eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵🔴 جایگزین بهتر 🔹 اگر انسان چیزی را از دست بدهد، ناراحت می‌شود؛ ولی اگر به او مژده دهند که به‌ جای آنچه از دست داده، چیز بهتری به دست خواهد آورد، خوشحال می‌شود و جمله استرجاع چنین کاری را می‌کند. 🔺 در اینجا داستان و مطلب بسیار جالب و دلنشینی است از ام سلمه یکی از همسران پیامبر: 🔹 ام سلمه قبل از آنکه به همسری پیامبر در آید، همسر شخصی به نام «اباسلمه» بود. اباسلمه مردی شایسته و مؤمن و بزرگ بود. روزی حدیثی را از پیامبر(ص) برای ام سلمه نقل می‌کند، می‌گوید: شنیدم که حضرت فرمود: «هر کس که به او مصیبتی برسد و در آن وقت بگوید: «انا لله و انا الیه راجعون» و بعد بگوید: اللّهُمَّ عِندَکَ احتَسِب مُصیبَتی هذِهِ. اللّهُمَّ اخلفنی فیها خَیراً منها؛ خداوندا! این مصیبت را به پیشگاه تو حساب می‌کنم. خداوندا! بهتر از او را برای من جای‌گزین کن». خداوند جای‌گزین بهتری به او عطا خواهد کرد. ام سلمه این حدیث را در خاطر داشت و آن زمان که شوهرش از دنیا رفت، کلمه استرجاع را بر زبان آورد و گفت: خداوندا! در پیشگاه تو این مصیبت را حساب می‌کنم. و همین که خواست بگوید. جانشینی بهتر از او را به من بده، تردید کرد و به زبان نیاورد و پیش خود گفت: بهتر از او کسی نیست. ولی بعد از لحظاتی آن دعا را به زبان آورد، دیگران تردید او را متوجه شدند؛ لذا پس از مدتی که به همسری پیامبر درآمد، فهمید که آن جمله شریفه کار خود را کرد و جای‌گزین بهتری را بدست آورد. افرادی در آن روز شاهد حال او بودند، گفتند: دیدی چگونه بهترین را بدست آوردی. گفت: من اصلاً انتظار نداشتم و به فکر و ذهنم خطور نمی‌کرد که همسر پیامبر شوم. 🔵 دوستان زمانی که آقای رجایی شهید شدن همه ناراحت بودن و این اتفاق ضایعه و غم بزرگی بود ولی خداوند جایگزینی مثل آیت الله خامنه ای برای ما قرار دادند. از همه خواهش میکنم این مدت قبل انتخابات این دعا را زیاد بخونیم و از خدا بخواهیم جایگزینی بهتر برای ما قرار دهند. 🟢 انا لله و انا الیه راجعون اللّهُمَّ عِندَکَ احتَسِب مُصیبَتی هذِهِ. اللّهُمَّ اخلفنی فیها خَیراً منها
🔴 لزوم درج سالروز آغاز غیبت کبری امام زمان ارواحنا فداه در تقویم رسمی کشور ✍️ علی پاسبان نوشت: 🔵 با نگاهی کارشناسانه و دقیق به روایات و نیز بررسی زندگی بشر در قرون متمادی درمیابیم که روزی که در آن غیبت کبری رخ داد؛ مهیب ترین، بزرگترین و خسارت بارترین فاجعه بشری در طول تاریخ می باشد. 🟢 دلایل عقلانی ثبت روز آغاز غیبت کبری در تقویم رسمی کشور: https://hawzahnews.com/xcRVj ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه ابراهیم سه سد شکن سه بت شکن آری!!!!! نمرودیان با ابراهیم ها کینه و دشمنی دیرینه دارند. غفلت کردیم و باز هم بت شکن دیگری فرشته وار بال گشود و رفت. آه!!!!! که تاریخ چه تلخ تکرار می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ایشان فقط یک درخواست داشت که در جوار امام رضا(ع) دفن شود ⚫️ایشان چند سال قبل که بنده مشرف شدم مشهد و مدال نوکری به سینه من زده شد به من گفتند دوست دارم اینجا دفن شوم. ⚫️گفتم آقای رییسی من زودتر از شما فوت میکنم و نفر بعدی ان شاءالله قدرشناسی میکند و این کار را انجام میدهد. ⚫️گفتند یک کاغذ بنویسید به من بدهید گفتم دلم نمی‌آید به شما همچین کاغذی بدهم. ⚫️هیچوقت تصور نمیکردم شاهد شهادت این برادر عزیزم باشم. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
حاج میثم مطیعی در مراسم استاندار شهید: 💔من برای مداحی و روضه خوانی نیامدم من برای تسلای دل خودم اومدم برای بدرقه هم دانشگاهی  و رفیق انقلابیم اومدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 عجب کلیپ نابی …… بار الها در رهت ... هر کس بمیرد زنده است # ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
نماز وحشت برای مرحومین: شهید مالک رحمتی 🖤 شهید سیدمهدی موسوی 🖤 امشب بعد از نماز مغرب و عشاء انجام شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحب داریم ان شاءالله بدردش هم میخوریم ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#ما صاحب داریم ان شاءالله بدردش هم میخوریم #ظــهور_نــزدیکہ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ
غروب جمعه و دلتنگی این غروب جمعه فرق داره بر غروب های که گذشت، مخصوصا برای مردمان ایران زمین 😔 رفقا یادتون، چند ساعت از رییس جمهور خبریی نبود، همه مون دلواپس بودیم و حال خوش نداشتیم 🖤 یادتون چقدر دعا و توسل کردیم و چقدر استغاثه و ندبه کردیم 😭 چقدر نذر کردیم برای پیدا شدن شهید جمهور🌹 انصافا، وجدانا تاکنون برای پیدا کردن یوسف زهرا این همه استغاثه، ندبه و زاری کردیم 🌿 سالهاست در غربت و تنهاییست، چیکار کردیم براش، فقط محدودش کردیم به جمعه ها.... زمانی که گرفتاریم، بیمار داریم، بی پولیم، امتحان داریم و.... یادش می کنیم و برای برطرف شدن گرفتاری خودمون هزاران نذر و نیاز می کنیم. زیارت میریم برای حاجت دل خودمون میریم، مراسم می گیریم برای برطرف شدن ناراحتی خودمون.... امان از دست ما که فقط بفکر خودمون هستیم..... 😔 خود حضرت به یکی از علماء فرمودن، شیعیان ما، مرا به اندازه ی آب خوردن نمی خوان و گرنه برای آمدنم تلاش می کنند 🥀 رفقا بخدا قسم امام زمان آمدنی نیست، بلکه آوردنیست... ❤️ قوم بنی اسراییل 40 شبانه روز استغاثه کردن خداوند 170 سال غیبت پیامبر زمانشون بخشید... جهان رفته رفته، اوضاع خوبی نداره.. مخصوصا مردم بی گناه فلسطین، من یکی دیگه طاقت دیدن اوضاع وخیم کودکان بی گناه رو ندارم، حتی نمی تونم پستی از مظلومیتشان بذارم 🥀 خدایا ما رو ببخش بخاطر سهل انگاری و غفلتی که وجودمان را گرفته..... ان شاء الله خدا به برکت خون پاک کودکان و نوزادان فلسطینی و بحق خون پاک شهدا، مخصوصا شهدای اخیر خدمت، توفیق استغاثه و ندبه و طلب منجی رو عطاء کنه و این شهادت شهدای اخیر وجدان خفته ما رو بیدار کنه و از سویدای قلبمان، برای فرجش تلاش کنیم.... ان شاء الله خون این عزیزان و کودکان و زنان بیگناه فلسطین منشاء ظهور موعود آخر الزمان باشد 🌹 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی 😥 تصاویر دیده نشده از حضور شهید آیت‌الله رئیسی در چایخانه حرم امام رضا(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ سیدحسن نصرالله: شهیدان رئیسی و امیرعبداللهیان همیشه با ما بودند و هیچ گاه ما را ترک نکردند ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 اشک‌های شهید رئیسی به یاد شهدا در راه سفر به نیویورک ☑️ شهید آیت‌الله‌ رییسی: 🔹 باید صدای ملت ایران باشم، صدای قدرتی که متعلق به ملت، شهدا و شهید سلیمانی است. 🔹 من یک طلبه‌ام ... کسی نیستم؛ در سازمان ملل فقط نماینده این قدرت مردم خواهم بود. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴واکنش حجت‌الاسلام احمد پناهیان به شهادت رئیس جمهور ✍ تا بعد از انتخابات اخباری در مورد چرایی سقوط منتشر نمیشه ، بهتره بزرگان ما هم فعلا سکوت کنند ... بعد از انتخابات جواب دندان شکنی خواهیم داد... ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
شهید غزه به استقبالش رفتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: می‌ترسم، همان‌طور که پیدا کردن پیکر مطهرش سخت بود، پیدا کردن شبیه او نیز سخت باشه..... ➖دوست‌داشتن و محزون شدن برای خادم‌الرضا، همانند دوست‌داشتن خود امام‌رضا(ع) است ➖این توصیه اهل بیت(ع) است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 24 با دستم فهمیدم لبم خونی شده. لبمو شستم و رفتم تو اتاقم. اون روز تا شب گریه
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 25 الانم بلند شد یه کوفتی درست کن بخوریم. نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم. تو اون وضعیت تأسف بار هوس کشک و بادمجون کردم و از اونجایی که با شکمم تعارفی نداشتم دست به کار شدم و یک ساعت بعد کارم تموم شد. رفتم وضو گرفتم نماز بخونم ولی چادر نداشتم. از اینکه از مهراب بخوام بهم چادر بده احساس حقارت بهم دست میداد. حجابمو تا حد امکان کامل کردم و ایستادم به نماز. نماز اولم که تموم شد مهراب اومد تو اتاق و نشست رو تخت --گیجی تو؟ مگه خانما نباید با چادر نماز بخونن؟ --چادر نداشتم. --دو متر زبون که داری خداروشکر. رفت و با یه چادرنماز گلدار صورتی برگشت گرفت سمتم --بگیر مال خودت. چادر رو گرفتم از بوی عطرش خوشم اومد. عمیق بوش کردم و لبخند ملیحی رو لبم نقش بست. --بوش نکن بوهاش تموم میشه. خندید از اتاق رفت بیرون. نمازمو از اول خوندم و بعد از نماز کلی گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کنه..... میز شامو چیدم و بدون اینکه به مهراب بگم نشستم سر میز شروع کردم غذا خوردن. چند دقیقه بعد مهراب اومد و با حالت قهر گفت --میمردی منو صدا بزنی؟ جوابشو ندادم و اونم بیصدا غذاشوخورد. بعد از شام ظرفارو شستم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مهراب صدام زد نشستم رو مبل و بیصدا بهش خیره شدم. --بابت شام ممنون. --خواهش میکنم. --چیزه راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم. ازت میخوام بابت بد رفتاریام باهات منو ببخشی. تلخند زدم --من به شما ربطی ندارم پس ازتون هم ناراحت نمیشم. --ولی باید ربط داشته باشی. --چه ربطی وقتی شما منو به زور آوردین تو این خونه؟ --آره خب ولی اینم یادت نره که تو زیادی خنگی. آخه دانشمند اون روزی که من بهت گفتم دیگه اتوبوسی نیست تو فکر نکردی این موضوع غیر ممکنه؟ سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم. --خنگ ترین دختری هستی که تا الان دیدم. اینو گفت و بلند شد رفت تو اتاقش و با لپ تاپش برگشت. نشست کنار من و لبخند زد --چند نمونه از شاهکار های آقاتونو ببینیم موافقی؟ با یاد میثم اشک تو چشمام جمع شد و همون موقع مهراب فیلمو باز کرد. با دیدن فیلم جیغ زدم و چشمامو بستم. خندید --شوهرتون یه پا قصابه چی فکر کردی؟ خدایا چجوری باور کنم که میثم با قمه بالاسر یه ایرانی باشه و بخواد اونو بکشه؟ یاد میلاد افتادم و شروع کردم گریه کردن. مهراب اولش بی توجه بود و چتد ثانیه بعد کلافه گفت --وااای بسه دیگه سرم رفت. --اینو نگید چی بگید شما چی میدونید از داغ برادر؟ کنجکاو گفت --منظورت چیه؟ --مهم نیس. --نه مهمه بگو ببینم. --برادر منم سوریه بود. --واسه چی؟ عصبانی لبخند زدم --هیچی اونجا نذری میدادن. یعنی شما از مدافعان حرم چیزی نمیدونی؟ با شنیدن اسم مدافعان حرم سرشو انداخت پایین و انگار از این رو به اون رو شد. --اسمش چی بود؟ --فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه. سرشو بلند کرد و برزخی نگاهم کرد --م..م.. میلاد. --میلادِ؟ --میلادِ تدین. متفکر گفت --میلاد تدین؟ یدفعه متعجب گفت --تو خواهر میلادی؟ نه پس من عمشم. --بله. یدفعه از جاش بلند شد و کلافه گفت --میمردی زودتربگی؟ --مگه فرقیم میکنه؟ --خیلی زیاد. تلخند زدم --آدم ربایی آدم رباییه حالا هرکی میخواد باشه. صداش خشدار شد --خدا منو ببخشه عجب غلطی کردم. برگشت سمتم و با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت --حالا چیکار کنیم؟ --چه کاری میتونید بکنید؟ بلند شدم رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد. با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و رفتم آب خوردم. وقتی برگشتم با صدای ضعیفی که از اتاق مهراب میومد کنجکاو شدم و رفتم پشت در. یه صدایی شبیه زجه و التماس بود. گوشمو چسبوندم به در و فهمیدم داره گریه میکنه. چیشد؟ مگه این شمرم گریه بلد بود و ما نمیدونستیم؟ فکرم به قدری درگیر بود که نفهمیدم در باز شد و با سر رفتم تو سینه ی مهراب. رسماًخودم گور خودمو کندم. منو وایسوند و متعجب گفت --تو اینجا چیکار میکنی؟ آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و با من من گفتم --من..ه...هیچی فقط تشنم شد. مشمئز گفت --آهان اونوقت اینجا یخچاله؟ --نه خب. اینو گفتم و دویدن سمت اتاقم اما بین راه با مبل روبه رو شدم و با سر رفتم تو مبل. صدای خندش پیچید --خورشید که همیشه پشت ابر نمیمونه اخمو خانم. بگو اومده بودم فالگوش وایسم ببینم تو داری چی میگی. از درد چهرم درهم شده بود و در همون حال بدجوری ضایع شده بودم. اومد نشست رو مبل و متفکر گفت --من باتو چیکار کنم آخه؟ از بس سرم درد گرفته بود گیج بهش زل زدم --چرا من باید خواهر میلادو بدزدم اونم وقتی که از اینجا تا تهران کلی فاصلس؟ --مگه شما برادر منو میشناسی؟ تلخند زد --مگه میشه برادرتو کسی نشناسه؟ --متوجه منظورتون نمیشم. --نبایدم متوجه بشی. چون مثل من و خیلیای دیگه میون چارتا آدم زبون نفهم و پست نبودی که بفهمی..... 🌸🌸🌸🌸🌸
جدال غشق و نَفس🍁 پارت26 کاش زودتر بهم گفته بودی خواهر میلادی اینجوری میتونستم اسمی ازت نبرم ولی الان اسمت توی لیستیه که دست داریوشه و حداقل دوماه دیگه باید... به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و عصبانی از جاش بلند شد --من نمیتونم اجازه بدم داریوش آینده ی تورو تباه کنه. تلخند زدم --کی بود تا دیروز میخواست از شرم خلاص بشه؟ بعدشم اگه خیلی ادعای بادیگارد بودنت میشه همین فردا منو بفرس برم. مشمئز گفت --واقعا فکر کردی به همین راحتیاس؟ همین الان پاتو از اینجا بزاری بیرون عالم خبردار میشن. سرمو انداختم پایین و ناامید گفتم --باشه من برم بخوابم فعلاً! دم در اتاقم که رسیدم صدام زد --مائده متعجب برگشتم --خانم! لطفاً به شروطی که دیروز گفتم فکر کنید. متفکر گفتم --منظورتون چیه؟ دست به سینه گفت --طلاق غیابی از میثم... عصبانی فریاد زدم --اصلاً حرفشم نزنید! دندوناشو محکم فشار داد و غرید --کاری نکن همین امشب ببرم بندازمت خونه ی داریوش. پوزخند زدم --به درکــ خواست به سمتم حمله کنه که رفتم تو اتاق و همین که رسید در رو بستم خورد تو دماغش. دلم خنک شد و خبیصانه لبخند زدم اما چشمتون روز بد نبینه، همین که برگشتم با دیدن مهراب سه متر پریدم هوا. --تو باز رفتی رو عصاب من. وااای خدایا حوصله ی کتک کاری ندارم. مصنوعی لبخند زدم --ببخشید. چشماش از تعجب گرد شد --چی؟ نشنیدم بلند تر بگو! بی توجه بهش نشستم رو تختم --میشه بری بیرون میخوام بخوابم. --نخیر نیم ساعت دیگه اذانه کجا بخوابی؟ بلند شو بیا باهم بازی کنیم. واقعا این مردا از بچه هم بچه ترن. --چه بازی؟ --مشاعره. قبول کردم و رفتیم تو هال.... --خیلی خب نوبت شماس با چ متفکر به من خیره شد چه شد در من نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم بیت آخرو با احساس بیشتری ادا کرد. بدبخت عاشقه و ما خبر نداشتیم. اخم کردم و سرمو انداختم پایین و هرچی فکر کردم شعر با میم به ذهنم نرسید. پوفی کشیدم و خستگیو بهونه کردم --من باید بخوابم خستم. اخم کرد --پس نمازت؟ دو دقیقه ی دیگه اذانه. یکی نیس بهش بگه شما که انقدر فکر نماز و خدایی که زندگی من بدبختو جهنم کردی. بغض کردم و یه قطره اشک از چشمم جاری شد. --چته چرا عینهو جغد زل زدی به من؟ تلخند زدم --داشتم پیش خودم فکر میکردم شما که انقدر ادعای خدا پرستیت میشه چرا با زندگی من اینکارو کردی؟ اومد حرفی بزنه اما سکوت کرد و به میز خیره شد. همون موقع اذان شد و وضو گرفت رفت تو اتاقش. سرنماز به قدری گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و وقتی برگشتم مهراب داشت نیمرو درست میکرد. همین که بوی تخم مرغ خورد به دماغم حس کردم محتویات معدم اومد سمت گلوم و عق زدم دویدم سمت دستشویی. به قدری حالم بد شده بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم. مهراب کنجکاو پرسید --حالت خوبه؟ سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و همین که رسیدم دم آشپزخونه دوباره همون حالتی شدم و دویدم سمت سرویس. وقتی برگشتم مهراب صبححونه رو روی عسلی چیده بود. دوباره عق زدم و اینبار سریع حالم بهتر شد. بهت زده گفت --چته تو امروز؟ --واای خودمم نمیدونم. همین که لقمه ی اولو خوردم عق زدم و دوباره رفتم سر سرویس. توانی توی پاهام نمونده بود و دست به دیوار برگشتم نشستم تو هال. --میشه نیمرو هارو ببرید اتاق بخورید. مهراب کنجکاو گفت --مگه به تخم مرغ حساسیت داری؟ --نه ولی نمیدونم چرا امروز... واای خدایا دوباره حالم بد شد و مهراب نیمروهارو ریخت سطل زباله. به زور دوتا لقمه پنیر گردو خوردم و چاییمو تا ته خوردم --میخوای بریم دکتر؟ --نه ممنون خوبم. اون روز تا ظهر چیزی نخوردم و واسه ناهار مهراب پیتزا سفارش داد و با ذوق منتظر بودم پیتزا برسه.... در جعبه رو باز کردم و با ولع بوییدم اما حالم به شدت بد شد و از حرصم جعبه پیتزارو پرت کردم رو میز. از شدت ضعف گریم گرفته بود و شروع کردم گریه کردن. مهراب دپرس گفت --اونشب که پیتزا خوردی چیزیت نشد چرا الان؟! یدفعه برگشت سمت من. --همین فردا باید بری دکتر. کلافه ادامه داد --ولی چجوری بدون اینکه داریوش بفهمه ببرمت دکتر؟ بلند شد رفت اتاقش لباس پوشید و از خونه رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد. خدایا چه مرگم شده خودمم خبرندارم. با حسرت به جعبه ی پیتزا خیره شدم و چند بار خواستم بخورم اما هربار حالم بد میشد و عق میزدم.... ساعت ۲بعد از ظهر بود که مهراب برگشت خونه و تودستش یه جعبه بود. کتشو درآورد و نشست رو مبل چشماشو بست. --این چیه؟ --جعبه واسه یخ با سرنگ. متعحب گفتم --سرنگ واسه چی؟ چشماشو باز کرد و کلافه گفت --باید آزمایش خون بدی. --آهان بعد از کی تاحالا اینجا آزمایشگاه شده؟ پوزخند زد.... "حلما"
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 27 --مزه نریز جدی میگم. --خب منم جدی میگم مگه نباید پرستار ازم خون بگیره؟ --اون مال وقتیه که طرف خیلی معمولی پاشه بره آزمایشگاه درخواست آزمایش خون بده. مثل اینکه یادت رفته ما تورو دزدیدیما؟ ماشاﷲ انتظاراتتم بالاس. نگاهش رو جعبه ها خیره موند. --چرا نخوردی؟ --هرکاری کردم نشد. بیخیال از جاش بلند شد --من برم بخوابم سرم خیلی درد میکنه... رفتم تو اتاقم و با اینکه خوابم نمیومد سعی کردم بخوابم. با صدای اذان از خواب بیدار شدم و از اتاقم رفتم بیرون. مهراب نشسته بود رو مبل و چایی میخورد. --ساعت خواب. جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه آب خوردم. --واسه شام ماکارونی درست کن. احساس میکردم تموم بدنم کوفته شده اما از گشنگی داشتم ضعف میرفتم. دست به کار شدم و یکساعت بعد کارم تموم شد. نشستم رو مبل --حالا چجوری خون بدم؟ --خودم میگیرم ازت. --مگه دکتری؟ --نه دامپزشکم. تربیت نداره این بشر. --مدرک هلال احمر دارم..... واسه شام خداروشکر تونستم غذا بخورم و بعد از شام خیلی زود خوابیدم. به قدری استرس داشتم که تا صبح همش خواب بد میدیدم و صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم سرمیز همین که خواستم لقمه ی اولو بخورم مهراب از اتاق اومد بیرون. --اون لقمه رو بزار زمین. متعجب گفتم --چرا؟ --واسه اینکه باید آزمایش بدی دیگه. تأیید وار سرمو تکون دادم و از یخچال یخ برداشت ریخت رو جعبه و سرنگو با یه کش آورد گذاشت رو میز. --آستینتو بزن بالا. با ترس گفتم --مطمئنی میتونی؟ --بزن بالا آستینتو حرف نباشه. معذب آستین لباسمو بالا زدم و کشو محکم بست به دستم و رو رگمو الکل زد. همین که سرنگو تو دستم فرو کرد چشمامو محکم بستم. --تموم شد. پنبه رو گذاشت رو دستم و محکم فشار داد. --درد داشت؟ --نه ممنون. سرنگو گذاشت میون یخ ها و در جعبه رو بست. --من برم آزمایشگاه و برگردم... تا مهراب رفت با ولع صبححونمو خوردم و نیم ساعد بعد برگشت. --با کلی التماس قبول کردن. فقط خداکنه حسم درست نباشه که سربه تنت نمیزارن. اخم کردم --منظورت چیه؟ --هیچی درگیرش نشو. اومد صبححونشو خورد و رفت لپ تاپشو آورد. --بلند شو بیا شوهر جونت لایو گذاشته. نشستم کنارش و با دیدن میثم بغض کردم و تو دلم شروع کردم قربون صدقش رفتن. با اینکه میون اون آدمای از خدا بیخبر بود ولی ته چشماش یه غمی داشت که درکش واسم سخت بود. نفهمیدم دارم گریه میکنم و مهراب برگشت سمتم --اوخیییی دلتنگش شدی؟ خندید و ادامه داد --آخه کی دلتنگ این وحشی آمازونیا میشه؟ با این حرفش بی هوا یه سیلی زدم تو صورتش. تا چند ثانیه با بهت به من خیره بود و یدفعه بلند شد حمله کنه به سمت من. دوتا پا داشتم ده تا دیگه قرض کردم و شروع کردم دور خونه دویدن با عصبانیت فریاد زد --دختره ی چشم سفید فقط دعا کن دستم بهت نرسه که کارت تمومه. گوشه ی دیوار منو گیر انداخت و پوزخند زد --چته هار شدی؟ با بوی عطر مهراب که گلاب به روتون با بوی عرق قاطی شده بود یدفعه عق زدم و هرچی خورده بودم بالا آوردم رو لباس مهراب. گوشه ی لبشو برد بالا و با صدایی که کم مونده بود گریش بگیره گفت --مرده شورتو ببرن! همونجا پیرهنشو درآورد و از خجالت چشمامو بستم. غرغرکنان رفت سمت اتاقش و یه راست رفت حمام. ولی خدایی دلم خنک شد هم بهش سیلی زدم هم لباسشو کثیف کردن. رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم...... یه هفته از روزی که آزمایش دادم گذشته بود و امروز قرار بود مهراب جوابشو بگیره. در طول این یه هفته مهراب خیلی سرسنگین شده بود و کاری به کارم نداشت. تا اومدم از خواب بیدار بشتم مهراب جواب آزمایشو گرفته بود و همین که از اتاق رفتم بیرون دیدم متفکر نشسته رو مبل. --سلام. به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره رفت تو فکر. با استرس گفتم --جوابو گرفتی؟ متأسف سرشو تکون داد --آره. مثبته. --یعنی چی؟ دندوناشو روهم فشار داد --یعنی تو دوماهه بارداری. از خجالت داشتم آب میشدم و یدفعه بغضم شکست شروع کردم گریه کردن. --خیلییی خب حالا آبغوره نگیر کاریه که شده. --حالا من با این بچه ی بی پدر چیکار کنم؟ مشمئز گفت --همچین بی پدرم نیستا! باباش مثه شیر رفته داعش شربت جهنم بنوشه. اینو گفت و شروع کرد خندیدن. خیلی زود خندش جمع شد و جدی برگشت سمتم. --میخوای چیکار کنی؟ --نمیدونم. ناراحت گفت --بخوای بندازیش ولی اون طفل معصوم چه گناهی داره؟ بخوای نگهش داری داریوش هردوتاتونو باهم میفرسته اون دنیا. با بغض گفتم --میشه کمکم کنی؟ عمیق به من زل زد --باید فکر کنم ببینم چیکار میتونم بکنم. بلند شد رفت بیرون و با چندتا نایلون خوراکی برگشت --از این خوراکی ها هرکدومو خواستی بخور. چیز دیگه لازم داشتی بهم بگو. --ممنون لطف کردین. --اِواااا مگه شمام از این حرفا بلدی؟ خندید و رفت تو اتاقش.....