eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 23 سریع بلند شدم و با ناله از خواب بیدار شد عصبانی گفت --دفعه ی آخرت باشه چشماتو باز نمیکنیا! --ببخشیدا جا قحط بود شما بخوابی؟ بلند شد به سمتم حمله کنه که پا گذاشتم به فرار و اونم عصبانی دنبالم میدوید. واای خدایا عجب سیریشیه. آخر کار منو یه گوشه گیر انداخت --دوس داری کتک بخوری؟ از این حرفش خیلی ناراحت شدم، یه لحظه حس کردم اگه بابا و میلاد و میثم بودن هیچکس جرأت نمیکرد به من حرفی بزنه. حواسم نبود دارم گریه میکنم. ابراهیم پوفی کشید و پوزخند زد --بار آخرت باشه. اینو گفت و رفت تو اتاقش. همونجا نشستم و بیصدا شروع کردم گریه کردن. به قدری حالم بد بود و از بلاتکلیفی خسته بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. با ضربه ای که سر شونم خورد سرمو آوردن بالا --گریه زاری بسی دخی جون. بلند شو یه کوفتی بپز پول مفت ندارم هر روز هر روز غذا بخرم که. بی توجه به حرفش بلند شدم. دستمو گرفت --اگه قول بدی از این به بعد دختر خوبی باشی منم قول میدم رفتارم باهات بهتر بشه. چشمک زد --معامله ی خوبیه نه؟ متأسف سرمو تکون دادم --مثل اینکه شما فراموش کردید بنده متأهلم؟ به چه جرأتی به من دست میزنید؟ پوزخند زد --باشه همینجوری ادامه بده. محکم هولم داد افتادم رو مبل --صداتو نشنوم که درجا خلاصی. بلند شدم و جسورانه گفتم --چرا به من نمیگید چی از جونم میخواید؟ برگشت سمتم و فریاد زد --اینو برو از اون مرتیکه داریوش بپرس. قبلاً هم بهت گفتم من فقط واسش کار میکنم همین. --نمیدونستم انقدری ساده ای که ندونسته یه کاریو انجام بدی! پوزخند زد --تو اینجوری فکر کن. رفت نشست سرمیز و صبححونشو خورد. یه لقمه کره عسل درست کرد و گذاشت جلو من و نشست سر لپ تاپش. چند دقیقه بی توجه نسبت به لقمه بودم ولی با قار و قور شکمم نتونستم طاقت بیارم و لقممو خوردم. --بلند شو کاریو که گفتم انجام بده. اون لباساتم عوض کن یه چیز درست درمون بپوش حالم بد شد. این اول رو بوده بعد دست وپا درآورده. ایشی گفتم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شلوار و شال کرم پوشیدم و رفتم بیرون. با دیدن من یه بشکن رو هوا زد و خندید --حالا شدی یه دختر خوب. رفتم تو آشپزخونه و متفکر نشستم سرمیز. --فسنجون لطفاً درد و فسنجون لطفاً. من اگه شانس داشتم که زیر دست تو نمیافتادم. دست به کار شدم و ساعت ۱۱ونیم کارم تموم شد. --اخمو خانم! رفتم نشستم رو مبل --موافقی بازی کنیم؟ مشمئز بهش خیره شدم. خندید --نگفتم شاخ قول بشکنی که گفتم بازی کن قیافتم واسه من اینجوری نکن رو مخه. رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت. بازی رو پهن کرد و مهره هارو چید. یاد وقتایی که با میثم بازی میکردیم افتادم و اشک تو چشمام جمع شد. --مرور خاطرات جز حسرت واست چیزی نداره. این دوباره حرف زد! سرشو بلند کرد و متفکر گفت --من اگه بخوام خاطراتمو مرور کنم جز حسرت واسم چیزی نمیمونه واسه همینه که تونستم تو دار و دسته ی داریوش بمونم. فهمید منظورشو نفهمیدم دست از بازی برداشت و خیره به من گفت --به نظرت چشمای من سبزه؟ خدایا منو گاو کن از دست این. --چطور؟ --دقیق نگاه کن واسه لحظه ای به چشمای مشکیش نگاه کردم و منفی وار سرمو تکون دادم. --نه. تلخند زد. --ولی واسه کارم باید هر روز لنز رنگی بزارم میدونی چرا؟ به نظر میومد حرفاش خیلی غمگینه. --چرا؟ --چون باید بشم ابرام زاغی. خندید --ابرام زاغی. زشته نه؟ شونه بالا انداختم خودش جواب خودشو داد --آره زشته خیلیم زشته از نظر من لقب بد گذاشتن روی هر اسمی زشته. آهی کشید و بعد از یه مکث کوچیک گفت --من مهرابم، مهراب راد. متعجب از حرفاش گفتم --یعنی چی؟ --یعنی اینکه تو باید به تک تک دستورات من عمل کنی تا شاید راه نجاتی واست پیدا شه. --متوجه منظورتون نمیشم؟ --ببین من اصلاً موافق کارای داریوش نبودم و نیستم ولی مجبورم. میشه گفت هر دختر یا پسری که تو تله ی داریوش افتاد رو نجات دادم بدون اینکه مو لا درز نقشه هام بره. عمیق بهم خیره شد --ولی تو! --من چی؟ --حس میکنم با بقیه فرق داری. نمیخوام بزارم بری. دوست دارم بمونی، شده برای همیشه! بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. جیغ زدم --چرا نمیفهمی من ازدواج کردن آقای راد! عصبانی وبلند شد رفت موبایلشو آورد و با عکسی که بهم نشون داد مغزم هنگ کرد. پوزخند زد --تو به این میگی شوهر؟ میثم کنار جمعی از داعشی ها بود و زیر عکس نوشته بود --جانم فدای محمد رسولﷲ. پوزخند زدم --دروغه اینا همش یه مشت چرت و پرته. لبخند زد --میتونی انکارش کنی ولی یه حقیقته. بیخیال نشست رو مبل و مهرشو حرکت داد --این عکسو یکی از بهترین و نخبه ترین سربازای داعش واسم فرستاده. --ی..یعنی شمام با داعش در ارتباطین. --حالا بماند. عصبانی جیغ زدم --میخوام نماند! با سیلی که به صورتم زد پرت شدم رو مبل. --گمشو از جلو چشمام...... "حلما                         
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 24 با دستم فهمیدم لبم خونی شده. لبمو شستم و رفتم تو اتاقم. اون روز تا شب گریه کردم و از اتاقم بیرون نرفتم. نزدیک اذان مغرب بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم. --مائده خانم؟ چی؟ این الان چی گفت؟ از دخی اخمو شدم مائده خانم؟ جواب ندادم و دوباره در زد --باز کن این در رو تا نشکوندمش. بازم جواب ندادمو چند ثانیه بعد یدفعه در باز شد. با چهره ی برزخیش روبه رو شدم و از ترس یه قدم رفتم عقب --معلوم هست مردی یا زنده ای؟ دستشو بالابرد تا بزنه تو صورتم اما نمیدونم چی شد که دستشو مشت کرد. --چه غلطی میکردی تو؟ سرمو انداختم پایین و جواب ندادم. فریاد زد --مکه کــری؟ نمیگی اگه یه بلایی سرت بیاد داریوش منو قیمه قیمه میکنه؟ پوزخند زدم --پس از ترس جون خودت عین چی سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق؟ --خونمه هرجا دلم بخواد میرم از این به بعدم حقی نداری در این اتاقو قفل کنی. بی توجه بهش خواستم از اتاق برم بیرون که مانعم شد --کجا؟ هنوز که حرف من تموم نشده! --من حرفی با شما ندارم. --ولی من دارم. بی توجه به حرفش از اتاق رفتم بیرون و یدفعه با صورت افتادم رو زمین. بالاسرم ایستاد و پوزخند زد --چشم و چارتو باز کن نمیری! از رو زمین بلند شدم و با تعجب به من زل زد. --چرا اینجوری شدی تو؟ دست کشیدم به صورتم و با دیدن خون روی دستم ضعف رفتم و چشمام سیاه رفت..... با احساس درد شدید صورتم چشمامو باز کردم. ابراهیم کنار تخت نشسته بود و سرشو گذاشته بود لب تخت، خوابش برده بود. از شدت درد صورتم اشکم دراومد و بیصدا شروع کردم گریه کردن. با صدای در خونه دلهره ی عجیبی گریبان گیرم شد و آروم گفتم --آقا ابراهیم! حیف پیشوند آقا که روی این وحشی آمازونی باشه. ماشاﷲ یه جوری عمیق خوابیده که بمبم بزنن بیدار نمیشه. بلند تر صداش زدم و گیج از خواب پرید. --چیشده؟ --در میزنن. --صدات در نمیادا! اینو گفت و رفت دم در. سریع برگشت تو اتاق و با صدای آرومی گفت --داریوشه مطمئنم اومده دنبال تو. --واسه چی؟ پوزخند زد --فکر کردی همیشه قراره ور دل من بمونی وز وز کنی؟ نخیرم همین امروز فرداس که باید بری اون ور آب. --منظورت چیه اون ور آب واسه چی؟ --جهاد نکاه دخی جون میفهمی که منظورمو؟ با صدای تحلیل رفته ای گفتم --چــ...چــ... چی؟ بیصدا خندید --فکر کردی داریوش عاشق چشم و ابروتونه که بدزدتتون؟ اون لحظه نفهمیدم چیکار کردم و با گریه لباسشو چنگ زدم --تورو به همون خدایی که میپرستی.... با پاش هولم داد عقب و محکم خوردم تو دیوار. --دفعه ی آخرت باشه اینجوری التماس میکنی! اشکام بیصدا از چشمام جاری شد. میلاد داداشی کجایی که نزاری دست هیچکس بهم نخوره. آخه تو که میدونستی من بدون تو هیچکسو ندارم! چرا رفتی؟ سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن. ابراهیم نشست مقابلم و با صدای آرومی صدام زد. سرمو بلند کردم و نالیدم --آقا ابراهیم! توروخدا کمکم کنید! --اولاً من اسمم مهرابه دوماً تو چه فکری درباره ی من کردی؟ من که بهت گفتم فقط واسه داریوش کار میکنم همین! ناامید بلند شدم --پس بزارید برم شاید خدا سرنوشت منو اینجوری رقم زده. دندوناشو رو هم فشار داد و دستمو گرفت مجبورم کرد بشینم --چقدر تو احمقی دختر! نباید به این زودیا خودتو ببازی! --پس چیکار کنم وقتی چاره ای جز این ندارم؟ --بزار تا فردا صبح یه فکری به حالت میکنم ولی چندتا شرط داره. با تردید گفتم --چی؟ --یک هر کاری گفتم انجام میدی،دو هر جایی رفتم باید همراهم بیای و سه.... مکث کرد و سریع گفتم --دیگه چی چی؟ --باید هرجوری شده طلاقتو از اون پسره بگیری. پوزخند زدم --خوابشو ببینی آقا مهراب! میثم شوهر منه تنها کسیه که تو زندگیم دارم اونوقت تو با چه جرأتی این حرفو... با سیلی که تو صورتم زد حرفم قطع شد و فکمو گرفت فشار داد --حقت همونه که زیر دست اون وحشیا جون بدی! با موبایلش شماره ی یه نفر رو گرفت --الو نادر به من نگاه کرد --آره تا نیم ساعت دیگه آمادس. تماسو قطع کرد و پوزخند زد --جهنم به ظاهر بهشت بهتون خوشبگذره مادمازل اخمو. منظورشو درست نفهمیدم و همین که خواست از اتاق بره بیرون صداش زدم --چرا از میثم طلاق بگیرم؟ --دیگه مهم نیست. اینو گفت و رفت تو اتاقش. چند دقیقه بعد با صدای آیفون مهراب رفت دم در و بعد از اون اومد دم اتاق من. --بلند شو. --چرا؟ --محض اِرا مگه نگفتم داریوش امشب راهیتون میکنه برید به جهنم؟ یه حسی بهم اجازه نمیداد از جام بلند شم. اومد کتفمو گرفت و بلندم کرد --مگه نمیگم بلند شو گورتو گم کن؟ همون موقع موبایلش زنگ خورد و بعد از چند ثانیه کلافه تماسو قطع کرد. معنی دار نگاهم کرد --خدا دوست داشت انبار لو رفته. --یعنی چی؟ --هیچی بابا خودتو درگیر نکن. به این فکر کن که تا دوماه دیگه بیخ ریش منی بروخداتو شکر کن...... 🌸🌸🌸🌸🌸 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عده میگن دینت انسانیت باشه، کافیه!! دیگه نمیخواد نماز بخونی، روزه بگیره، دستورات خدا رو اجرا کنی، یک عده هم اهل عبادتن اما، آرامش ندارن، مهربون نیستن. 🌿حقیقت اینه رسیدن به حال خوب و آرامش الهی اتفاقی نیست، خدایی که تمام آسمان و زمین رو آفریده و منبع حال خوب دنیا و آخرته، فرمول‌های حال خوب و رسیدن به سعادت ابدی رو خیلی ساده به ما آموزش داده.. . 👇👇👇 🪴وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ 🌿ﻭ کسانی که ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺧﺸﻨﻮﺩﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ [ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ]ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ، ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻭ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻧﻴﻜﻲِ، ﺯﺷﺘﻲ ﻭ ﭘﻠﻴﺪﻱ ﺭﺍ ﺩﻓﻊ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم، ﺑﺪﻱ ﻫﺎﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﻰﻧﻤﺎﻳﻨﺪ، 💚 ﺍﻳﻨﺎﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺟﺎم ﻧﻴﻚ ﺁﻥ ﺳﺮﺍﻱ، ﻭﻳﮋﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ.(٢٢) سوره رعد 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ... ▫️سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان میدمد و بساط کفر را برای همیشه برمیچیند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا