فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مردم حزب اللهی بیایید به خدا کمی نگران نسل آینده این دختران شویم
عبا و روسری گل گلی سر دختران بکنیم و آنها هم بگویند خوش به حالمه چادر مادر روی سرمه!!!
آخه این فرهنگ آوازه خوانی دختران با مردان نامحرم از کجا در هیاتهای ما باب شد؟
چرا اینقد نگران جای خالی برنامههای تبیینی نمیشویم.
چرا ما نگران نیستیم ؟
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🔴مردم حزب اللهی بیایید به خدا کمی نگران نسل آینده این دختران شویم عبا و روسری گل گلی سر دختران بکن
👆 خطر تغییر ذائقه نسلهای جدید مذهبی را جدی بگیریم.
از کنار ایجاد ذائقه آوازه خوانی برای دختران بالغ در برنامه های مذهبی همراه با حرکات موزون به راحتی عبور نکنیم.
تغییر ذائقه اولین دروازه ورود به جنگ شناختی توسط دشمن میباشد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ تمام توهینها، تهمتها و تمسخرهایی که این روزها میبینید و البته ذرهای تاثیر در اراده و عزم ما نخواهد داشت، مبارزه با شبکه پیچیدهای است که از سال ۱۳۸۲ میخواهد قالیباف را به هر طریق ممکن رئیسجمهور کند. شبکهای که هرکسی در مقابلش ایستاده را کنار زده است!
🔹و از آنجا که اراده الهی چیز دیگری است، سال ۸۴ حضور ناگهانی احمدینژاد او را ناکام گذاشت، سال ۹۲ جلیلی، سال ۹۶ و ۱۴۰۰ هم رئیسی.
🔸او مُصر بر حضور در انتخابات ریاستجمهوری ۱۴۰۴ این بار تصمیم گرفت پیش از آن مجلس دوازدهم را با نیروهایش فتح کند. اینبار نیز قرعه شکست او به نام #ما_مردم افتاد!
🔹جیغ بنفش این روزهای نواصولگرایان و کهنهاصولگرایان! ناشی از درد شکست است. ذرهای تردید به دل راه ندهید مادامی که متخلق به اخلاق نبوی و ذیل رهنمودهای امامین انقلاب عمل میکنیم، پیروزیم.
🔸#ما_آدم_آقا_هستیم نه چپ و راست. پاشنهها را بکشید کار ما با این شبکه تازه شروع شده است!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالان ژاپنی «مرگ بر اسرائیل» را به زبان فارسی شعار میدهند!!
#جهان_درحال_بیدار_شدن
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا وضع زندگی بی دین ها بهتره ؟!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
May 11
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت دوم : استغاثه چیست؟ استغاثه به معنای پناه بردن است، وقتی که شخص مضطر شود ، از همه کس و همه جا ن
قسمت سوم :
《استغاثه باید چه شرایطی داشته باشد》
استغاثه اگر جمعی باشد خیلی موثرتر است
استغاثه باید با ضجه و التماس و التجا همراه باشد
استغاثه باید از ته دل باشد و لقلقه زبان نباشد.
استغاثه را باید به درگاه خداوند متعال عرضه داشت و از خداوند درخواست فرج کنیم، پس نماز استغاثه به امام زمان عج به معنی درخواست فرج ان حضرت نیست.
استغاثه باید تنها برای فرج امام زمان عج باشد و هیچ موضوع دیگری همراه ان نیاید، موضوع شفای بیماران، نجات مظلومان، رفع گرفتاری ها و .... در مراسم دیگری درخواست شود نه در مجلسی که برای درخواست ظهور برگزار شده
و نکته بسیار مهم اینکه :
به این نکته با دقت توجه کنید 👇
درخواست ظهور باید برای احقاق حق امام عصر ارواحنافداه و رسیدن امام به حق حکومت جهانی خود باشد، نه برای نجات خود از سختی و مصیبت و بلایا زیرا ممکن است با غفلتی که ما نسبت به امام زمانمان داشته ایم و گناهانی که مرتکب شده ایم شایسته برخورداری از این نعمت الهی و اجابت دعا نباشیم، اما وقتی برای نجات مولای غریب و معصوم و مظلوممان دعا می کنیم بسیار به اجابت نزدیک تر است.
این مطلب بحث بسیار مهمی است که در اینده به ان خواهیم پرداخت.
دعای استغاثه ذکر شریف اللهم عجل لولیک الفرج و مانند ان باشد که بطور مستقیم و واضح درخواست فرج می کند.
قبل از شروع دعا و استغاثه ذکر توبه داشته باشیم و حقیقتا از گناهان توبه کنیم
در پایان استغاثه هم شکر گذار باشیم که این توفیق را داشته ایم و ترجیحا سجده شکر بجا بیاوریم
با این توصیفات اگر استغاثه برگزار کنیم انشالله خداوند اجابت می کند
و وظیفه هر شیعه منتظری است که این مجلس را برگزار کند، چه در مناسبت های مختلف و بهترین حالت حداقل هفته ای یکبار
ادامه بحث بزودی
قسمت چهارم :
دعا درخواست از خدای متعال در تمام احوالات است، اما وقتی انسان مضطر میشود و از همه جا بریده و دادخواهی میکند به آن استغاثه میگویند. در قرآن هم داریم که انبیاء در مواردی استغاثه کردهاند. استغاثه به اجابت خیلی نزدیک است، زیرا انسان از همه جا بریده میشود و این از همه جا بریده شدن، رمز پیروزی و رمز استجابت است.
حضرت امام صادق(علیه السّلام) از فرج قوم بنی اسرائیل قبل از موعود مقرر خبر داده اند و شیعیان را به دعا برای تعجیل فرج دستور فرموده اند:
تفسير العياشي عَنِ الْفَضْلِ بْنِ أَبِي قُرَّةَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) يَقُولُ : ... فَلَمَّا طَالَ عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ الْعَذَابُ ضَجُّوا وَ بَكَوْا إِلَى اللَّهِ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَى مُوسَى وَ هَارُونَ يُخَلِّصُهُمْ مِنْ فِرْعَوْنَ فَحَطَّ عَنْهُمْ سَبْعِينَ وَ مِائَةَ سَنَةٍ قَالَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) هَكَذَا أَنْتُمْ لَوْ فَعَلْتُمْ لَفَرَّجَ اللَّهُ عَنَّا فَأَمَّا إِذْ لَمْ تَكُونُوا فَإِنَّ الْأَمْرَ يَنْتَهِي إِلَى مُنْتَهَاهُ.
حضرت امام صادق (علیه السّلام) فرمودند:... وقتى عذاب و سختى بر بنى اسرائيل طول كشيد، به درگاه خداوند چهل روز گريه و ناله كردند پس خداوند به موسى و هارون وحى فرستاد كه بنى اسرائيل را خلاص كنند و از صد و هفتاد سال صرفنظر كرد. حضرت امام صادق (عليه السّلام) افزودند: شما نيز همينطور اگر اين كار را بكنيد خداوند از ما فرج مىكند ولى اگر چنين نباشيد اين امر تا آخرين حدّ خواهد رسيد.
بحار الأنوار، جلد52، صفحه 132 – 131
مؤلّف کتاب شریف مکیال المکارم با استناد به این روایت می گوید:
آنچه از روایات به دست می آید ظاهراً این است که وقت ظهور امام عصر(عج) از امور بَدائیّه است که امکان پس و پیش افتادنش هست.
یعنی می توان با دعا نمودن، فرج و ظهور امام عصر(عج) را جلو انداخت و تشویق ائمّة اطهار(ع) به دعا نمودن برای تعجیل ظهور، بیانگر آن است که حصول فرج و فرارسیدن دوران ظهور، دارای یک زمان صددرصد تعیین شده و تغییر ناپذیر نیست و اگر مردم به مسئلة غیبت امام زمانشان و طولانی شدن این امر بی توجّهی نموده و با دل های متّحد و یک پارچه، فرج آن حضرت را از خداوند متعال نخواهند، خداوند ظهور آن بزرگوار را تا انتهایی که برای دوران غیبت در نظر گرفته است ـ و ما از آن اطّلاعی نداریم ـ به تعویق خواهد انداخت و البتّه این نهایت نیز ممکن است هر لحظه فرا برسد.
نتیجه اینکه: از جمله شرایط و زمینه های حتمی رسیدن امر فرج و حکومت اهل بیت، علیهم السلام، درخواست جدی و حقیقی مردم از خداوند، آن هم با گریه و دعا و اصرار و تضرع است. در غیر این صورت، خدای ناخواسته، غیبت امام عصر، علیه السلام، روند طبیعی خود را تا آخرین لحظه طی خواهد کرد و به درازا خواهد کشید.
بنابراین :
دعا و تضرع به درگاه ربوبی و فرج و ظهور را به طور جدی از خداوند خواستن، تاثیر جدی دارد و آن را به جلو می اندازد; زیرا تحقق ظهور بستگی به آمادگی، تشنگی، توجه، بیداری و خلاصه شایستگی مردم دارد و همه این عوامل در دعا و تضرع و خواستن حقیقی از خداوند جمع است.
و دیگر اینکه امام صادق، علیه السلام، دوستان و شیعیان خاندان نبوت را هشدار و آگاهی می دهد که از غفلت خارج شده و شایستگی لازم را کسب کنند; بیدار شوند و به آستان حضرت حق رو آورند، از خداوند ظهور امام خود را در خواست نمایند.
این بحث ادامه دارد
ادامه قسمت چهارم
استغاثه مراتب دارد
استغاثه مراتب دارد، یعنی کسی که استغاثه می کند بنا بر مرتبه روحی خود ظهور را از خداوند درخواست می کند.
عامه مردم بخاطر سختی ها و مصائب خودشان درخواست ظهور می کنند که البته این هم بی تاثیر نیست و از طرفی نمیتوان از انها خواست که از نیازهای خود چشم پوشی کنند و فقط بخاطر امام زمانشان و نجات آن حضرت از زندان غیبت درخواست ظهور کنند مگر آنکه شناخت و معرفت خود را نسبت به امام زمانشان بالا ببرند.
مرتبه بالاتر کسانی که بخاطر مولا، به دلیل عشق به آن حضرت، بخاطر آزادی امامشان از بند غیبت، بخاطر رسیدن حضرت به حق حاکمیتشان درخواست ظهور می کنند، آنها اصلا خود را نمی بینند، اصلا الان هم راحتی و اسایش را بر خود حرام کرده اند که بتوانند قدمی در جهت فرج امامشان بردارند. اینها از نظر روحی و فهم و درک بالاترین گروهند که قطعا دعاهایشان هم به اجابت نزدیکتر است...
بیایید برای قرب به حضرت و بالا بردن مرتبه روحی خویش استغاثه و دعا را فقط و فقط به نیت رسیدن امام زمانمان به حق حاکمیت خویش بر سراسر جهان، درخواست کنیم که این بالاترین مرتبه یک منتظر است.
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس شماهم تسبیح مرا بگیرید 😁
پنجرهی متفاوت از هدیه رهبر انقلاب به یک خانم نویسنده
📚 رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب تهران، تسبیح خود را به خانم معصومه سپهری نویسنده دفاع مقدس هدیه دادند.
🔹️ خانم سپهری نویسنده کتابهای «نورالدین پسر ایران» و «لشکر خوبان» است که رهبر معظم انقلاب در سالهای گذشته با نگارش تقریظ این کتابها را تحسین کرده بودند.
🔹️ کتاب «مرد ابدی» شامل روایتی مستند از زندگی سردار شهید حسن طهرانی مقدم از این نویسنده دفاع مقدس هم به تازگی روانه بازار نشر و در سیوپنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه شده است.
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🇱🇧🇻🇪مربیان حزب الله وارد ونزوئلا شدند تا شبه نظامیان ملی بولیوی 3 میلیون نفری را برای مقابله با ارتش آمریکا و ساختن تونل هایی به سبک ویتنام در جنگل های آمازون آماده
کنند
رسانه های آرژانتینی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌😁بسیج آمریکا😅✋
❤️فوقالعاده ❤️
😜شعر طنز جالبیه
ببینیم تا روحمان تازه شود 😅
#وعده_صادق
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت92 فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دو
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت93
نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم
گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی
رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد:
الله اکبر ..
انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود :
الابذکر الله
تطمئن القلوب(بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد)
چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد،
فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش،
خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی
بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد:
-کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش
میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ...
از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر
سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ...
***
ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو
مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خواب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد
که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت:
-سلام خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته
فاطمه سرد سلامی کرد و ملافه رو از روی پاش برداشت، سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی
نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت:
-دستتو بده به من.
+خودم میتونم
-بر منکرش لعنت، اما حالا افتخار بده دست ما رو بگیر
فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما
انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی
نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه.
سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت:
+دیرت شد، به سلامت ...
-یعنی برم دیگه خوش مرام؟
فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی
سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش
بایسته، آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل
فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت:
-یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تلاش کنی
...
فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت:
+ خودم میتونم برم
لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش
کلنجار رفت و بعدش گفت:
-بفرمایید ...
بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون
گفت:
- ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ
فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه
کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت ...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت94
ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در
حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد:
-فاطمه.
اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو
باز کرد و رو به ریحانه گفت:
- بابا برو ببین مامان کجاست.
ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد
که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد:
-فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت
فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت:
+ در رو ببند...
-آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو ...
زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی
ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت:
-چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس
توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکلاتم
تکونت نمیداد؟ ...
فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت:
-چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی
سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه ...
وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت:
-میتونی خودت
لباسهات رو بپوشی؟
فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت:
+ آره
-خیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن...
داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت:
+خودم میام
سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت:
- بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی ...
و از حمام بیرون رفت
-پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده
...+
ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حالا باید التماس کنیم که یه
ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ...
توی دلش گفت:
- تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم
میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن ...
بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت:
-هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟
+آره
سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت:
- به به، خوب ... کجا بریم؟
+میخوام برم سر مزار علی...
سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده
بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت:
- همه زندگیت فدای علی دیگه نه؟
... +
-گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به
نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت ...
فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت 95
فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راست میگفت، توی این مدت اصلا به فکر سهیل و
ریحانه نبود، نه وظیفه مادریش رو در قبال ریحانه انجام داده بود و نه حتی وظیفه همسریش رو در قبال سهیل ... اما
چطور میتونست علی رو فراموش کنه ... چطور میتونست بی خیال به زندگی عادیش برگرده .... چطور میتونه طوری
رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ...
قرآن رو برداشت و نیت کرد، بازش کرد ... خدای من ... چی میدید؟! دوباره
همون آیه ...
ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا ...
یاد حرفهای پدرش افتاد، به صبری که ازش خواسته بود. آروم گفت:
+ بابا صبری که ازم خواستی اینجا دیگه
غیرممکنه ... غیر ممکنه ... نمی تونم بابا ... اگه بازم ازم انتظار داری، خودت بهم آرامش بده ... خودت آرومم کن ...
دوباره به ریحانه نگاه کرد و مهربون گفت:
+ ریحانه مامان، میای اینجا، دلم میخواد بغلت کنم...
ریحانه خوشحال از جاش بلند شد و در آغوش گرم مادرش قرار گرفت، فاطمه آروم نوازشش کرد و مشغول خوندن
لالایی شد:
لا لایی گل پونه..
بخواب ای ناز یک دونه ...
کم کم چشمهای ریحانه بسته شد، انگار بعد از مدتها تازه آروم شده بود و فاطمه می تونست اینو از صورتش و لبخند
محوی که روش بود بفهمه، نوازشش کرد و بوسیدش ... توی دلش گفت +ببخشید ... اما ... نمیتونم .... قول میدم سعی ام رو بکنم ....
نمی تونست تنهایی ریحانه رو بلند کنه، چند بار سهیل رو صدا زد تا بالاخره سهیل از اتاق اومد بیرون، از صورتش
میتونست بفهمه که ناراحته، نگاهی به ریحانه کرد، فهمید چرا فاطمه صداش کرده، بدون هیچ حرفی ریحانه رو از
دستهای فاطمه گرفت و برد روی تخت کوچیکش قرار داد و بعدم به سمت اتاقش میرفت که فاطمه گفت:
+صبر کن
سهیل برگشت، به فاطمه نگاه کرد، فاطمه گفت:
+ میشه منم ببری؟
سهیل متعجب نگاهش کرد و گفت:
+ تو که دیگه میتونی راه بری
فاطمه تمام سعیش رو کرد که بر احساسات بد وجودش غلبه کنه، میدونست سهیل الان بهش نیاز داره و باید
وظیفش رو انجام میداد، گفت:
+میخوام تو منو ببری
سهیل بدون هیچ حرف دیگه ای به سمتش رفت، یک دستش رو زیر زانوهای فاطمه گذاشت و دست دیگش رو
پشتش و به آسونی بلندش کرد و بردتش توی اتاق و ...
***
وقتی به شهر خودشون رسیدند اول ریحانه رو خونه آقا کمال پیاده کردند و خودشون رفتند سر قبر علی، فاطمه و
سهیل کنار قبر نشسته بودند.... چند ساعت گذشت خدا میدونه ... اما فاطمه از سر قبر علی بلند نمیشد، سهیل
احساس میکرد الانه که از گریه نفسش بند بیاد، هر چقدر سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه فایده ای نداشت ...
دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه ... با تمام توانش فاطمه رو بلند کرد و به سمت ماشین بردتش، فاطمه داد
میزد:
+ بذار منم اینجا بمونم و بمیرم ... ای خدا ...
سهیل عصبی و کالفه گفت:
-آروم باش فاطمه
فاطمه بدون این که دیگه حرفی بزنه بلند بلند گریه میکرد، مدتها بود که دوست نداشت حرف بزنه و فقط گریه کنه
سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت96
فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریش سهیل رو کلافه و
عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، بالاخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به در
خواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد:
-بس کن دیگه.
فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز
کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که
خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه
سهیل که کلافه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی.
به بالای کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این بالا که لحظات
عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ...
فاطمه که حالا کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین
پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر
جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از
جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصلا
فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه.
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی
شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش
نمونده بود. هیچ انرژی ای.
سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت
روی سر فاطمه و گفت:
-تموم شد؟
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت:
-میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟
فاطمه سرش رو بالا آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش
نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش
نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو
میخواست ...
به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقلاش بی نتیجه مونده
بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت:
+ولم کن
اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تلاش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از
دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد.
به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم
کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و
نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت:
- خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