرف میزدیم با هم ها... راسته که میگن بچه عزیز تر از شوهره ...
فاطمه در حالی که در دستشویی رو میبست گفت:
+میخوای تو ام ببرمت دست و روتو بشورم؟
-ما که بدمون نمیاد...
بعد هم داشت میخندید که یکهو یک لیوان آب رو صورتش خالی شد، خندش توی دهنش خشک شده بود، به زور
چشماش رو باز کرد و دید فاطمه با یک لیوان توی دستش رو به روش ایستاده و با چشمهای مشتاق داره نگاهش
میکنه، سهیل گفت:
- دستت درد نکنه، حسابی احساس تمیزی میکنم
+فقط یک چیزی، آب دم دستم نبود که صورتت رو بشورم، این لیوان چایی شیرین اولین چیزی بود که به دستم
رسید...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت68
سهیل که تازه داشت مزه شیرین چایی رو احساس میکرد، با یک حرکت سریع از جاش بلند شد و فاطمه رو گرفت و
گفت:
- حالا که اینطور شد، توام مجبوری شیرینیش رو بچشی و بعد هم شروع کرد به بوسیدن لبهای فاطمه.
علی که از دستشویی برگشته بود و با تعجب داشت به سهیل و فاطمه نگاه میکرد با اعتراض گفت:
- مامان!
فاطمه سهیل رو هل داد و شرمنده نگاهی به پسرش انداخت و گفت:
+ بیا عزیزم، بیا صبحانه بخور
سهیل با لبخند مرموزی آروم گفت:
-خدارو شکر ریحانه نبود و الا تا ته ماجرا رو در میآورد...
بعد هم به سمت ظرف شویی رفت و مشغول شستن صورتش شد
فاطمه با این که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره به پهنای صورتش میخندید.
اون روز سهیل به حرفهای فاطمه فکر کرد، حقیقت زندگی، نقاله، سنجش انحراف ... فاطمه درست میگفت، اون توی
زندگیش حقیقتی داشت که حالا با فکر کردن به اون خیلی راحت میتونست توی این دو راهی تصمیم بگیره، و حالا
میمونه ادامه ماجرا، یعنی رو به رو شدن با عواقب تصمیمش!!!
+تصمیم اشتباهی گرفتی
-جدی؟
شیدا در حالی که محکم روی میز می کوبید فریاد زد:
+آره، جدی.
سهیل که جا خورده بود اخمی کرد و گفت:
-مگه اینجا طویلست؟
شیدا همچنان با فریاد ادامه داد:
+ تو هنوز منو نشناختی سهیل، من همون قدر که عاشقت بودم می تونم هزاران برابر ازت متنفر باشم، کاری نکن که نفرتم رو بهت نشون بدم
-تو اون قدر بدبختی که من پشیزی برات ارزش قائل نیستم، چند سال پیش به خاطر هوسم حاضر شدم صیغت کنم
که برای هفت پشتم کافی بود و بس ، حالام برام مهم نیست چیکار میکنی، برام مهم نیست چه نقشه ای میکشی، و از
همه مهمتر برام اصالا مهم نیست چه احساسی نسبت به من داری ...
بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت ماشینش میرفت با خودش تکرار کرد:
-آشغال عوضی
شیدا که تمام رگهای صورتش ورم کرده بود و عین لبویی که توی آب جوش قل قل می خوره قرمز شده بود، دوباره
محکم روی میز مشتی زد و با خودش گفت:
+دیگه تموم شد سهیل، دیگه عشق تموم شد، حالا باید جواب تمام
تحقرهایی که کردی رو بدی، بلایی به سرت میارم که نه تنها از من که از زمین و زمان متنفر بشی. به هر قیمتی شده
بدبختت میکنم ...
بعد هم تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد ...
***
وقتی سهیل وارد خونه شد فاطمه فورا از صورتش فهمید که اتفاق خیلی بدی افتاده، همون طور که کاپشنش رو
میگرفت گفت:
+چرا انقدر درهمی؟ چی شده؟
-هیچی
+باید باور کنم؟
سهیل کلافه دکمه های بلوز مردونش رو باز کرد و گفت:
-ول کن فاطمه
و بعد به سمت دستشویی رفت.
فاطمه شروع کرد به دعا خوندن توی دلش، ذکر میگفت و از خدا میخواست به دل شوهرش آرامش بفرسته، انواع
ذکرهایی که بلد بود و به اثربخش بودنشون اطمینان داشت رو از ته دل میخوند.
سهیل که با حوله توی دستش از دستشویی اومد بیرون روی مبل لم داد و پاش رو که به شدت درد میکرد به آرومی روی میز گذاشت، فاطمه هم با یک لیوان چایی داغ ازش پذیرایی کرد و بعد هم فورا لگن آب ولرمی آورد و پایین
پای سهیل نشست، پاش رو آروم از روی میز برداشت و توی آب ولرم قرار داد و مشغول مالشش شد، سهیل که
هنوز هم گرفته بود، از گرمای دستهای فاطمه و نوازشی که به پاهاش میدادند احساس آرامش کرد، انگار یک کمی
از بار سنگین قلبش کم شد، انگار سکینه ای به دلش وارد شد که بهش میگفت تصمیمت درست و بی نقص بود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری برات میسازم ...
کسی نتونه خرابش کنه
امضا:خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔆 شهید عارف و مستجاب دعوه شهید علی ماهانی و پاشنه چوبی شهید... 🔹یک دست علی آقا ماهانی در جبهه مجروح
✍راز به درجه ی والای عرفان رسیدن سردار شهید علی ماهانی طبق روایت پدر شهید...
🔸شهیدی که بوسه زدن بر دست مادر را افتخار خود میدانست و یکی از عرفای لشکر ۴۱ ثارالله بود...
آنچه علی را به اوج عزت و عرفان و ایمان رساند عشق و احترام و علاقه او به مادرش بود.
🔸علی از در منزل كه وارد یا خارج میشد اول دست و پیشانی مادرش را میبوسید و این بوسه را افتخار خود میدانست.
💢 آدرس مزار: گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۱۴ شماره ۴۳...
#شهید_علی_ماهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه عزیزی از من پرسید؛
من میخوام برای #امام_زمان (عجل الله فرجه) کار کنم.
چکار کنم که امامم دوست داشته باشه!
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اگر میدونستی چی برات ذخیره شده هرگز حسرت چیزایی رو که نداری نمیخوردی!
🎙استاد شجاعی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
ارتش صهیونیستی تخلیهٔ ساکنان شرق رفح را آغاز کرد
🔹ارتش رژیم صهیونیستی در آستانهٔ حملهٔ برنامهریزیشده به رفح، با انتشار اطلاعیههایی از فلسطینیان درخواست کرده تا شرق رفح را تخلیه کنند.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#فلسطین #اسرائیل
در ساعت گذشته اطلاعیههایی توسط رژیم اسرائیل منتشر شده است که در آن ارتش اسرائیل از ساکنان محلههای شرقی رفح خواسته است تا موقتاً به منطقهی به اصطلاح بشردوستانهای که با رنگ زرد بر روی نقشه مشخص شده است تخلیه شوند. این اعلامیهها از طریق پیامک، تماس تلفنی و پخش برگهها به زبان عربی انجام شده است.
ترجمه متن برگه:
خطاب به تمامی اهالی و آوارگان در منطقه شهرک الشوکه و محله های السلام، الجنینه، تبه زراع و البیوک و بلوک های: 10، 11، 12، 13، 14، 15، 16، 28، 270. ارتش اسرائیل با قدرت علیه سازمان های تروریستی که در منطقه ای که شما در آن هستید، عمل خواهد کرد همانطور که تاکنون عمل کرده است و هرکسی که در نزدیکی سازمان های تروریستی باشد، خود و اعضای خانواده اش را به خطر انداخته است. ارتش اسرائیل از شما می خواهد که فوراً به منطقه بشردوستانه در المواصی تخلیه شوید. ما به شما هشدار می دهیم که شهر غزه هنوز یک منطقه جنگی خطرناک است و از بازگشت به شمال از سمت وادی غزه خودداری کنید.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 گناهی که شیعیان رو خیلی زیاد از امام زمانشون دور کرده
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2