🔺توییت امیرحسین ثابتی، نماینده جوان مردم تهران در مجلس
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢حزب الله سامانه گنبد آهنین رژیم اسرائیل را هدف قرار داد
🔹مقاومت اسلامی لبنان با صدور بیانیه چهارم خود اعلام کرد، در راستای حمایت از مردم استوار فلسطین در نوار غزه و مقاومت شجاع و شریف آن و در واکنش به تجاوز رژیم صهیونیستی به شهرک حولا، رزمندگان مقاومت اسلامی امروز دوشنبه با پهپادهای انتحاری سکوهای سامانه گنبد آهنین را در پایگاه «بیت هلل» هدف قرار داد و پهپاد با دقت به هدف برخورد کرد و منجر به زخمی شدن اپراتور، افسر و نظامیان گردید.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت دهم وقتی خداوند بر امتی غضب کند امامشان را از بین انها می برد. و طبق فرمایش پیامبر اکرم صلوات
قسمت یازدهم:
توجه فرمایید و قدر خود را بدانید
در لحظات اخر اخرالزمان قرار داریم ، ظلمت و تاریکی، جنگ و خونریزی، ظلم و فساد و بی عدالتی به اوج خود رسیده است
و مردم اکثرا در خواب غفلتند
در این اثنا که همه دنبال دنیای مادی خود و با ابزار مشروع و غیر مشروع دنبال رنگین کردن سفره های خویشند، در این میان عده ای برخاسته اند و پشت به دنیا کرده، از لذایذ دنیوی چشم پوشیده اند، راه خویش را به نورانیت یافته اند و شب و روز در این اندیشه اند که چگونه امام زمان عجل الله خود را یاری کنند و از چه طریق می توانند ظهور را به جلو بیندازند. انها از تهدیدها نمی ترسند، سختی ها را به جان می خرند، به سرزنش ها بی توجهند، در مشکلات ابدیده می شوند و از امتحانات سربلند بیرون می ایند.انها نه فقط به فکر نجات خویش که با تعجیل در فرج باعث نجات جهانند. لذت حقیقی برای ان ها موفقیت در کارشان است و خشنودی واقعی، جذب جمعیت در فراگیر کردن ظهور خواهیست.
چنین افرادی ما را به یاد روایاتی می اندازند که یاران اخرالزمانی امام عصر ارواحنافداه را وصف می کند.
اری مصداق این اوصاف کسانی هستند که از هر طریق ممکن به یاری امام زمانشان برخاسته اند. کسانی که از توهین ها و تهمت ها و سختی ها و ازمایشات نمی هراسند و مردانه پای یاری مولایشان ایستاده اند.
انها سزاوار بهترین ستایش ها هستند.
بگذار تا بگویم جایگاه انها کجاست....
امروز جهان در اتش قتل و غارت و فساد و ناامنی و تباهی می سوزد، هر لحظه هزاران جنایت، هزاران فساد، جنگ، خون، فقز، گرسنگی و.... هر گناه و مصیبت و ظلمی که حتی فکرش را نمی کنید اتفاق می افتد و کسانی که اگاهند اما قدمی برای تعجیل در ظهور برنمی دارند، در تمامی این گناهان شریکند
و اما کسانی که تلاش می کنند، از این میان کسانی که به میدان عمل درامدند، از این میلن کسانی که فعالیت ظهورخواهی دارند و از میان انها کسانی که اقدام به برگزاری مجالس استغاثه می کنند که این اقدام بیشترین تاثیر را در امر فرج دارد، بیشترین نقش را در تعجیل در فرج دارند.
ثواب هرکس و جایگاه اخرویش بستگی به وسعت کار خیری دارد که انجام می دهد و این فعالیت ها تاثیر زیادی در جلو انداختن امری دارد که ارزوی تمام انبیا و ائمه اطهار علیهم السلام بوده است . امری که اگر اتفاق بیفتد تمام گناهان و خونریزی ها و مفاسد اجتماعی در سطح جهان در طول تاریخ پایان می یابد و مردم تمام دنیا به خیر و سعادت و نیک بختی می رسند. وقتی کسی در تعجیل چنین امری سهیم باشد ببینید چه جایگاهی دارد.
