⚠️ما برای آمدن #امام_زمان فقط 'دعا' می کنیم،
اما برای نیامدنش کارهای زیادی!!!
😔💔
#تلنگر
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت88 امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جش
💗رمان سجاده صبر💗قسمت89
صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به
سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه، صداش کرد:
+علی... علی ... بیا ...
خواست بره به سمتش که لرزشها شدیدتر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد:
+ علی ...
و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض ..
خدای من!!! حالا چیکار کنم
توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خلا گرفته بود، بی تاب قدم میزد، مدام با خودش تکرار میکرد:
-خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا...
پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت:
+لطفا آروم باشید، عمل طولانی ایه، اینجوری دارید خودتون رو اذیت میکنید ...
سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله، راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد،
سها بود:
+ سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟
- نه، میگن عمل طولانی ایه، شما کجایین؟
+ 600 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟
- نه، هیچی...
+ غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن
سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت ۴ بعدازظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بیتاب و بیقرار بود، انگار ثانیهها قصد گذشتن نداشتند، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم
نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی
نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 10 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ...
توی دلش گفت:
- خدایا، زندگیم رو ازم نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری ...
در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد، سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به سهیل و گفت:
مشما چه نسبتی با علی نادی دارید.
سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت:
- پدرش هستم.
ضربان قلبش از 200 هم بالاتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد الان قلبش از قفسه سینش میزنه بیرون..
مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت:
م متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما
💗رمان سجاده صبر💗قسمت90
برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ...
سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد:
- علی... علی دوست داشتنی من ... رفت؟ ...
نمیتونست سرپا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار تکرار کرد:
-علی؟ دروغ گفت... حتما اون پرستار دروغ گفت ...
اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ...
نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت ....
اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت:
-خدا ... خدا ... خدایا علی رو ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر
بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ...
صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد:
- خدا ....
*
ساعت 10 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده...
+سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟
سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت:
- هنوز زیر عملن
دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود ..
نمیدونست چی میشه، فقط دعا میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ...
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید:
- دکتر چی شد؟
+شما چه نسبتی با خانم فاطمه شاه حسینی دارید؟
سهیل که از این سوال متنفر بود، با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت:
- شوهرشم...
انگار امیدش ناامید شده بود ... انگار منتظر بود این دکتر هم بهش بگه متاسفم ... بقیه هم چشم دوخته بودند به دهن دکتر که مادر فاطمه فورا رفت جلو و گفت:
-جون عزیزتون بگید چی شده؟ من مادرشم
دکتر لبخندی به مادرفاطمه زد و گفت:
+نگران نباشید، دخترتون خوب میشه... انشالله تا چند ساعت دیگه به هوش میاد ... نگران نباشید مادر
انگار آب یخی روی افکار سهیل ریخته باشند: دستش رو به صورتش زد و از ته دل گفت:
- خدایا شکرت ...
گرچه غم علی هنوز روی دلش بود، اما خوشحال بود که مجبور نیست دو غم بزرگ رو باهم تحمل کنه.
همه نفس راحتی کشیدند و خدا رو شکر کردند...
تن ناز خانم گفت:
+علی چی شد؟ عمل اون کی تموم میشه؟
سهیل که اشکهاش بی اختیار می اومد، به مادرش نگاهی انداخت و آروم گفت:
- علی .. علی رفت مامان ... رفت ...
بعد هم در میان نگاههای مبهوت بقیه بلند شد و گریه کنان از بیمارستان خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت ...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت91
صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز
کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با
دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن بود به سختی لباش رو تکون داد و گفت:
+ مامان
زهرا خانم سرش رو بالا آورد و با دیدن فاطمه چشمهای اشک بارش رو پاک کرد و گفت:
-جان مامان، عزیز دل
مامان ... بیدار شدی؟
+چی شده؟ من کجام؟
-توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون رو گود برداری میکردن، دیوار خونتون ریخت... همین
فاطمه که انگار یادش اومده بود ، مضطرب در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت:
+ علی... مامان علی کجاست...
زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
-علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش..
فاطمه نفس راحتی کشید و دوباره چشمهاش رو بست و خدا رو شکر کرد...
دو ماه بعد ...
