فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*پست ویژه برای بانوان سرزمینم *❤️
ویتنام اینگونه آزاد شد
پل پیروزی در تمام دنیا زنان هستند. ✅
پس زنان قدر خودشان را بدانند و گول دشمنان را نخورند ، و از عفت و ناموس خود مواظبت کنند ،
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#تبیین_عفاف_حجاب_بانوان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 کتیبه های دهه کرامت و ولادت امام رضا علیه سلام در حال آماده سازی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای غریب غریبان سلام
سلام ای طبیب طبیبان سلام
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ فضای خانه را چگونه مهدوی کنیم⁉️
🎙 حجت الاسلام محمدصادق کفیل
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 پنجرهای متفاوت به دیدار اعضای تیم ملی فوتسال ایران با رهبر انقلاب
💢 وحید شمسایی: ما عاشق کشورمان هستیم و هرچه این پرچم برود بالاتر لذتش برای ما بیشتر است.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢آمادهباش حزبالله درپی عملیات رفح
🔹️الشرقالاوسط نوشت: حزب الله به نیروهای خود در جنوب لبنان دستور آماده باش داده است. حزبالله همچنین در حملات اخیر علیه ارتش اسرائیل از سلاحهای پیشرفتهتری استفاده کرده است.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔸 پنجرهای متفاوت به دیدار اعضای تیم ملی فوتسال ایران با رهبر انقلاب 💢 وحید شمسایی: ما عاشق کشورما
🔻ظهر امروز صورت گرفت؛
دیدار اعضای تیم ملی فوتسال ایران با رهبر معظم انقلاب و اهدای انگشتر به وحید شمسایی سرمربی تیم ملی فوتسال ایران.
تیم ملی فوتسال کشورمان در روزهای گذشته برای سیزدهمین بار قهرمان جام ملتهای آسیا شد
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چله کلیمیه است
📖چله ای که خدا توی قرآن از این چله
یاد کرده بزرگوارانی که دغدغه خودسازی
دارنــد و دوســت دارند برای زمینه ســـازی
جهت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه
الشـــریف قدمــی بردارند بهشــون بشارت
این ایام رو بدید
.#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 سرلشکر رشید: سپاه و ارتش در کنار هم قرار بگیرند کار اسرائیل با یک عملیات و نه بیشتر تمام است
وسعت عملیات آزادسازی خرمشهر ۶۰۰۰ کیلومتر مربع بود؛ این یعنی ما وسعت جغرافیایی فلسطین اشغالی را در آن عملیات آزاد کردیم
در عملیات تنبیهی ایران ۲۴۰ جنگندۀ آمریکا و ناتو به اسرائیل کمک کردند.
رژیم صهیونیستی جرأت نکرد تصاویر آثار حملۀ ایران را به دنیا نشان دهد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت76 نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها
💗رمان سجاده صبر💗
قسمت77
آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا بوق گفت:
-آقای خانی، بنده خدمتتون عرض
کردم کارمون اشتباهه، اما شما اصرار داشتید ادامه پیدا کنه، بنده از همین الان از این کار خارج میشم و دیگه تعهدی
نسبت بهش ندارم. در ضمن خانم شاه حسینی گفتند بهتون سلام برسونم و بگم توی زندگی دیگران موش ندوونید.
محسن بعد از شنیدن حرفهای وکیلش گوشی رو گذاشت، نفسی کشید و با خودش گفت:
+ یعنی اون مرد بی همه چیز
این همه ارزش حمایت رو داره؟! ...
***
+بله؟
-سلام ، خانی هستم
+سلام ، خوبید؟ بفرمایید
- ممنون، اگر براتون ممکنه تشریف بیارید کارگاه
+اما امروز من کلاس ندارم
-میدونم، میخوام باهاتون صحبت کنم
فاطمه فکری کرد و گفت:
+باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت، سهیل که کنار فاطمه نشسته بود گفت:
- کی بود؟
+خانی بود
-چی میگفت؟
+گفت باهام کار داره، باید برم کارگاه
-چرا امروز؟ نمیشد یه روزی که کلاس داشتی بری؟
فاطمه گفت:
+ نمیدونم...