تازه این بررسی فقط از بعد اجتماعی جامعه است. ثواب یاری غریب ترین و مظلوم ترین امام معصوم و تاثیر در احقاق حق ایشان و برقراری حکومت عدل الهی که اصلا قابل احصا نیست و پرداختن به ان از حوصله بحث خارج است.
اما این فقط یک اشاره بود....
و کلام اخر اینکه با این ناملایمات سرد نشوید، بهشت را به بها می دهند نه به بهانه، انشالله مجالس استغاثه و دعا را با قدرت بیشتر برگزار کنید که ظهور بسیار نزدیک است. مبادا از سوراخ های درشت غربال بگذریم و در این لحظه های اخر غربال شویم که دچار خسران دنیا و اخرت می شویم.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
ادامه دارد
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت یازدهم: توجه فرمایید و قدر خود را بدانید در لحظات اخر اخرالزمان قرار داریم ، ظلمت و تاریکی،
قسمت دوازدهم
توجه فرمایید
بهشت را به بها می دهند نه به بهانه
قطعا برای هریک از فعالین مهدوی جایگاهی بلند مرتبه است که فردای قیامت بسیاری از حتی بزرگان دین حسرت ان را می خوزند چون جایگاه یاران امام حی معصوم با همه مومنین و اولیا متفاوت است، اما این جایگاه امتحانات سختی هم دارد همانطور که یک پزشک، یک وزیر، یک رئیس جمهور باید امتحانات و مراحل سختی پشت سر بگذارد که البته قابل مقایسه با ان مقام نیستند و شرط،قرار گرفتن در این جایگاه قبولی در امتحانات است. اینکه سستی نکنید، سوف سوف نداشته باشید، از تهمت ها چشم پوشی کنید، از تهدیدها و تذکرات نهراسید، جذب دنیا نشوید، گناه نکنید، محکم و پایدار و استوار باشید، خودسازی کنید و استغاثه ها را مستمر داشته باشید و مهمتر از همه مدام به امام زمان خود توسل کنید و از او در موفقیت کار کمک بخواهید، از شروط موفقیت در این مسیر است و بدانید هر کدام از اینها سوراخ های غربالی ست که اگر از هر کدام بیفتید، غربال شده اید و این موضوع انقدر حسرتبار و غم انگیز است که امام رضا علیه السلام در قنوت نمازشان درخواست می کنند خدایا کسی را در یاری امام زمان عجل الله جایگزین من نکن که اگر چنین کنی این موضوع برای من بسیار دردناک است.
پس انشالله محکم و ثابت قدم برای رسیدن به هدف تلاش کنیم و در برگزاری مراسم استغاثه جدیت داشته باشیم که مسیر هموار و مقصد نزدیک است.
موفق باشید
این مطلب ادامه دارد
🔹🔻🔹🔻🔹🔻🔹🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا من احساس آرامش و خوشبختی نمیکنم؟
#کلیپ #استاد_شجاعی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهش را ادامه دهید...😭😭💔
حرف آخر مادر شهـید رئیسی در وداع آخر با فرزندش
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گسترش تظاهرات حمایت از مردم فلسطین به دبیرستانها. این مورد در پایتخت #آمریکا:
برای حمایت از فلسطین نیاز نیست مسلمان باشید، کمی انسانیت کافی است.
*فؤاد ایزدی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 36 --فیلم زیاد میبینی؟ --نه من فقط تورو میبینم. الان این تحقیر بود یا تمسخر؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت_37
یه شیئی به سر تفنگ وصل کرد
--بهش میگن صدا خفه کن.
سعی کن واسه استفاده از کلت همیشه همراهت باشه تا بتونی بی سرو صدا کارو تموم کنی.
با بهت گفتم
--یعنی من آدم بکشم؟
پوفی کشید
--نگفتم برو شکار گفتم فقط باید همراهت باشه همین.
با سر حرفشو تأیید کردم و غذامو خوردم.
بعد از شام مهراب رفت رو کاناپه و من تو اتاق خوابیدم.
تازه خوابم برده بود که مهراب صدام زد.
--مائده! مـــائده!
بلند شدم
--پاشو باید بریم.
--کجا؟
--سر قبر من باید بریم سوریه دیگه.
بلند شدم و متعجب گفتم
--حالا چی بپوشم؟
--این عباهارو امروز واسه من خریدی؟
چشمامو چپ کردم و رفتم سمت کمد.
زبون که نیست ارس ماشاﷲ.