حرفهای زهرا خانم هم فایده ای نداشت، انگار روح از بدن فاطمه رفته بود و تنها چیزی که مونده بود رباتی از جسم
بود که فقط غذا میخورد و میخوابید، گاهی هم گریه میکرد، اما به جز در حد ضرورت حرف هم نمیزد ...
سهیل کلافه بود، غم از دست دادن علی از یک طرف و ترس از دست دادن فاطمه از طرف دیگه اذیتش میکرد .... از
اینکه میدید فاطمه داره خود خوری میکنه و دم نمیزنه ... از اینکه میدید فاطمش داره جلوی چشمهاش آب میشه ...
از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیاد ... دلش میخواست هر جور شده فاطمه رو برگردونه به زندگی، دلش
میخواست تنها با فاطمه حرف بزنه، بهش بگه به خاطر خودش بود که نخواسته بود جسد علی رو ببینه، به خاطر
خودش بود که خبر مرگ علی رو بهش نداده بود، به خاطر خودش بدون وجود اون علی رو به خاک سپرده بودند...
گرچه زهرا خانم دلش راضی نمیشد، اما وقتی میدید اینجوری زندگی دخترش داره از هم میپاشه تصمیم گرفت از
پیش فاطمه بره، شاید تنها شدن سهیل و فاطمه بهشون بفهمونه که زندگی ای هست و باید ادامه داد...
موقع رفتن به سهیل نگاهی کرد و با چشمانی اشک بار گفت:
+پسرم، من فاطمم رو خوب میشناسم، الان لجبازی
میکنه، حتی با خودش، تو صبوری کن، تنها راه درمان فاطمه صبوری سهیل جان ... نکنه یک موقع صبرت تموم بشه
...
بعد هم به گریه افتاد، سهیل که غم زیادی از چشمهاش میبارید گفت:
- نگران نباشید مادر جون، تا اینجای زندگی
فاطمه در مقابل کارهای من صبوری کرد، از اینجا به بعدش نوبت من ...
+خدا پشت و پناهت باشه پسرم ... فاطمم رو به تو سپردم
سهیل وقتی زهرا خانم رو به ترمینال رسوند با یک شاخه گل رز برگشت خونه، خونه ای که بعد از خراب شدن خونه
قبلی اجاره کرده بود و همه وسایلش رو به توصیه پزشک عوض کرده بود، در اتاق رو باز کرد و گفت:
- سلام خانوم
خانوما ... خوبی؟
فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش روی تخت نشست و گل رو به سمتش گرفت و گفت:
- بو کن، ببین .. خوش بو ترین گلی که تونستم پیدا کنم برات خریدم ... میدونم تو همیشه گلای خوش بو رو بیشتر از
گلهای خوشگل دوست داری...
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت92
فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دوباره به سمت پنجره برگشت.
-مامانت رفته ناراحتی؟
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت:
-دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا
بمونه که ...
... +
سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت:
-میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه
فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟
...+
سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه
ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو
ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک
بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر
میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد،
اشکهای سهیل هم سرازیر شد، سریعا دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقلا میکرد... اما سهیل دستهاش
رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت:
- آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش...
فاطمه خسته از این همه تقلا دست از تلاش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو
نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ...
کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد
و گفت:
-این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی
اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟
...+
-بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟
سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت:
- تو خیلی
خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش.
فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش
داد و گفت:
م تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ...
ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ...
سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه بالاخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی
اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت:
- به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته
بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی
بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ...
فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک
سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ...
نمیخوام ببینمت ...
سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت
بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به
لجبازیت ادامه بده ...
از اتاق بیرون رفت و در رو بست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دستم به آسمانت نمیرسد اما تو که دستت به زمین میرسد عطاکن به عزیزانم هر آنچه برایشان خیر است... ❤✨
آمین یا رب العالمین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
یکی از ویژگی هاش این بود که همیشه میرفت سمت اونهایی که تنهان.این ویژگی خوب رو از عشق و علاقه ی زیاد به امام_حسن علیه السلام بدست آورده بود. رضا حسش نسبت به امام حسن یه حس خاصی بود.
#شـهید_رضا_دامرودی🌷
حرف خاص (9).mp3
20.02M
#حرف_خاص
√ میخوای #امام_زمان علیهالسلام مستقیماً معلّمت بشن؟
#استاد_شجاعی
#پیشنهاد_دانلود
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 انعکاس گسترده پیام دکتر خرازی به غرب در رسانه های غربی مبنی بر تغییر دکترین اتمی جمهوری اسلامی در صورت وجود #تهدید هسته ای یا حمله به مراکز هسته ای ایران
🔻دکتر خرازی، رئیس شورای راهبردی روابط خارجی جمهوری اسلامی، طی سخنرانی در سومین همایش «گفتوگوهای ایرانی-عربی» با عنوان «برای همکاری و تعامل»، بار دیگر بر احتمال تجدیدنظر در دکترین هستهای جمهوری اسلامی تاکید کرد و گفت «ما خواهان سلاح هسته ای نیستیم و فتوای رهبر انقلاب نیز بر این اساس هست که تولید و کاربرد سلاح هست های حرام است ولی اگر دشمن شما را تهدید بکند چه کار باید بکنیم؟ ناچار می شویم در دکترین خود تغییر ایجاد بکنیم.»
✍ پس از این اعلام موضع جدید مقامات جمهوری اسلامی، رژیم صهیونیستی حتی تهدیدات کلامی خود مبنی بر حمله به مراکز هسته ای ایران را هم متوقف کرده است و هیچ تهدید به گوش نمی رسد !
فکت: دنيا تنها زبان قدرت و تحکم را میفهمد / دنیا ، دنیای موشک هاست
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✉️ دستور کار هر کسی، برای یاری امام زمان علیهالسلام مشخصه!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان | #استاد_حیدری_کاشانی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 کسانی که در مسیر یاری امام زمان علیهالسلام، میرسن به خستگی و میبُرّن؛ یعنی به نقطهی ترک چادر امام رسیدن!
#استوری
#استاد_شجاعی |#استاد_حیدری_کاشانی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مردم حزب اللهی بیایید به خدا کمی نگران نسل آینده این دختران شویم
عبا و روسری گل گلی سر دختران بکنیم و آنها هم بگویند خوش به حالمه چادر مادر روی سرمه!!!
آخه این فرهنگ آوازه خوانی دختران با مردان نامحرم از کجا در هیاتهای ما باب شد؟
چرا اینقد نگران جای خالی برنامههای تبیینی نمیشویم.
چرا ما نگران نیستیم ؟
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔴مردم حزب اللهی بیایید به خدا کمی نگران نسل آینده این دختران شویم عبا و روسری گل گلی سر دختران بکن
👆 خطر تغییر ذائقه نسلهای جدید مذهبی را جدی بگیریم.
از کنار ایجاد ذائقه آوازه خوانی برای دختران بالغ در برنامه های مذهبی همراه با حرکات موزون به راحتی عبور نکنیم.
تغییر ذائقه اولین دروازه ورود به جنگ شناختی توسط دشمن میباشد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ تمام توهینها، تهمتها و تمسخرهایی که این روزها میبینید و البته ذرهای تاثیر در اراده و عزم ما نخواهد داشت، مبارزه با شبکه پیچیدهای است که از سال ۱۳۸۲ میخواهد قالیباف را به هر طریق ممکن رئیسجمهور کند. شبکهای که هرکسی در مقابلش ایستاده را کنار زده است!
🔹و از آنجا که اراده الهی چیز دیگری است، سال ۸۴ حضور ناگهانی احمدینژاد او را ناکام گذاشت، سال ۹۲ جلیلی، سال ۹۶ و ۱۴۰۰ هم رئیسی.
🔸او مُصر بر حضور در انتخابات ریاستجمهوری ۱۴۰۴ این بار تصمیم گرفت پیش از آن مجلس دوازدهم را با نیروهایش فتح کند. اینبار نیز قرعه شکست او به نام #ما_مردم افتاد!
🔹جیغ بنفش این روزهای نواصولگرایان و کهنهاصولگرایان! ناشی از درد شکست است. ذرهای تردید به دل راه ندهید مادامی که متخلق به اخلاق نبوی و ذیل رهنمودهای امامین انقلاب عمل میکنیم، پیروزیم.
🔸#ما_آدم_آقا_هستیم نه چپ و راست. پاشنهها را بکشید کار ما با این شبکه تازه شروع شده است!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2