خودش هم نمیدونست چرا امروز باید بره
سهیل ساکت شد و چیزی نگفت، دلش گواهی بدی میداد، اما به روی خودش نیاورد
فاطمه که از ماشین پیاده شد نمی دونست سهیل یک ضبط صوت کوچیک توی کیفش جاسازی کرده تا بتونه
حرفهای محسن و فاطمه رو بشنوه، با فرض اینکه حرفهای محسن در مورد کاره، وارد دفتر مدیریت شد و بعد از
سلام کردن روی مبل نشست، محسن هم از پشت میزش بیرون اومد و رو به روی فاطمه نشست. فاطمه استرس بدی
توی وجودش احساس میکرد، خودش هم نمیدونست چرا، اما وقتی محسن شروع کرد به صحبت فهمید حس
شیشمش بهش دروغ نگفته.
-خانم شاه حسینی، میخوام یک حقیقتی رو بهتون بگم
فاطمه متعجب گفت:
+بفرمایید
-من از آقای نامی خواسته بودم وکالت شما رو بر عهده بگیرند
تمام تن فاطمه یخ کرد، بی روح گفت:
+و حتما نامه ای که توش بود رو هم شما نوشته بودید؟
-بله، البته میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ... که ... نشد.
فاطمه از جاش بلند شد که محسن سریع گفت:
- اجازه بدید حرفم رو بزنم، من در مورد شوهر شما همه چیز رو میدونم.
فاطمه نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت:
+زندگی من به شما ربطی نداره، شوهر من هر چیزی که باشه شوهرمه.
💗رمان سجاده صبر💗قسمت78
بعد هم به سمت در اتاق حرکت کرد که محسن فورا جلوی در ایستاد و نذاشت فاطمه بیرون بره و گفت:
-صبر کن ...
من عاشقت بودم و به خاطر تو و عشقت حاضر بودم از همه چیزم بگذرم، اما بهم جواب رد دادی و حالا داری با
مردی زندگی میکنی که حتی به خودت هم وفادار نیست...
فاطمه داد زد:
+به تو مربوط نیست، برو کنار ...
محسن هم صداش رو بالا برد و گفت:
-به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم.
کشیده ای که توی گوش محسن خورده بود ساکتش کرد، دستش رو روی لبش فشار داد، فاطمه تهدید کنان دستش
رو بالا آورد و گفت:
+از سر راه من برو کنار و دیگه به من و زندگیم کاری نداشته باش.
محسن برگشت و نگاه آزرده ای به فاطمه انداخت و آروم گفت:
- اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره، اون مرد حتی لیاقت تو رو نداره ....
بعد از سر راهش کنار رفت، فاطمه عصبانی در رو باز کرد و بیرون رفت، محسن هم بیرون اومد و گفت:
- من حاضرم همه زندگیمو به خاطر تو بدم ... حاضرم نجاتت بدم ... فاطمه ...
اما فاطمه بدون اینکه حتی لحظه ای برگرده به سمت ماشینش میدوید، اشکهاش امانش رو بریده بودند، شروع کرد
به خوندن :
+اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم ... اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم.... اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم
***
-کامران، آدرس یک آدمی رو میخواستم، محسن خانی
+خانی؟ رئیس سها؟
-آره
+چرا؟
-کاری نداشته باش، آدرسش رو میخوام
+-باشه، ببینم چیکار میتونم بکنم
خداحافظی که کرد دوباره ضبط رو روشن کرد و از اول تا آخر گوش داد، " به من مربوطه چون من عاشق بودم
فاطمه ... من عاشقت بودم."، "اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره ..." ، " من حاضرم همه زندگیمو به خاطر
تو بدم "
ضبط رو خاموش کرد و نگاهی به عکس عروسیشون که روی دیوار اتاق نصب کرده بودند انداخت، هردوشون جوون
ترو شادتر بودند ... اما الان ... چقدر احساس بدبختی میکرد، نه کاری داشت، نه در آمدی، هر لحظه تهدید میشد، از
خونه نمیتونست بره بیرون، زندگیش داشت از هم میپاشید... شاید فاطمش هم داشت از دست میرفت... و ... هیچ
کاری نمیتونست بکنه... منتظر بود دوستش پیام که توی یکی از شهرهای شمالی زندگی میکرد بهش خبر بده که
میتونه براش کاری دست و پا کنه، اگر میتونست دست فاطمه و بچه ها رو میگرفت و از این شهر کثافت دور میشد،
از این شهر که توش به عنوان یک جانی روانی شناخته شده بود، از این شهر پر از تهدید و اضطراب، ... همش تقصیر
خودش بود، خودش هم میدونست، میدونست داره تقاص چی رو پس میده... تقاص یک عمر بی تعهدی، تقاص
هرزگی هاش ...
توی رخت خواب غلطی زد و با خودش گفت:
-اگر با شیدا ازدواج کرده بودم هم این همه بدبختی داشتم؟ ... نه ... اما
بدبختی های بدتری داشتم ... کابوس روانی بازی های شیدا ... هر لحظه چشم گفتن به اون ... برده حلقه به گوشش
بودن ... کابوس شکست از یک زن ...
احساس کرد چقدر از زنها بدش میاد ... فاطمه هم یکی مثل همه اونها، تنها
تفاوتش توی این بود که این یکی ناتوانتر از بقیه بود ... از کجا معلوم اگه فاطمه هم امکانات شیدا رو داشت بدتر از
اون نمیشد...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت79
در خونه که به صدا در اومد ضبط رو توی کیفش قایم کرد و خودش رو به خواب زد، فاطمه وارد اتاق شد و با دیدن
سهیل که خوابیده بود، رفت بالا سرش و آروم تکونش داد:
+سهیل، هنوز خوابی؟ ساعت 5 ها! پاشو
اما سهیل چشماش رو باز نکرد
فاطمه از اتفاقات امروز صبح خسته بود، بعدش هم که اومد خونه و سهیلی که جز چند کلمه کوتاه باهاش حرفی نزده
بود، دوباره مجبور شده بود برای خرید خونه تنها بره بیرون و حالام که خسته و کوفته اومده بود،باز هم سهیل خواب
بود ...
به سمت کمد رفت و مشغول عوض کردن لباسهاش شد، بعد هم اومد و دوباره کنار سهیل نشست، سهیل
چشماش بسته بود و چیزی نمیدید اما میتونست حضور فاطمه رو احساس کنه، فاطمه دلش گرفته بود، خیلی زیاد ...
دلش میخواست از ته دل فریاد بزنه، اما نمیتونست، لبه تخت کنار سهیل نشسته بود و بهش نگاه میکرد ... یاد
حرفهای محسن که می افتاد تمام تنش میلرزید ... اون سهیل رو دوست داشت ... هرچی که بود ... عاشقش بود،
عاشق مهربونی هاش، عاشق خنده هاش، عاشق حرف زدناش، عاشق دل نگرونی هاش، سهیل اون بی وفا نبود، بهش
قول داده بود و سر قولش مونده بود...
آروم سرش رو روی بازوی لخت سهیل گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
... از اینکه چه کاری کرده که محسن به خودش اجازه داده در مورد سهیلش این طور حرف بزنه کلافه بود ... قطرات
اشکش که روی زیرپوش سهیل میریخت مثل آب یخی بود که روی تمام افکار سهیل ریخته میشد، نه فاطمه چیزی
میگفت و نه سهیل میخواست بگه که بیداره و گریه فاطمه رو میفهمه، فاطمه سرش رو بالا آورد و لبخندی زد و آروم
زمزمه کرد:
+دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
بعد هم بازوی سهیل رو بوسید و از اتاق خارج شد ...
سهیل چشماش رو باز کرد ... جای اشکهای فاطمه روی لباسش
رو دست زد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... احساس کرد بدون هیچ اختیاری داره توی دلش گریه
میکنه، احساس کرد بار سنگینی روی قلبشه ... فاطمه رو دوست داشت ... فاطمه مال اون بود .... فاطمه ....