مهراب از اتاق رفت بیرون و لباسایی که امروز خریده بودم رو پوشیدم و روسیریمو عربی بستم و چادر جدیدمو انداختم رو سرم.
با چندش به خودم تو آینه زل زدم.
از تیپی که داشتم اصلاً خوشم نیومده بود.
مهراب در زد و اومد تو.
--اگه آماده شدی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
نشستم رو مبل و داشتم به میثم فکر میکردم.
از اینکه میخواستم ببینمش خیلی خوشحال بودم جدای از اینکه بدونم چه اتفاقاتی توی راه دارم.
مهراب اومد بیرون و موبایلش زنگ خورد.
به عربی جواب داد و بعد از اتمام تماسش باهم رفتیم پایین.
دم در اصلی یه ماشین مدل بالای مشکی که تو ایران ندیده بودم منتظر بود.
مهراب خندید
--حیف این ماشینا نیست زیر پای این وحشیا باشه؟
یه مرد قد بلند و قوی هیکل از ماشین پیاده شد.
با مهراب خوش و بش کرد و من فقط بهش سلام کردم.
از همون اول عین بز زُل زده بود به من.
ازمون خواست سوار ماشین بشیم و مهراب نشست صندلی عقب.
با اخم دم گوشم گفت
--شیطونه میگه بزنم چشماشو سوراخ کنم!
حرفی نزدم و بین راه مردی که خودشو ابوبکر معرفی کرده بود از تو آینه به من خیره شد و با لبخند پهنی یه چیزی به عربی گفت.
من که چیزی نفهمیدم مهراب به جای من با لبخند مصنوعی جوابشو داد.
--چی گفت؟
--میگه مبارک نی نی مون باشه.
--نی نی مـــون؟ کِی شد نی نی مون؟
دندوناشو روی هم فشار داد
--اون گفته چرا درگیر منی؟
دوباره مرده یه چیز دیگه گفت و بازم مهراب جوابشو داد.
--چی گفت؟
--میگه خانمت چرا حرف نمیزنه؟
--خانمـــت؟
--مائده میزنم این ابوبکرو له میکنما مثل اینکه یادت رفته ما به عنوان زوج وارد داعش شدیم؟
پوفی کشیدم و چشمامو بستم.
نمیدونم چقدر گذشت که مهراب صدام زد
--مائده! بلند شو باید بریم.
از ماشین پیاده شدیم و تو یه بیابون بودیم.
یه ماشین روبه روی ماشین ما بود و ابوبکر رفته بود با راننده داشت صحبت میکرد.
با مهراب رفتیم کوله هامونو از صندوق عقب برداشتیم و مهراب با میخی که تو دستش داشت فرو کرد تو تایر ماشین.
--مهراب این چه کاریه؟
--ببخشیدا مثل اینکه یادت رفته ما ایرانیم؟
--چه ربطی داره؟
--ربطش اینه که داعش دشمن اسلامه و ما باید جلوی دشمن بایستیم.
راننده ی ماشین جلویی یه مرد قد بلند مثل ابوبکر با پوست برنزه و چشمای سبز بود.
اومد نزدیک ما و با مهراب خوش و بش کرد.
به منم سلام کرد و منم خیلی آروم جوابشو دادم.
سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد رسیدیم تو منطقه.
با دیدن آدمایی که با لباس مشکی و صورتای پر از ریش اونجا بودن ناخودآگاه لباس مهرابو چنگ زدم.
برگشت سمتم
--چته؟
--میترسم مهراب!
وااای خدا مرگم بده من چرا اسم اینو گفتم؟
سعی کرد لبخند بزنه
--فکر کن اومدی تفریح اصلاً کاری بهت ندارن.
--کی منو میبری پیش میثم؟
برزخی نگاهم کرد
--بزار برسیم!
سکوت کردم و رفتیم توی یه اتاقک.
مسئول اونجا که بهش میگفتن شیخ با خشونت واسه مهراب کارایی که باید انجام بده رو توضیح داد.
نگاهش که به من افتاد چندش لبخند زد و یه چیزی گفت و فقط تونستم در جوابش نیمچه لبخند بزنم.
تقریباً حالم داشت به هم میخورد.
طاقت نیاوردم و عق زدم.
از اتاقک اومدم بیرون و شروع کردم عق زدن.
