فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ زمان فتنههای عظیم آخرالزمان نزدیک و نزدیکتر میشود، شما فقط یک نقطهی اَمن دارید؛ زودتر پناه بگیرید!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⭕️برخی منابع خبری میگویند چنانچه رژیم صهیونیستی بخواهد طی ماه آینده، به لبنان حمله کند، حذف رهبر حزب الله را با قوت و شدت بسیار بالا عملیاتی خواهد کرد
👤: خودتان میدانید دست کثیفتان به سید بخورد باید به سمت کوه سینا کوچ کنید😉
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🏴
.
سید حسن نصرالله در مراسم ماه محرم:
ما امسال در قلب واقعه کربلا قرار داریم.💔😭
.
.🏴
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 #روضه در خانه بدکارهها!
▪️حبّ حسین، عاقبتم را به خیر کرد
خیرش تویی اگر که بیایی امامِ من...
عاقبت به خیری یعنی این! 👌
#صاحب_عزا
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های صدام در رابطه با حمایت حافظ اسد (پدر بشار اسد) از ایران در جنگ ۸ ساله 🇮🇷
حافظ اسد گفته بود در کنار ایران میایستم زیرا عراق به خاک آنها تجاوز کرده...
گفته بود با وجود ولی فقیه این جنگ تمام نخواهد شد
تا استعفای صدام ، درغیر اینصورت ایرانیان حکومت عراق را ساقط میکنند!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عزادار امام حسین سلام ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢انتخابات تموم شد
ولی خوشا به غیرت این هموطنانمون در خارج از کشور که تو این شرایط رفتن رأی دادن😍😢
ببینید و افتخار کنید بهشون
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد، حرم رقیه (س)
#امام رضا
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
خبرهای محرمانهای از تحرکات شیعیان در کوفه به گوش میرسد
🔹به گزارش منابع آگاه در عربستان، پس از مرگ معاویه و به قدرت رسیدن یزید، حسینبنعلی که در فشار برای بیعت با او بود، برای بیعتنکردن، از مدینه عازم مکه شده.
🔹حسین که نوهٔ پیامبر است میگوید یزید فاسق و خلیفۀ خودخوانده است و برای همین قصد بیعت با او را ندارد.
🔹گزارشهای رسیده نشان میدهد مردم کوفه که دل خوشی از حکومت معاویه نداشتند، فرصت را مغتنم شمرده و نامههایی به حسینبنعلی نوشتهاند تا به کوفه رفته و خلافت را دست بگیرد.
🔹گفته میشود حسین برای اطمینان از بیعت مردم کوفه، پسرعموی خود مسلمبنعقیل را به کوفه فرستاده.
🔹بنابر اعلام منابع نزدیک به خاندان بنیهاشم، مسلم در نامهای به حسین اعلام کرده که کوفیان بیعت کردهاند و آمادۀ ورود شما هستند. حال حسین با خانواده و خاندان خود عازم کوفه شده است.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🚨 نتیجه #مذاکره_مجدد طبق روایات
⚫️ #امام_محمد_باقر علیهالسلام: گویی قومی را میبینم که از مشرق (ایرانیها) در طلب حق، #قیام (انقلاب) کردهاند؛ ولی حقشان را به آنها نمیدهند، مجدد حق خویش را مطالبه میکنند اما حقشان را به آنها نمیدهند. وقتی چنین میبینند، شمشیرهای خود را بر دوش میگیرند (کنایه از قدرتنمایی نظامی و انجام عملیاتهای نظامی)؛ آن هنگام، آنچه را که میخواهند، به آنان میدهند، ولی این بار، آنها هستند که نمیپذیرند! تا اینکه قیام میکنند و آرام نمیگیرند تا پرچم را به دست صاحب شما (صاحبالامر #امام_زمان علیهالسلام) تسلیم میکنند. کشتگان آنان شهید هستند. اگر من آن زمان را درک کنم، جانم را برای صاحبالامر میگذارم. (الغیبۀ نعمانی ص۲۷۳)
✍ طبق این #حدیث مهدوی؛ قیام و #انقلاب ایرانیها قبل از ظهور شامل این مراحل است:
✅ ابتدا پیروزی انقلاب #قوم_سلمان قوم مشرقی روایات، سپس طلب حقی که به زور از طرف دشمنان آنان، داده نمیشود، سپس طلب حق برای بار دوم و عدم پذیرش مجدد از سوی دشمن که هر دو مرحله، نشاندهندهی روند #مذاکرات بین ایرانیها و دشمن است. مرحله بعدی، #مرحله_سیوف یا نظامی است که این بار با قدرتنمایی نظامی ایرانیان زمینهساز ظهور، دشمن مجبور به ارائه حق ایرانیها میشود که این بار، ایرانیها آن حق را نمیپذیرند! (احتمالا اتفاقی افتاده که دیگر، ایرانیها حاضر به #مذاکره نیستند). سپس شروع #جنگ_فراگیر بین #جبهه_مقاومت با دشمنان در آستانه #ظهور حضرت. مرحله نهایی، تقدیم پرچم توسط ایرانیها به رهبری #خراسانی به شخص حضرت
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
حیدربادنور
#شافع_محشر_بکاء_بر_حسین
بسم الله الرحمن الرحیم سلام
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
عاشورا و نهضت سیدالشهدا(علیه السلام) اسراری دارد که از دید مردم پنهان است و تا این حقایق فاش نشود، عظمت قیام امام حسین(علیه السلام) و هدفهای بلند آن و بزرگی مصیبت آن حضرت، آنطور که باید، روشن نمیشود
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
هرلحظه ی روز عاشورا سری از اسرارالهی است
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
🌺🕋🌺🕋🌺
حضرت سیدالشهدا علیه السلام در روز عاشورا سینه ی مبارک را باز میفرمودو مرتب به حضرت احدیت عرض میکرد«هل من مزید»
و خدا در جام حضرتش می ریخت
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🌺🕋🌺
کار بجایی رسید که جز خلصین عالم نتوانستند در صحنه بمانند و گریختند
مثل ضحاک بن عبدالله مشرقی
که یاران حضرت بود
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
اما وقتی پرده لحظه ای برایش کنار رفت ودید که طوفان بلا را خدا به سمت کربلا میفرستد به سرعت گریخت🩸
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋
آنقدر دورازه ی بلایا باز شده بود که عالم ماده وغیر ماده را متاثر کرده بود🩸
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
در روز عاشورا تصادف ستاره گان که اتفاقی بسیار بسیار نادر است اتفاق افتاده است🩸🕋🌺🕋🌺🕋🌺
قوام ودوام عالم به وجود امام معصوم است
آنقدر هجمه وحمله و ضربه و ضربات به جسم مطهر زیاد بود که حضرت را متحیر کرده بود
وهمین درتعادل عالم تاثیر میگذاشت🩸
😭😭😭
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
عارف سوخته مرحوم کل احمد آقای طهرانی رحمه الله علیه:
ایشان همیشه به دوستان و نزدیکان سفارش می کردند که:
« سعی کنید تا پایتان را از کشتی حضرت سید الشهدا علیه السلام بیرون نگذارید؛ و دائما" به امری از امور دستگاه امام حسین علیه السلام مشغول باشید.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋
آشپزی، چای دادن، سینه زدن، کفش جفت کردن و ... تا بواسطه آن، از همه شیعیان دستگیری شود. و الا حساب و کتاب آنطرف، دقیق تر از این حرفهاست
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋🌺
تمام این عزاداریها و مجالس و روضه ها، برای این است که فاسق و فاجر و مؤمن، همگی بر سر سفره احسان سیدالشهدا علیه السلام نورانی شده؛ و مورد مرحمت حضرت باریتعالی قرار گیرند.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋🌺
اشک ،گریه ،بکاء
💢استاد آیة الله کشمیری (رحمةالله علیه) میفرمود :
چشم بصیرتی انسان بر اثر چند عمل باز میگردد ، یکی از آنها بکاء بر امام حسین (علیهالسلام) است.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺🕋🌺
🔻میفرمود : من با مرحوم حاج هادی ابهری بودم . او دیدش وسیع و بصیرت داشت و خیلی از امور دور را با قوه بصیرتی که داشت درک میکرد، این عنایتی که به او شده بود به خاطر گریههای زیادی که بر امام حسین (علیهالسلام) داشت ، بوده است!
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
علامه بحر العلوم مشرف به کربلای معلی شد، کنار صحن مطهر أبا عبدالله (علیه السلام) نشسته بود که گروهی عرب بادیه نشین سینه زنان وارد حرم شدند، ناگهان دیدند که علامه هم در میان این جمعیت حسین حسین می گوید و به سر وسینه می زند، طلبه ها هم آمدند و تبعیت کردند.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
شب از محضر علامه از علت حضورش در میان عزاداران پرسیدند، فرمود: داشتم تماشا می کردم، ناگهان دیدم حضرت بقیة الله (سلام الله علیه) در میانشان سینه می زند، من هم از امام زمانم تبعیت کردم.
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
ما دل ز غمت شکسته داریم ای دوست
از غیر تو دیده بسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستـــــگان نزدیکی
ما نیز دلی شکسته داریم ای دوست
🕋🕋🕋🕋🕋
🌴گوهر معرفت 🌴
والسلام علیکم و رحمةالله وبرکاته
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۱۰۰ شهاب سر جایش نشست. _به چی میخندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به ا
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۰۱
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
_مهیا!... مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
_مهران...!
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
_مهران کیه؟!
_هم دانشگاهیم.
_خب؟!
_ازم جزوه برده بود؛بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمیخوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمیگرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال میپرسید... اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.... دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
_اون چی؟!
_اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
_از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد...
فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت:
_باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
_آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
_میدونم تو تقصیری نداری.
_باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمیتونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
_اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
_اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است میترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد...
_ن... نه کار اون نبود...
_مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
_نه نبود...
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.از استرس ناخون هایش را می جوید.با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛به طرف شهاب برگشت.
_چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
_ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.غرید:
_دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد....
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۰۲
در مسیر حرفی نزدند...مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
_شهاب؟!
_لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
_شهاب؟!
_من صبح زود میرم ماموریت.
_شهاب؟!
_مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
_شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت.
_برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
_سلام محمد خوبی؟؟
_قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند.... یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
_لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت....در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛...
اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.به عقب برگشت و سوار ماشین شد.ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
_سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
_خیلی ممنون...
_چیزی شده شهاب؟!
_نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
_مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
_چرا زودتر نگفتی مادر؟!
_شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۰۳
شهاب، سجاده اش را جمع کرد....
کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد.کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمیکردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
ـ مطمئن باشید.
محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت.شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد.
ــ میخوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟
دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند.
ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!
با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.
****
مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمیداد...کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد.قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
_....
_اومدم!
زود کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
ــ بسلامت مادر جان!
مهیا از پله ها پایین آمد.
به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد.
ــ سلام!
محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند.
ــ چه خبر مهیا خانوم؟!
ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...
مریم دستی به روسریش کشید.
ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...
مهیا با شوک گفت.
ــ ماموریت؟؟؟!!!!....
ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!
مریم باتعلل پرسید:
ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!
مهیا لبخند تلخی زد.
ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد....
مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمیشد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۰۴
ماشین ایستاد....مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد.وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها...
دخترهای جوان،دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند....
مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد.کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست
الان؟؟
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!
مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
ــ کاره دیگه... پیش میاد.
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!
مهیا آخ آرامی گفت....
نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
_وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...
مهیا لبخند غمگینی زد.
نمیتوانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، میشکست.
مریم با اخم به سمتشان آمد.
_مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
_چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟
ــ می سوزه...
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون و آشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا خدا نمیخواد ما آزاد باشیم ؟!
#کلیپ| #استاد_شجاعی #عفاف_و_حجاب
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2