زنگ در خونه رو که زد چند لحظه منتظر موند، با اون لباس مبدلی که پوشیده بود تا وقتی از خونه میاد بیرون
نشناسنش حسابی خنده دار شده بود، صدای مردی بلند شد:
+بله؟
-آقای خانی؟
+خودم هستم بفرمایید
میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف دارم
+شما؟
-نادی هستم، سهیل نادی
محسن خشکش زده بود، نمیدونست باید راهش بده یا نه، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: بفرمایید
دکمه آیفون رو که زد چند لحظه همون جا ایستاد و با خودش فکر کرد... این اینجا چیکار میکنه؟ ... حتما فهمیده من
می خوام به زنش کمک کنم ... نکنه اومده بلایی سر من بیاره؟ ... جراتش رو نداره ... حالا که خودش با پاهای
خودش اومده می دونم چجوری به حسابش برسم.
در رو که باز کرد با دیدن مردی توی یک لباس کهنه متعجب شد، سهیل که تعجب رو از چشماش خونده بود گفت:
-تعجب نکنید، خودمم، فقط لباسم عوض شده.
بعد هم کلاهش رو از سرش برداشت.
محسن نگاهی به صورتش انداخت وخیلی خشک دعوتش کرد تو.
سهیل وقتی قدم به خونه محسن گذاشت کل خونه رو سرسرکی نگاهی کرد که ... ایستاد .... تمام تفکراتش ایستاد ...
همه چیز ... حتی قلبش ... اومده بود با محسن دعوا کنه ... اومده بود بزنه تو دهنش که چرا میخواد زندگیش رو
خراب کنه ... اومده بود بگه که مزاحم فاطمه نشه چون فاطمه اونو دوست داشت ... اومده بود بگه در موردش اشتباه
فکر میکنه و خودش هم عاشق فاطمه ست ... اما ... اون تابلو فرش ... منظره غروب ... تابلویی که هر روز فاطمه با
عشق مشغول بافتنش میشد ... روی دیوار خونه محسن ... فاطمه میگفت برای یک آدم خاصه ... پس محسن از نظر
فاطمه خاصه ... اشتباه کردم .....
💗رمان سجاده صبر💗قسمت هشتاد
بدون حرفی برگشت به سمت در و در خونه رو باز کرد، محسن که از رفتار سهیل تعجب کرده بود گفت:
+وایستا!
مگه نمی خواستی حرف بزنی
اما سهیل بدون هیچ حرفی کفشش رو پوشید و رفت.
محسن نگاهی به راه پله خالی کرد، در رو بست و به نقطه ای که سهیل خیره شده بود نگاه کرد، تابلو فرش فاطمه
بود ...حتما سهیل هم اونو دیده بود... نکنه فکر بدی در مورد فاطمه کنه... نکنه الان بره خونه و بلایی سرش بیاره ...
ترسیده بود ... موبایلش رو برداشت و شماره فاطمه رو گرفت ... اما فاطمه که شماره محسن رو دید گوشیش رو
خاموش کرد و پرتش کرد یک گوشه ...
***
+تو نمیدونی کجاست؟ نکنه گرفته باشنش؟ سها تو رو خدا یک فکری بکن
-آخه این پسره کله خر کجا گذاشت رفت؟ مگه من بهت نگفتم نذار از خونه بره بیرون، زنگ زدی بهش؟
+گوشیش خاموشه، من خونه نبودم وقتی اومدم نبود
-ای بابا، بذار به کامران بگم ببینم چی میشه..
+خبرشو بهم بده... سها بدجوری دلم شور میزنه...
-نگران نباش ... پیداش میکنم
گوشی رو که قطع کرد باز هم قفسه سینش درد گرفته بود، فورا به سمت آشپزخونه رفت و یکی از قرصهایی که
دکتر براش تجویز کرده بود خورد تا کمی از دردش کمتر بشه ... یعنی از دیروز تا حالا سهیل کجا میتونه رفته باشه؟
... حتما طلبکارا گرفتنش و یک بلایی به سرش آوردن ... خدایا ... خودت نگهدارش باش ... صدای تلفن بلند شد،
فورا به سمتش رفت:
+بله؟
-سلام
+سهیل! تویی؟!! کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت؟
سهیل چیزی نمیگفت، فاطمه که فکر کرده بود تلفن قطع شده گفت:
+ الو، الو سهیل
-دارم گوش میدم. تموم شد؟
صدای خشک سهیل باعث شد تمام ذوق فاطمه از شنیدن صداش از بین بره، گفت:
+چیزی شده؟!
-وسایل خونه رو جمع کن، تا چند روز دیگه باید از اون خونه بریم. کارتون توی انباری هست، همه رو بسته بندی
کن، من پنج شنبه با کامیون میام.
بعد هم در حالی که صدای خشن و عصبیش رو بالا میبرد گفت:
-نه می پرسی چرا و کجا، نه به کسی چیزی میگی، نه
توی این مدت پاتو از خونه میذاری بیرون، فهمیدی؟
فاطمه که از لحن حرف زدن سهیل تعجب کرده بود، با صدای آهسته ای گفت:
+سهیل
اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ...
این مرد سهیل اون نبود ... سهیل
دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟...
پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که
کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که
سهیل سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد، سها گفت:
+این چه لباسیه روانی، ترسیدم...
سهیل با اخم نگاهی به سها انداخت و برگشت به سمت فاطمه و گفت:
-مگه بهت نگفته بودم به کسی چیزی نگو؟
سلام ✋
مدتی هست که با یه کانال توی ایتا آشنا شدم که روضه تلفنی آنلاین برگزار میکنه
سخنرانای این مجموعه هم خیلی خوشبیانن و هم روضه خوانی سوزناکی دارن و ...
طرحشون هم کاملا #رایگانه یعنی حتی هزینه تماسم نباید بدی، شما فقط درخواست مراسم میدی و اونا خودشون تماس میگیرن 👌
مطمئنم اگر عضو بشی تا آخر عمرت دعام میکنی
👇👇اینم لینک کانالشون 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/984612866C1a7cb0a9e9
💌حضرت نوح عليه السلام بعد از عذاب عظيم مشغول سفالگري شدند.
🪴روزي جبرئيل به شکل انسان نزد نوح نبي رفته و عرض کرد: اي موسي قيمت اين کوزه چند است؟
حضرت فرمود: شما که هستيد ؟
جبرئيل فرمود: مهم نيست من که هستم. تو فروشنده هستي و من خريدار .
اين کوزه چند است؟
حضرت نوح فرمود: سه سکه.
جبرئيل عرض کرد : سه سکه را بگير و کوزه را بده.
حضرت نوح کوزه را به جبرئيل که در آن کالبد نمي شناخت داد.
جبرئيل کوزه را نگاه کرد و شکست.
جبرئيل کوزه ديگري را نشان داد و گفت اين چند است: حضرت فرمود ده سکه. جبرئيل ده سکه داد وآن را هم شکست.
باز کوزه بزرگي را نشان داد و گفت: اين چند است؟
نوح گفت : سي سکه. آن را هم جلوي چشمان نوح نبي بر زمين کوبيد وشکست.
حضرت نوح فرمود: مگر شما مشکل داريد؟ درست است که کوزه ها براي شما است ولي اگر مي خواهيد آنها را بشکنيد جلوي من نشکنيد برويد در جايي ديگر اين کار را انجام دهید.
جبرئيل گفت: چطور ؟
حضرت فرمود: من با زحمت اينها را درست کرده ام و کلي وقت زيادي صرف ساخت انها کرده ام.
جبرئيل به شکل فرشته شد و فرمود: اي نوح خداوند به تو سلامتي بدهد که تو در قبال اين اجسام بي جان که ما بهايش را به تو داده بوديم ناراحت شدي. چطور توانستي آن همه بندگان ما را نفرين کني؟
حضرت فرمود: ولي آن ها که بنده خدا نبودند. آنها بت پرست و مشرک بودند. من صدسال منتظر ماندم تا اصلاح شوند.
خداوند میفرماید:
💌"اگر آنانکه پشت به من نموده اند بدانند که من چقدر منتظر آنان هستم و به توبه و بازگشت آنها مشتاقم از شوق دیدار من قالب تهی میکردند و از شدّت محبت من بند بند وجود آنها از هم می گسست."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا