💗جدال عشق و نَفس💗پارت 4
--ببین آدمو به چه کارایی وا میداری!
تو اون حالت به قدری ذوق داشتم که درد پام یادم رفته بود.چون هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز کسی اینجوری منو بغل بگیره و این جور چیزارو فقط تو رمانا خونده بودم.
تو راه هر دومون سکوت کرده بودیم تا اینکه میلاد گفت
--مائده این کارا از تو بعیده ها!
جوابشو ندادم.
--تو به میثم گفتی من سرما خوردم سرم زدم؟
--بله که گفتم خوب کردم که گفتم.
--با این کارات هم منو خراب میکنی هم خودتو.
--آره دلم میخواد.
جوابمو نداد و اخماشو کشید تو هم.
رسیدیم بیمارستان و اومد دوباره منو بلند کرد.
بعضیا با نگاه عاشقانه و بعضی دخترای هم سن و سال خودم با نگاه چندشی بهمون زل زده بودن حسودا!
دکتر بعد از اینکه انگشتمو معاینه کرد گفت باید گچ بگیرم.
میلاد ناراحت به دکتر گفت
--مشکل خاصی که نداره؟
--نه فقط وسایلی که نوشتم رو تهیه کنید تا همین الان پاشونو گچ بگیرن.
میلاد رفت وسایلو خرید و یه دکتر دیگه پامو گچ گرفت.
میلاد با ویلچر اومد و ازم خواست بشینم.
مشئمز گفتم
--میمردی خودت منو ببری؟
خندید
--زیادی خوش خوشانت نشه؟ همین الان کمرم از وسط نصف شده.
تو راه برگشت از روبه روی یه عروسک فروشی رد شدیم و یه خرگوش مخملی صورتی چشممو گرفت.
مظلوم گفتم
--میلاد!
--جان؟
--میشه برگردی بری واسم عروسک بخری؟
با تعجب گفت
--دوسالته مائده؟
اخم کردم
--یه جوری حرف میزنه انگار عمه ی منه هرشب پای بازی خوابش میبره!
--اون فرق داره!
--میلاد بخررر دیگه!
--خیلی خب.
ماشینو دور زد و روبه روی مغازه ماشینو نگه داشت
--کدومو میخوای؟
با ذوق گفتم
--اون خرگوش صورتی مخملیه!
خندید و از ماشین پیاده شد.
چند دقیقه بعد برگشت و همراه با خرگوش مخملی یه جعبه و سوار شد و هر دورو داد دست من.
از عکسای روی پاکت فهمیدم بازی جنگیه.
مشئمز نگاهش کردم
--مطمئنی فقط من دو سالمه؟
خندید
--اینا فرق داره مائده.
لااقل این هیجان داره اما اون عروسک؟
پوفی کشیدم و سکوت کردم.
هرچی بیشتر میگذشت استرسم بیشتر میشد.
دیگه کم کم داشت باورم میشد میلاد میخواد منو شوهر بده.
آروم صداش زدم
--میلاد!
با لبخند برگشت سمتم
--جانم؟
--حالا جدی جدی میخوای منو بدی برم؟
--من کی تو رو دادم بری؟
من فقط دوس ندارم تو تنها بمونی.
اصلاً بزار امشب بیان شاید نظرت عوض شد......
همین که رسیدیم سریع خواستم از ماشین پیاده شم که تازه یادم افتاد پام تو گچه.
میلاد خندید
--چیشد خواهر تک پا!
از خنده ی اون خودمم خندم گرفت.
کمکم کرد رفتیم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم.
یه آرایش معمولی انجام دادم و در آخر کمرنگ ترین رژمو زدم.
یه نمه موهام بیرون بود اما ترجیح دادم چون با چادرم روسریمو با حجاب ببندم.
رفتم بیرون و دیدم میلاد وسایل پذیرایی رو آماده کرده.
با دیدن من لبخند زد
--چه خانمی شدی تو!
ناخودآگاه لبخند زدم
--جدیـــی!
--بله
همون موقع صدای آیفون اومد.
هول شدم خواستم برم تو اتاق چادرمو بردارم که پام به مبل گیر کرد و افتادم رو زمین.
میلاد مشئمز گفت
--یعنی دست و پا چلفتی تر از تو من ندیدم!
چادرمو از اتاقم آورد و رفت سمت آیفون.
چادرمو مرتب کردم و دم در ورودی ایستادم.
میلاد رفت سمت در و در رو باز کرد
پسری که با دیدنش فهمیدم همون میثمه با میلاد خیلی صمیمی سلام و احوالپرسی کرد و جعبه ی شیرینی رو داد دست میلاد و دسته گل رو گرفت سمت من.
--سلام بفرمایید.
سلام کردو و دسته گل رو گرفتم و گذاشتم رو اپن.
سه تایی نشستیم رو مبل.
حالا خودمونیما اما همچین پسر بدیم نبود به ظاهر.
یه لحظه پیش خودم فکر کردم پس پدر مادر و خانوادش کجان؟
میلاد از میثم پذیرایی کرد و نشست شروع کردن باهم حرف زدن.
میثم گفت
--خب میلاد جان اگه اجازه بدی برم سر اصل مطلب.
ببینید مائده خانم شاید واستون سوال شده باشه که پدر مادر من چرا نیومدن.
مکث کرد و واسه یه لحظه سرشو آورد بالا
خدایا چه چشمایی داره این!
--من پدر مادر ندارم یعنی هیچوقت نداشتم.
من توی پرورشگاه بزرگ شدم و از یه جایی به بعد تنهایی مسیر زندگیمو ادامه دادم.
درآمد هم واسه یه زندگی معمولی دارم.
اگه شما قبول کنید بعد باهم با پس اندازی که دارم یه خونه میخرم.
نیمچه لبخندی زدم
--بله خب راستش چیزه یعنی...
میلاد وسط حرف من پرید
--مائده جان آقا میثمو راهنمایی کن برید تو اتاق راحت حرفاتونو بزنید.
ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد!
بلند شدم و به بدبختی صاف راه رفتم تا رسیدم به اتاق.
هر دومون با فاصله نشستیم رو تخت.
نزدیک پنج دقیقه بینمون سکوت بود
تا اینکه میثم خندید
--خب شما حرفی ندارید؟
لبخند زدم
--خب چی بگم اول شما بگید!
--مائده خانم!
برگشتم سمتش و نگاهمون به هم گره خورد
--شما هم...
چیزه یعنی اینکه میخواستم بدونم شما هم به من علاقمندین؟
یا خدا چه رویی داره این! حقا که دوست میلاد....
🍁حلما🍁
۷میلیارد و ۷۱۸ میلیون نفر تو دنیا برات نخوان،ولی اون یه نفر بالایی بخواد کافیه🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♦️شناسایی هویت شهید بهرام رجبی؛شهید گمنام زنجانی تدفین شده در اصفهان پس از ۴۰ سال
زنجان-فرمانده سپاه انصارالمهدی(عج)استان زنجان از شناسایی هویت شهید بهرام رجبی؛شهید گمنام زنجانی تدفین شده در اصفهان پس از ۴۰ سال خبر داد.
🔗https://basijnews.ir/00eHQ0