eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹غروب غم انگیز جمکران و تصاویر هوایی از تشییع شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 12 تا صبح کنار تابوت نشستم و اشک ریختم. نزدیک صبح چند نفر اومدن و تابوتو بردن
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 13 آخرین مهرمو حرکت دادم و برای بار سوم من بردم. طلبکارانه به چشمام زل زدم --چته چرا طلبکاری؟ مشمئز گفتم --نمیبینی مگه من بردم؟ خندید --خب حالا چیکار کنم واست؟ متفکر گفتم --خب واسم عروسک... ولی عروسکا خیلی وقته دیگه واسم جذابیتی نداشتن. یدفعه یاد روزی افتادم که میلاد واسم عروسک خرید و گریم گرفت. میثم نشست کنارم و دستامو گرفت. --مائده؟ جدیداً حس تنفرم نسبت به میثم به کل از بین رفته بود و حس میکردم با حضورش جسم و روحم آرامش داره. دقیق ۲۵ روز دیگه مدت زمان محرمیتمون به پایان میرسید. با بغض گفتم --میثم! --جانم؟ --چند روز دیگه مدت زمان محرمیتمون.. حرفمو قطع کرد --درست ۲۵روز دیگه. بی توجه بهش ادامه دادم --میثم تو منو تنها میذاری مگه نه؟ خندید --خودت چی فکر میکنی؟ --آخه ما قرارمون چیر دیگه ای بود. --به نظرت چیکار کنیم؟ فرض اینکه بعد از رفتن میلاد میثمم تنهام بزاره واسم طاقت فرسا بود. --میشه نری؟ گریم گرفت و ادامه دادم --میثم من هیچکسو جز تو ندارم الان. خودشو بهم نزدیک کرد و با لحن آرومی گفت --آخه کی میتونه فرشته ای مثل تو رو تنها بزاره؟ اشکامو پاک کرد --دیگه حرف از رفتن نزن باشه؟ وگرنه منم مجبور میشم جور دیگه ای تنبیهت کنم. شیطون خندیدم --مثلاً چجوری؟ --حالا بعداً میفهمی..... صبح زود میثم رفت سرکار و منم رفتم سراغ آلبومای قدیمیمون. با دیدن هر عکس از میلاد اشکام بیشتر میشد تا جایی که طاقتم طاق شد و آلبومو گذاشتم سرجاش. ساعت۹صبح بود. زنگ زدم به میثم تا بیاد منو ببره سر قبر میلاد ولی جواب نداد. دلم گرفته بود و میخواستم با میلاد حرف بزنم. با فکری که به ذهنم خطور کرد ذوق زده لباس پوشیدم و سوییچ ماشین میلادو برداشتم و بسم اﷲ الرحمن الرحیم گفتم و ماشینو با ترس و لرز روشن کردم از حیاط بردم بیرون. سعی کردم با سرعت مجاز رانندگی کنم و خداروشکر موفق هم شدم. رسیدم گلستان شهدا و سر راه چند تا شاخه گل و یه شیشه گلاب خریدم رفتم نشستم سر قبر. دوتا از رفیقای میلاد اونجا بودن و تا منو دیدن خداحافظی کردن و رفتن. تازه یادم افتاد رفیقای میلاد با میثمم جیک و پوکشون یکیه و سیلی از عصبانیت از طرف میثم در راه بود. ترسو گذاشتم کنار و روی قبر گلاب ریختم و گلارو گذاشتم. اشکام شروع به باریدن کرد و با صدای آشنایی سرمو آوردم بالا. یا حضرت عباس (ع) میثمــــه! یه نمه اخم رو صورتش بود. نشست و فاتحه خوند. نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای آرومی سلام کردم --سلام خانم بازیگوش. خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم چون میثم خیلی جدی حرفشو زد. --مائده! بدون اینکه سرمو بلند کنم --بله؟ --چرا بدون اجازه ی من تنهایی پاشدی اومدی؟ --دلم تنگ شده بود. --خب عزیز من میزاشتی خودم میاوردمت. کلاً از بچگی آدمی نبودم که بخواد جواب پس بده و از انتقاد متنفر بودم. رُک گفتم --حالا مگه چیشده زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین اومده؟ اخمش شدیدتر شد --میدونی چقدر نگرانت شدم؟ --حالا انگار من رفتم سفر قندهار. ساعتشو گرفت جلوم --ساعت ۴بعد از ظهره خانم. تازه یادم افتاد از ساعت ۹صبح رفتم گلستان شهدا. واسه اینکه کم نیارم به حالت قهر سرمو برگردوندم. عصبانی خندید --تازه دوقورت و نیمشون باقیه. بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم و بی توجه به هشدارتای میثم با سرعت زیادی ماشینو به حرکت درآوردم. توی راه هرچی تو ذهنم بود نثار میثم کردم و تصمیم گرفتم کلاً از خونمون بندازمش بیرون. ماشینو بردم تو حیاط و رفتم لباسامو عوض کردم. چند دقیقه بعد میثم اومد تو خونه و در رو با صدای وحشتناکی کوبید به هم. --مائده! جوابشو ندادم. اومد تو اتاق و با قیافه ای که عصبانیت ازش میبارید فریاد زد --نمیشنوی صدامو؟ بازم جوابشو ندادم. اومد نشست کنارم و صورتمو با دستش برگردوند سمت خودش. --وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن فهمیدی؟ پوزخند زدم --مثل اینکه زیادی باورت شده یه کاره ی منیا! اینو گفتم و بلند شدم از اتاق برم بیرون که مچ دستمو گرفت --مائده منو بیشتر از اینی که هست عصبانی نکن! برگشتم و جیغ زدم --چیه عصبانیت کنم مثلاً میخوای چیکار کنی؟ اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای اومدی وارد زندگی من شدی! منو بگو آخه آدم به کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کین کس و کارش کین بله.... این حرفم ختم شد به یه سیلی خیلی محکم از طرف میثم تهدیدوار انگشتشو تکون داد --اینو زدم تا بفهمی هر حرفی که از دهنت میخواد بیاد بیرونو چند بار تو دهنت بچرخونی! در ضمن از این به بعد بدون اجازه ی من حق نداری پاتو از این خونه بزاری بیرون. عصبانی هولش دادم و فریاد زدم --بیشین بینیم باو از این به بعدی وجود نداره آقای بهداد. شمارو به خیر منم به سلامت....... "حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 14 دوباره خواستم از اتاق برم بیرون که محکم تر دستمو نگه داشت --خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم میلاد قبل رفتنش تو رو سپرد دست من و ازم قول گرفت که تحت هیچ شرایطی تو رو تنها نزارم. --ولی من میخوام تنهام بزاری اونم همین الان. بغضم شکست و ادامه دادم --مردی که دست و بزن داشته باشه به درد لای جرز دیوارم نمیخوره چه برسه بخواد مراقب آدم باشه. تو تموم عمرم یکبار هم بابام یا میلاد روم دست بلند نکردن اونوقت تو.... . و دم گوشم نجوا کرد --بگم غلط کردم منو میبخشی؟ تا چند ثانیه بی حرکت موندم اما حصار دستاش مثل آهن ربا منو به طرف خودش جذب میکرد. دستامو دور کمرش گره زدم و تو یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند. صدای خنده هامون کل خونه رو برداشته بود و انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی پیش اتاق میدون جنگ بود. منو نشوند رو تخت و خودشم نشست کنارم. با دستش گونمو نوازش کرد --دستم بشکنه مائده! --خدانکنه. --تو گشنت نیس؟ --چرا غذا نداریم؟ --نه راستش نتونستم غذا درست کنم. --اشکالی نداره امروز املت میثم پز میخوریم. اینو گفت و رفت تو آشپزخونه مشغول شد. ایستادم روبه روی آینه و موهامو برس کشیدم ریختم رو شونه هام و یه تاپ و شلوار گلبهی سفید پوشیدم. رفتم تو آشپزخونه و میثم با دیدنم تعجب کرد خندیدم --چیه جن دیدی؟ خندید --نه اتفاقاً پری دیدم اونم چه پری دلبری! خجالت زده خندیدم کنجکاو به من خیره شد --اولین باره میبینم از اینجور لباسا میپوشی! به حالت قهر برگشتم --حالا میرم عوضش میکنم! به ثانیه نکشیده خودشو رسوند پشت سرم --نه آخه میدونی با این لباسا خوشمزه تر میشی. ملاقه رو برداشتم و برگشتم سمتش --یه بار دیگه بگو تا با ملاقه از وسط نصفت کنم. خندید --خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن بیا غذامونو بخوریم یخ کرد. بعد از ناهار که با شاممون هم یکی شد نشستیم رو مبل و باهم یه فیلم سینمایی پلی کردیم. فیلم سینمایی جنگی بود و کم کم داشت حوصلم سر میرفت که برق قطع شد و فیلم نصفه نیمه موند. میثم کلافه از اینکه چرا برق قطع شده و من خوشحال از اینکه دیگه فیلمی در کار نیست. --مائده! --هوم؟ --حالا چیکار کنیم؟ سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم --من که میخوابم توام هرکار دوس داری بکن. خندید --اونوقت من اینجا چقندرم دیگه! خندیدم --میتونی شلغم هم باشی. یه دفعه جا خالی داد و از جاش بلند شد. --پاشو بریم تو اتاق بخواب. یه لحظه ترسیدم و از پشت میثمو بغل کردم --چیشد؟ --میثم من میترسم. دستامو گرفت و آروم آروم رفت سمت اتاق یدفعه صدای آخ گفتنش بلند شد. بمیرم بچم با سر رفت تو دیوار. نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. میون خنده هام گفتم --خوبی؟ جواب نداد و با احتیاط تر رفتیم تو اتاق. رو تخت دراز کشیدیم و من محکم بازوی میثمو چسبیدم. --مائده کسی قرار نیست منو بدزده ها! --این که مهم نیست مهم منم که میترسم تورو هم دزدیدن که دزدیدن. حرفمو جدی گرفت و با حالت قهر پشت به من خوابید. دستمو گذاشتم دور کمرش و محکم بغلش کردم. --خفم کردی مائده! --کلاً تو خیلی فرصت طلبی میثم! الان که من از تاریکی میترسم توام قهر کردنت گرفته. --آخه کی دلش میاد با تو قهر کنه؟ --حالا دیگه نترس من پیشتم..... آخرین روز محرمیتمون بود. میثم صبح رفت سرکار و تا شب برنگشت. ساعت ۹شب بود که در باز شد و میثم اومد. خستگی از چشماش میبارید. --سلام. --سلام خوبی؟ --نه امروز خیلی خسته شدم. --هووم. لباساشو عوض کرد و اومد نشست کنارم. --چیشده؟ --هیچی. --خیلی پکری! لبخند زدم و رفتم شام و آماده کردم و میثمو صدا زدم. نشست سر میز و کنجکاو گفت --گرم نیست انقدر پوشیدی؟ --مجبورم خندید --فردا صبح زود نوبت گرفتم بریم محضر. --واسه چی؟ --تو باغ نیستیا فردا محرمیتون تموم میشه. گره ی روسریمو باز کرد و از رو سرم برداشت --الانم اینو از رو سرت بردار خلقم تنگ شد. شیطون خندیدم و واسش چشمک زدم. --کرم نریز مائده عواقب داره. --خیلی خب توام. بلند بلند خندید با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم و بعد از شام میثم خیلی زود خوابید بعد از یک ساعت چرخیدن توی فضای مجازی خوابم برد و صبح زود با میثم رفتیم محضر. خداروشکر از قبل جواب آزمایشمون اومده بود و دیگه نیازی نبود معطل اون بمونیم. خطبه ی عقد بینمون جاری شد و من و میثم واسه همیشه به هم محرم شدیم. بعد از محضر من رفتم آرایشگاه و میثم کلی بهم سفارش کرد موهامو رنگ نکنم و منم قبول کردم... بعد از اصلاح صورتم چشمم روی یه رنگ مو خیره موند...... "حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت15 مونده بودم چیکار کنم هم رنگ مو رو دوس داشتم و هم میترسیدم میثم ناراحت بشه. دلو سردلو زدم به دریا و به آرایشگر رنگ موی مورد نظرم و گفتم و اونم از انتخابم استقبال کرد. رنگمو زد و بعد از شستن و خشک شدن موها یه آرایش ملیح واسم انجام داد.... از آرایشگاه اومدم بیرون و میثم اومد دنبالم. نشستم تو ماشین. چند ثانیه به صورتم خیره بود --خوشگل کی بودی شما؟ خجالت زده خندیدم. از تو آینه به خودم نگاه کردم. --خودمونیما چقدر تغییر کردم.... راهمون از یه جا به بعد تغییر کرد. --میثم مگه نمیریم خونه؟ --چرا. --پس چرا راهو اشتباه میری؟ دستمو گرفت --یکم صبر کنی میفهمی عزیزم. کنجکاو شدم و در طول مسیر حرفی نزدم تا رسیدیم روبه روی یه آپارتمان. میثم ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و ازم خواست پیاده شم. با آسانسور رفتیم طبقه ی سوم و میثم جلو رفت در یکی از واحدارو باز کرد. --بفرمایید. رفتم تو خونه و از طرز چیدمان خونه خیلی خوشم اومد. یه دست مبل هفت نفره ی طوسی کالباسی و پرده های همرنگ مبلا با فرش زمینه صورتی. برگشتم سمت میثم و ذوق زده گفتم --وااای میثم چقدر اینجا خوشگله! خندید --قابل شما رو نداره خانمی! کنجکاو گفتم --اینجا مال ماس؟ --بله! با ذوق گفتم --واااای میثم! پریدم بغلش خندید --بریم اتاق خوابو ببینیم. رفتم تواتاق خوابمون و از دیدن اونجا بیشتر ذوق کردم. یه سرویس خواب اسپرت طوسی صورتی که با پرده ی حریر روبه پنجره ست بود. چند تا شمع دور تا دور تخت چیده شده بود. برگشتم سمت میثم --آخه چرا انقدر زحمت کشیدی؟ چشمک زد --قربونت برم این چه حرفیه. رفتم تو آشپزخونه --فقط یه چند تا از وسایل رو بعداً میخریم البته اگه اشکالی نداشته باشه. لبخند زدم --چه اشکالی آخه؟ متفکر گفتم --پس خونه ی مامانم؟ --میل خودت اگه بخوای میتونی اونجارو بفروشیم. --اینم فکر خوبیه. باید بریم وسایلمو بیارم. --راستش من هر چیزی که لازم بود رو آوردم حالا بازم میریم خونه ی مامانت. اومد تو آشپزخونه و روسریمو از سرم برداشت. نمایشی اخم کرد --آخرش کار خودتو کردی! خندیدم --آخه رنگش خیلی خوشگل بود! موهامو به هم ریخت و گقت --قربونت برم دفعه ی بعد رنگشو عوض کن. آخه موهای خودت ناز تره. --چشم. به ساعتش نگاه کرد --مائده بریم خونه من باید بعد از ظهر برم بیرون کار دارم.... رفتیم خونه و رفتم تو اتاقم و یه چند تا از وسایلمو که میثم نبرده بود و با خودم برداشتم. خوراکی ها رو از تو یخچال و کابینتا برداشتم و بردیم خونه ی جدید. میثم رفت بیرون و منم واسه شام شوید پلو با ماهی درست کردم. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم حمام و اومدم نشستم سر میز و خیلی مرتب صورتمو آرایش کردم و خداروشکر خط چشمم هم صاف شد. یه تاپ و شلوارک پشمالو سفید و صورتی پوشیدم و موهامو ریختم رو شونه هام و یه تل پشمالو زدم تو موهام. نمازمو خوندم و سر نماز بودم که میثم اومد. رفت حمام و یه تیشرت و شلوارک قرمز مشکی جذب پوشید. جذاب کی بودی تو آخه قربونت برم! منتظر نشسته بود بالاسر تخت نماز دومم تموم شد خندیدم --چرا مثه بچه ها که به مامانشون زُل میزنن زُل زدی به من؟ شیطون خندید --آخه از بس مامانم دختر شیرینیه! جانمازمو جمع کردم و بلند شدم نشستم کنارش. دستشو گرفتم --مرسی بابت خونمون! --خیلی دوست دارم. دست انداختم گردنش --من بیشتر آقاییم.... باهم میزو حاضر کردیم و شام خوردیم. میثم کلی از غذام تعریف کرد. بعد از شام با هم بازی کردیم و هر سه نوبت میثم برد. با حرکت آخرین مهرش شیطون به چشمام ل زد. خندیدم --چیه؟ --من بردم. خودمو زدم به اون راه --به سلامتی من میرم بخوابم. اومد پشت سرم و از پشت بغلم کرد --شرطمون یادت نرفته که؟ کشدار خندیدم و میثم از رو زمین بلندم کرد نشوندم رو تخت. به چشمام زل زد وگفت --خیلی دوست دارم مائده..... صبح ساعت۱۱ از خواب بیدار شدم و میثم هم هنوز خواب بود. دلم نیومد بیدارش کنم و بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم صبححونه آماده کردم. میثمو بیدار کردم و باهم صبححونه خوردیم. --مائده. --جانم؟ --بلند شو لباسامونو جمع کن. متعجب گفتم --وا میثم واسه چه؟ --خب عزیزم میخوایم بریم مسافرت. --بد نیست یه مشورتی با من بکنیا! خندید --سوپرایز بود عزیزم..... همه چی آماده بود و داشتم چادرمو سر میکردم. روسری من و پیراهن میثم ست بود. کنارم روبه روی آینه ایستاد. --میثم توام زیادی جذابیا! خندید --چی فکر کردی عزیزم! چمدونمون رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم. واسه بین راه از فروشگاه خوراکی خریدیم و به سمت مشهد راهی شدیم. خیابون خلوت بود و واسه همین صدای آهنگو تا ته زیاد کردم.واسه اولین بار تو عمرم به قدری خوشحال بودم که دل تو دلم نبود برسیم مشهد....
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 16 یدفعه یاد میلاد افتادم و بغض کردم. میثم برگشت سمتم --مائده؟ سعی کردم لبخند بزنم --جانم؟ --خوبی؟ بغضم شکست. --آره. --چیزی شده؟ --میثم میشه بریم گلستان شهدا؟ --واای مائده چرا زودتر نگفتی؟ پاک یادم رفته بود. راهی که رفته بودیم و برگشتیم و اول رفتیم بهشت زهرا (س) سر قبر مامان و بابام و بعد از اون رفتیم گلستان شهدا سر قبر میلاد. قبر رو با گلاب شستم و گلایی که خریده بودیم رو گذاشتم رو قبر. نگاهم به میثم افتاد. غم بزرگی تو چشماش بود و حس میکردم خیلی ناراحته، کلاً هر وقت میرفتیم مزار شهدا سر قبر میلاد تا چند ساعت بعد عمیق ناراحت بود. --میثم. انگار متوجه من نبود. بلند تر صداش زدم --میثم! برگشد سمتم --چیشده؟ تلخند زد --به میلاد حسودیم میشه. بالاخره اون پدر مادر داشت خواهری مثل تو داشت اما من.... مائده من و میلاد یه قولی به هم داده بودیم اما میلاد رفیق نیمه راه شد و منو تنها گذاشت. با بغض خندید --انگار واسه پرواز زیادی عجله داشت. نمیدونستم چی باید بگم. سکوت کردم تا حرفاشو بزنه. طاقت نیاورد و سرشو گذاشت رو قبر شروع کرد گریه کردن. بیصدا اشک میریختم. در همون حال شروع کرد حرف زدن --بی معرفت نگفتی میثم تو این دنیا یه میلاد داره که همه کسشه؟ نگفتی بدون میلاد میثم چجوری قولی که دادین رو فراموش کنه؟ مگه قرار نبود یا باهم بریم یا هیچکدوم نریم؟ دستشو گرفتم --بسه میثم! چندبار بهت گفتم از سوریه رفتن پیش من حرف نزن؟ چندبار گفتم من طاقت ندارم؟ قبر رو بوسید و سرشو بلند کرد و سربه زیر فاتحه خوند. --ببخشید اگه ناراحتت کردم مائده. لبخند زدم --اشکالی نداره. با میثم ظرف خرماهارو پخش کردیم و سوار ماشین شدیم.... بین راه نه من حرف میزدم و نه میثم. از وقتی میلاد شهید شد هفته ای نبود که سر مزارش نریم و هر وقت میرفتم تا چند ساعت دلم میگرفت. تا شب تو راه بودیم و رفتیم یه رستوران توی راه غذا خوردیم و رفتیم توی پارک چادرمونو نصب کردیم. --میثم. --هوم؟ --چه قولی به میلاد داده بودی؟ برگشت سمتم و لبخند زد --الان دیگه مهم نیست مائده. میلاد به آرزوش رسید اما من چی؟ با بغض گفتم --چی میگی میثم؟ --هیچی ولش کن بگیر بخواب فردا باید صبح زود راه بیفتیم. دراز کشیدم اما هرکاری کردم خوابم نبرد. نمیدونم چقدر گذشت که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.... با صدای گنجشکا از خواب بیدار شدم. نیم ساعت تا طلوع آفتاب وقت بود. سریع وضو گرفتم و میثمو بیدار کردم اونم وضو گرفت و نماز خوندیم. داشتم ذکر میگیفتم که نفهمیدم کی خوابم برد..... با صدای میثم از خواب بیدار شدم --پاشو مائده میدونی ساعت نه صبحه؟ با چشمای خواب آلود صبححونه ای که میثم آماده کرده بود رو خوردم و لباسامونو عوض کردیم و وسایلو جمع کردیم و دوباره راه افتادیم...... تقریباً دو روز توی راه بودیم تا رسیدیم مشهد. اول رفتیم هتل و اونجا غسل زیارت کردیم. لباسامو پوشیدم و منتظر نشستم تا میثم آماده شه. بین لباساش پیرهن کالباسیشو و با شلوار مشکی گذاشتم تا با روسری کالباسی خودم ست باشه. میثم از حمام اومد و لباساشو پوشید. واسه یه لحظه فکر اینکه میثمم مثل میلاد شهید بشه بغضم گرفت و سعی کردم بهش فکر نکنم...... با اتوبوس رفتیم تا کمتر توی ترافیک باشیم. با دیدن گنبد طلایی امام رضا (ع) از دور ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. حس میکردم یه بار گناه و غصه رو دوشمه و اونجا میتونم شونه هامو از گناه سبک تر کنم..... دست همدیگه رو گرفتیم و وارد صحن اول شدیم. هرچقدر به حرم نزدیک تر میشدیم تپش قلبم بالاتر میرفت و دلم میخواست زودتر برسم. غروب بود و صدای نقاره از گلدسته ها گوشنواز بود..... از هم جدا شدیم و از قسمت خانما رفتم و بعد از سلام ضریحو زیارت کردم. خیلی دلم میخواست بیشتر بمونم کنار ضریح اما ماشاﷲ انقدر قسمت خانما طبق معمول شلوغه که امکان بیشتر موندن واسه هیچکس نیست. بعد از اتمام نماز جماعت دورم خلوت تر شد و میثم اومد کنارم. خندید --مارو یادت نره یه وقت. خندیدم --خودمم یادم بره تو رو نمیره نترس. نشستیم باهم دعای زیارت خوندیم و بعد از اون برگشتیم هتل واسه شام. غذامونو خوردیم و دوباره رفتیم حرم. بعد از زیارت به پیشنهاد من رفتیم بازار و تا ساعت ۱۲شب تو بازار چرخیدیم. میثم خندید --جالبه ها نه من نه تو هیچکسم نداریم واسش سوغات ببریم. خندیدم --آره واقعاً. یدفعه میثم ذوق زده گفت --عـــه مائده اون مغازه رو ببین لباس نوزادی داره! متعجب به جایی که گفت نگاه کردم --خب! --خب نداره عزیزم. میریم واسه نی نی آیندمون لباس میخریم چطوره؟ خندیدم --اووو حالا کو تا نینیمون! اصلاً کی خواست نی نی بیاره؟ رفتیم تو مغازه و با اینکه میلی به خرید لبلس نداشتم با دیدن لباسا کلی ذوق کردم و با میثم چند دست لباس دخترونه و پسرونه خریدیم.....                            
بسم الله الرحمن الرحیم حی و یا قیوم
سَلَٰمٌ عَلَىٰٓ إِبۡرَٰهِيمَ كَذَٰلِكَ نَجۡزِي ٱلۡمُحۡسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
شبهای پراز شهاب را خواهم دید..!! دریاچه ی نورناب را خواهم دید..!! وقتیکه سپیده می دمد میدانم... مَن چِهـره ی آفتـٰاب رٰا خـوٰاهم ديد...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 مروری بر روند خدمتی شهدای خلبان آشیانه جمهوری اسلامی 🔹گزیده‌ای از روند خدمتی و پیشینه شهدای خلبان آشیانه جمهوری اسلامی در پایگاه اطلاع رسانی ارتش منتشر شد. 🔹امیر سرتیپ دوم خلبان محسن دریانوش کمک خلبان پرواز رییس‌جمهور است که ۲۲ مهر ۵۹ در شهرستان نجف آباد اصفهان چشم به جهان گشود. او در سال ۱۳۷۸ وارد خدمت نیروی هوایی ارتش شده بود. دو فرزند پسر از این شهید عزیز به یادگار مانده است. امیر خلبان محسن دریانوش در کارنامه خدمتی خود دارای ۱۴۵۰ ساعت پرواز است. 🔹سرهنگ دوم فنی بهروز قدیمی با تخصص الکترومکانیک، ۱۰ آذر ماه سال ۵۸ شهرستان ابهر در استان زنجان چشم به جهان گشود و ۲۵ شهریور ۷۴ وارد نیروی هوایی ارتش شد. او در پایگاه‌های شکاری همدان، چابهار، مهرآباد و آشیانه جمهوری اسلامی ایران خدمت کرده بود. دو فرزند پسر از این شهید عزیز به یادگار مانده است. سرهنگ دوم فنی بهروز قدیمی دارای ۷۲۰ ساعت پرواز بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
بلند شو علمدار🖤 #علم رو بلند کن
🏴 هم وطن عزیز هر کس سری پیش نتوانست نامه به رئیس جمهوربده بنویسه بیاره . باز سفراستانی داره به روز اینبار فقط خودش نامه هارا میگیرد فقط درنامه ها به جای درخواست وام درخواست کنید آقای رئیسی آنقدر هست که به هر کس به تشییع جنازه اش بیاید وام هدیه دهد. فقط اینبار پرداخت قسط هاش خیلی خیلی سخت تر است. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا تهران، ساعت ۷:۳۰ صبح در روز مراسم تشییع پیکر شهدای خدمت
🔺️آماده‌سازی محل دفن شهید آیت‌الله رئیسی در حرم امام رضا (ع) 🔹طبق برنامه‌ریزی‌های صورت گرفته پیکر مطهر شهید آیت‌الله رئیسی، رئیس جمهور محبوب کشورمان قرار است روز پنجشنبه در رواق دارالسلام حرم مطهر امام رضا(ع) آرام گیرد. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🔴 مروری بر روند خدمتی شهدای خلبان آشیانه جمهوری اسلامی 🔹گزیده‌ای از روند خدمتی و پیشینه شهدای خلبان
حضور امیر سرلشگر موسوی فرمانده کل ارتش و سردار سرلشگر سلامی فرمانده کل سپاه، سرتیپ واحدی فرمانده نیروی هوایی در منزل شهید والا مقام سرهنگ قدیمی جهت عرض تسلیت ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴لحظه برداشتن تابوت رئیس جمهور شهید و وداع مردم در مصلی تهران با فریاد یا حسین یا حسین سرود قطع شد...😭