مهراب اومد سمتم
--مائده خوبی؟
--آره فقط اونجا خیلی بوی بد میومد حالم بد شد.
الان باید چیکار کنیم؟
--هیچی فعلاً تا دو روز باید اینجا بمونیم تا بفرستنمون بیمارستان.
--بیمارستان واسه چی؟
لبخند زد
--دکتر مهراب راد هستم.
--جدیـــی؟
--نه بابا فیلممه.
خندید
--تازه تو هم پرستاری!
دوتا مدرک آورد بالا
--اینم از مدرکامون.
--بعد ما اونجا چیکار کنیم؟
پوزخند زد
--ما کار داعشیارو بالعکس انجام میدیم.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه اونا با قمه و شمشیر سر میبرن ما با دارو شر خودشونو کم میکنیم.
--میفهمی داری چی میگی مگه ما داروشناسی بلدیم.
--خب واسه اینکه بلد نیستیم اومدیم اینجا دیگه.
همون موقع شیخ اومد و از یه نفر خواست مارو ببره استراحت کنیم.
از منطقه دور شدیم و رفتیم تو یکی از واحدای آپارتمان توی شهر.
یه اتاق با حمام و دستشویی با یه تخت دونفره و دوتا مبل.
نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام.
--مائده!
سرمو بلند کردم.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 38
--خوبی؟
--نه.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
--فکر نکنم بتونم دووم بیارم.
کاش تا زمانی که بچم به دنیا بیاد بتونم زنده بمونم.
اگه زنده نموندم تنها خواهشی که دارم اینه که میثمو پیدا کنی و بچمو بسپری دستش.
--این چه حرفیه میزنی؟
--نمیدونم!
--بزار خیالتو راهت کنم.
من، تو و اون بچه رو به عنوان خونوادم آوردم اینجا.
من باهاشون شرط بستم که بچت اینجا به دنیا بیاد و تو داعش تربیت بشه.
با بهت گفتم
--چ..چ.. چی داری میگی؟
مطمئن گفت
--ولی همه ی این چیزایی که گفتم فقط و فقط حرفه.
تا موقعی که میثمو از اینجا نجات بدیم میرسیم ایران و بچتو اونجا دنیا میاری.
--چجوری انقدر مطمئنی؟
--چون یه چیزاییو خیلی بیشتر و بهتر از تو میدونم.
--چرا داری اینکارو میکنی؟
--چون تنها راه اینکه وجدانمو آروم کنم همینه.....
واسه ناهار غذامونو آوردم دم اتاق و با اینکه خیلی گشنم بود نتونستم غذا بخورم.
تو فکر میثم بودم که یه قاشق برنج اومد سمتم.
متعجب به مهراب نگاه کردم
--تو گشنت نیست اون بچه که گشنشه.
خجالت زده قاشقو ازش گرفتم و غذامو خوردم.
تا شب مهراب با لپ تاپش کار میکرد و منم بی حوصله نشسته بودم رو مبل.
شب شد و بلند شدم نماز خوندم.
واسه شام اصلاً نتونستم غذا بخورم و مهرابم تنها غذا خورد.
واسه خواب مهراب یه بالش از رو تخت برداشت و کتشو انداخت رو شونه هاش و خوابید.
--سردتون نشه اینجوری؟
--نه خوبه راحت باش.
کلی صلوات فرستادم تا خوابم برد و صبح ساعت۱۱از خواب بیدار شدم.
مهراب نشسته بود پای لپ تاپ
--صبح بخیر.
--ممنون.
شالمو رو سرم مرتب کردم و کارای شخصیمو انجام میدادم....
داشتم صبححونه میخوردم که موبایل مهراب زنگ خورد.
جواب داد و بعد از چند دقیقه عصبانی تماسو قطع کرد.
لقمه ی توی دستمو نگه داشتم
--چیزی شده؟
--نه نگران نباش.
--خب بگو دیگه.
--هیچی بابا این مردک شیخ زنگ زده گفته از امروز باید بریم منطقه.
شونه بالا انداختم
--خب این که چیزی نیست ما که شب باید میرفتیم زودتر میریم.
--میدونم ولی یه سری اطلاعات مونده که هنوز نفرستادم ایران.
--چیکار کنیم پس؟
--نمیدونم.
بلند شدم سفره رو جمع کردم و رفتم حمام.
همونجا لباسامو پوشیدم و بعد از من مهراب رفت.
یه شنود بهم داد و گفت توی لباسم جاسازیش کنم.
با دیدن کلت با ترس بهش زل زدم
--چته مائده؟
--من نمیتونم!
--چیچیو نمیتونم بگیر ببینم.
کلتو گرفتم و به هر سختی بود تو لباسم قایمش کردم.
به ساعتش نگاه کرد
--پنج دقیقه دیگه میرسن.
کوله هارو مهراب برداشت و از پله ها رفتیم پایین.
سوار ماشینی که منتظرمون بود شدیم و رسیدیم منطقه.
مهراب آروم دم گوشم گفت
--ببین ممکنه میثمو این اطراف ببینی فقط ازت خواهش میکنم ذوق زده نشی و سعی کنی آرامش خودتو حفظ کنی.
ذوق زده با صدای تقریباً بلندی گفتم
--واقعاً؟
مهراب برزخی گفت
--صدا کم نیاری یه وقت؟
هنوز طرفو ندیدی اینجوری داد میزنی اگه ببینی چی میشه!
--ببخشید.
--خیلی خب بریم.
رفتیم تو جایی که به ظاهر درمانگاه بود و با چشمم دنبال میثم میگشتم ولی نمیدیدمش.
یه سریا اونجا بستری بودن و چندتا دکتر و پرستار اونجا بودن.
مهراب رفت اتاق رئیس.
اونجا نامه ی معرفی شیخو بهش داد و اونم با خوشحالی مارو به اتاق دکترا و پرستارا همراهی کرد.
یه چیزی به عربی به مهراب گفت و رفت.
--چی گفت؟
--میگه لباساتونو عوض کنین برین سرکار.
ناخودآگاه دست و پام شروع کرد لرزیدن.
--من نمیتونم.
--یعنی چی؟
--آخه من هیچی بلد نیستم!
مهراب همینجور که روپوش سفیدشو میپوشید خندید
--نترس بابا من مدرک هلال احمر دارم رشته ی دبیرستانمم تجربی بوده تو نیازی نیست کاری بکنی فقط تا میتونی هر دارویی به دستت اومدو باهم قاطی کن.
از تو کمد مخصوص یه روپوش برداشتم و پوشیدم.
یدفعه در باز شد و یه نفر با ماسک و روپوش پزشکی وارد شد.
همینجور که چشمم به در بود سرجام میخکوپ شدم و همین که ماسکشو برداشت با بهت گفتم
--م...م... میثم؟
نگاهش برگشت سمت من و چند ثانیه بیصدا به من خیره بود.
مهراب پوفی کشید
--من میرم بیرون.
رفت و در رو بست.
میثم اومد سمتم و تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم بغلم کرد.
لباسشو چنگ زدم و شروع کردم گریه کردن
انگار زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم.
منو از خودش جدا کرد و همینطور که اشکامو با انگشتش پاک میکرد لبخند زد
--دلم برات تنگ شده بود!
دوباره بغلم کرد و بعد از چند ثانیه منو از خودش جدا کرد
--حالتون خوبه؟
دست گذاشتم رو شکمم و با گریه سر تکون دادم.
میثم شکممو بوسید
--آخ قربونش برم من!
با گریه گفتم
--میثم!
--جون دل میثم؟
--چرا نیومدی دنبالم؟
تلخند زد
--امیدوارم فرصت باشه تا بتونم همه چیو واست توضیح بدم......
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 39
--مگه چیشده؟
--هیچی نگران نباش.
--میثم!
--جانم؟
--یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟
--بپرس.
--تو واقعاً عضو داعش شدی؟
با بغض سر تکون داد
عصبانی گفتم
--میفهمی داری چیکار میکنی؟
دست گذاشت رو دهنم
--هیــس! آروم باش! اونجوری که تو فکر میکنی نیست بخدا!
دستشو پس زدم و با گریه گفتم
--پس چجوریه؟
سرشو انداخت پایین و مکث کرد
دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا
دیدم داره گریه میکنه.
دلم طاقت نیاورد و با دستام اشکاشو پاک کردم
--گریه نکن قربونت برم!
پیشونیمو عمیق بوسید و همون موقع مهراب اومد تو.
سوت زد
--خانما آقایون ما در منطقه ی جنگی هستیم لطفاً از هم جدا شده و لوس بازی را کنار بگذارید با تشکر.
میثم خجالت زده شروع کرد خندیدن و برگشت سمت مهراب.
دستاشو باز کرد و مهرابو درآغوش گرفت.
یه جوری که انگار قرن ها همدیگه رو ندیده بودن.
دهنم از تعجب باز مونده بود و با بهت به صحنه ی روبه روم خیره شدم.
چیشد؟ یعنی این دوتا همو میشناسن و من خبر ندارم؟
مهراب همینجور که سعی در پنهون کردن بغضش داشت تلخند زد
--بابا تو که مارو نصف عمر کردی میثم!
میثم لبخند زد و برگشت سمت من
--میدونم تعجب کردی ولی بزار کامل واست توضیح بدم.
از اینکه این همه وقت بیخبر بودم در رو باز کردم و خواستم برم بیرون میثم کتفمو گرفت کشید تو.
اخم کرد
--چته بابا!
با بغض گفتم
--میدونی این همه وقت من مردم و زنده شدم با عکسایی که
دستمو به سمت مهراب نشونه گرفتم
--این آقا بهم نشون میداد؟
لبخند زد
--میدونم عزیزم ولی چاره ای جز این نداشتیم!
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
میثم با اخم گفت
--درسته که مهراب رفیقمه ولی فکر کردی واسه من راحت بود که تورو بایه پسر مجرد تنها بزارم؟
مهراب صداشو صاف کرد
--سوء تفاهم نشه مائده مثه خواهرمه.
میثم برزخی نگاش کرد
--چیزه یعنی مائده خانم.
همون موقع در زدن و یه پسر هجده نوزده ساله اومد تو اتاق و به عربی یه چی گفت و رفت.
--الان این چی گفت؟
میثم همینجور که ماسکشو میزد گفت
--میگه جراحی دارم.
با بهت گفتم
--مگه تو جراحی؟
میثم فرصت حرف زدن نداشت و سریع از اتاق رفت بیرون.
برگشتم سمت مهراب
--بله جراحه البته یه چی بگم میثم کلاً پزشک جراحه.
خندید
--مثل من و تو دکتر الکی پلکی نیس.
ماسکشو زد و یه ماسک گرفت سمت من
--بزن بریم کار داریم.
عجب گیری افتادم بین این دوتا.
ماسکو زده و لباسمو مرتب کردم دنبال مهراب راه افتادم.
مهراب از پرستار پذیرش پرونده ی یه بیمارو گرفت و ازم خواست دنبالش برم.
رفتیم دم اتاق و مهراب اول رفت تو اتاق و گفت هرموقع در رو باز کرد منم برم.
چند ثانیه گذشت و در باز شد.
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
--چرا منو پشت در نگه داشتی؟
با صدای آرومی گفت
--چون تو با این وضع تابلویی.
منم زدم دوربین مدار بسته رو نفله کردم تا راحت تر بتونیم کارمونو انجام بدیم.
یه قوطی از جیبش دراورد و یه سرنگ از اون پر کرد.
با دقت از مریض رگ گرفت و بهش تزریق کرد.
بی صدا خندید
--فقط امیدوارم کف نکنه.
--چرا؟
--چون پودر ماشین لباسشویی با آب بهش تزریق کردم.
در اتاقو باز کرد و خیلی ریلکس از اتاق رفت بیرون.
آروم گفتم
--الان چی میشه؟
--اسهال خونی.
--یعنی میمیره؟
--نه ولی حالش بد میشه و بعد شما با یه آمپول هوا کارشو تموم میکنی.
--اصلاً حرفشم نزن.
--نه نیار که اصلاً حوصله ی جر و بحث ندارم.
به چندتا مریض دیگه آب و پودر تزریق کرد و باهم رفتیم سمت اتاق عمل.
میثم اومد بیرون و مهراب خندید
--خسته نباشی قصاب.
میثم خندید
--چیشد؟
--هیچی طبق گفته ی شما چندتارو فرستادیم برزخ انشاﷲشب مائده خانم میفرستنشون جهنم.
میثم نگران گفت
--مائده حالت خوبه؟
--راستشو بخوای نه من نمیتونم اینکارو بکنم.
میثم منو برد تو اتاق پرستاری
--ببین مائده میدونی داعش تا به حال چندین هزار آدمو به کام مرگ برده اونم با بدترین حالت ممکن؟ میلاد خودمونو یادت رفته؟
با شنیدن اسم میلاد شروع کردم گریه کردن و انگار یه حس غرور و تنفر تو دلم ریشه زد.
--پس تو چرا جراحیشون میکنی؟
خندید
--فکر کردی من کارمو کامل انجام میدم؟
همین جراحی چند دقیقه قبل به قدری اکسیژن کم بهش وصل کردم که وسط عمل جون داد.
--خب اینجوری که بهت شک میکنن!
--نوچ. چون از ۱۰ تا پنج تاشونو سالم برمیگردونم تا کسی شک نکنه.
بعد عملم نیروی های نفوذی مثل تو و مهراب میرن کارشونو یکسره میکنن.
خندیدم
--ایول آقا میثم.
خندید
--شرمنده نکن خانم بگو ببینم پسرمون چطوره؟
--تو از کجا میدونی پسره؟
--مهراب برگ چغندر نبود که.
همون موقع بچم تکون خورد و قلقلکم شد
--چیشد مائده؟
--هیچی تکون خورد.
خندید
--ای جـــانم قربونش بره باباییش....
شب شد و رفتم از ایستگاه پرستاری آمپولای مسکنث گرفتم که به مریضا تزریق کنم.
بسمﷲ گفتم و وارد اولین اتاق شدم....
"حلما"
🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 40
مریض تقریباً بیدار بود.
همونجوری که میثم بهم یاد داده بود
آمپولو باز کرد و با دستای لرزون سرنگو تا نصفه پر کردم و بهش تزریق کردم.
به ثانیه نکشید حالش بد شد.
طبق نقشه باید میدویدم بیرون و دکترارو صدا میزدم.
رفتم تو اتاق و با دیدن میثم و مهراب که خوابیده بودن عصبانی جیغ زدم.
هر دوشون بلند شدن و دویدن سمت اتاق.
بقیه ی دکترا رفتن بالا سر مریض و مهراب به ظاهر هرچی تلاش کرد با شُک برش گردونه نشد.
همشون بدون هیچ ناراحتی برگشتن تو اتاقاشون.
خودمو به جمع کردن دستگاه هایی که بهش وصل بود مشغول نشون دادم و وقتی همه برگشتن سر کار خودشون رفتم اتاق بعدی.
خداروشکر از شانس قشنگ من مریض بیدار بود و وقتی رفتم بالاسر تختش دستمو گرفت و ملتمس بهم خیره شد و با صدای تحلیل رفته ای به عربی یه چیزی گفت
با چندش دستشو از دستم جدا کردم و مطمئن آمپول توی دستمو بهش نشون دادم
آمپولو باز کردم و با سرنگ تا نصفه پرش کردم.
با دقت ازش رگ گرفتم و آمپولو تزریق کردم.
چسبایی که با سیمای مخصوس روی سینش وصل شده بود رو جدا کردم و زیر پتو قایمشون کردم.
نبضشو گرفتم ولی نمیزد و واسه اطمینان بیشتر دستمو تا نزدیک دماغش بردم و مطمئن شدم که مرده.
رفتم اتاق بعدی و خداروشکر مریض خوابیده بود.
آمپولو بهش تزریق کردم و اکسیژنو ازش جدا کردم.
چهرش کمی کبود شد و بعدم تموم کرد.
با خیال راحت دوباره دستگاهو بهش وصل کردم و برگشتم تو اتاق پیش مهراب و میثم.
میثم نگران اومد سمتم
--حالت خوبه؟
دستکشامو از دستم درآوردم و تقریباً رو صندلی ولو شدم.
--واقعاً این آدما فقط ادعا دارنا.
اگه یه ذره هوا با آمپولشون قاطی شه کارشون تمومه.
ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن
--یعنی من امشب سه نفرو کشتم؟
میثم سریع اومد سمتم و جلو دهنمو گرفت تا صدام نره بیرون.
--مائده جان میدونم واست سخته ولی چاره ای نداریم.
تأیید وار دستامو تکون دادم و میثم دستشو آروم از رو صورتم برداشت.
--الان یعنی صبح کسی به ما شک نمیکنه؟
--نه بابا نیروهای خودی تا صبح نمیزارن اثری از آثارشون بمونه.
مهراب خندید
--ماشاﷲ چقدر سریع عمل کردی.
یدفعه در اتاق باز شد و پرستار میثم و مهرابو صدا زد.
سریع رفتن بیرون و از زیر در نگاه کردم فهمیدم رفتن بالاسر مریضایی که من نفله کردم.
طبق نقشه واسه اینکه بهم شک نکنن رفتم ایستگاه پرستاری و شیفتو تحویل گرفتم.
نشستم پرونده هارو مرتب کردم و تا صبح کارم طول کشید.
صبح ساعت ۸شیفتو تحویل دادم و رفتم اتاق پرستارا استراحت کنم.
همین که سرم رسید به بالش خوابم برد و با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--پاشو خانم لنگ ظهره.
متعجب گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید
--مثلاً من داداشتما!
به حالت گریه گفتم
--من از دست شما دوتا چه خاکی بریزم تو سرم؟
--هیچی بلند شد یه چیزی بخور ساعت ۲باید بری سر شیفتت.
لقمه ای که واسم آورده بود رو خوردم و همون موقع میثم رفت واسه جراحی
به جز من و دوتا پرستار دیگه بقیه رو فرستاده بودن یه بیمارستان دیگه و من مجبور شدم با میثم برم اتاق عمل.
همینجور که لباسمو میپوشیدم میثم نگران گفت
--مائده میخوای تو نیای؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
--از خون نترسی یه وقت؟
--نترس سعی خودمو میکنم.
رفتیم اتاق عمل و میثم خودش مراحل اولیه رو انجام داد و مریضو بیهوش کرد.
--پس دکتر بیهوشی؟
خندید
--اینجا از این خبرا نیس که.
تیغ جراحیو برداشت و قسمت پهلو همون جایی که تیر خورده بود رو باز کرد و ازم خواست با دوتا انبر مخصوص اون قسمتو باز نگه دارم.
ترکشو درآورد و از تو یه جعبه یه دارویی برداشت و با سرنگ به قسمت جراحی شده تزریق کرد.
اون قسمتو با دقت بخیه زد و با هم بیمارو منتقل کردیم بخشی که به همه چی میخورد غیر از بخش ریکاوری.....
بعد از عمل واسمون نیرو رسید و میثم من و با بقیه ی پرستارای مرد برد تو اتاق
از صحبتای میثم فهمیدم که نیروهای خودین و فقط دوتا پرستار از داعشی ها و مریضا از طرف دشمن بودن.
نقشمون این بود که اون دوتا پرستارم نفله کنیم و یه جایی چالشون کنیم.
رفتم تو اتاقی که پرستار خانم داشت لباساشو عوض میکرد.
وایسادم پشت سرش و کلتمو درآوردم و چندتا تیر تو ناحیه ی قلبش خالی کردم.
کلتمو سرجاش گذاشتم و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون....
رفتم قسمت پذیرش و پرونده های جدیدو مرتب کردم.
داروهایی که نیاز بود رو مهراب لیست کرد و رفتم سمت انبار و هردارویی نیاز داشتم و برداشتم و همین که داشتم برمیگشتم دیدم یکی از پرستارا داشت به عربی یه چیزایی میگفت.....
"حلما"
✌در آسـتانہے ظــهور✌
ای که دستت میرسد کاری بکن بیش از آن کز تو نیاید کار 😔 دوستان منتظر یاری سبز شما عزیزان هستیم، تا ب
سلام
رفقای امام زمانی یه یاعلی بگید، اگر در توانتون هست حتی 5 هزار تومن یاریگر باشید، این خاندان مدیون کسی نمی مونند، خودشون جبران می کنند. مخصوصا دستگاه امام حسین
حساب و کتابش فرق می کنه.
#یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تلاوت سوره کوثر توسط رهبر معظم انقلاب
فَسَیَکفیکهم الله...
البقره/۱۳۷
خداوند تو را از شر و آسیب آنها نگه میدارد.
خدا من و تو رو میبینه، روحمونو میبینه، تموم اشکهامونو شمرده، شاهد سختی کشیدنامون بوده، می دونه ته دلمون چه خبره، شاهد تموم زحمات و سعی کردنامونم بوده...
خدا هست، هوامونو داره فقط باید بهش اعتماد کنیم و به تلاش کردنمون ادامه بدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور