🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برای_تمام_بزرگوارانی_که_در_چالش_شرکت_کردن
#گامهای_عاشقی💗
قسمت128
صدای زنگ گوشیمو شنیدم
از داخل جیب مانتوم گوشیمو بیرون آوردم نگاه کردم امیر بود
-جانم امیر
امیر: کجایین شما ما بیایم؟
-صحن انقلاب روی فرش نشستیم نزدیک ورودی صحن بیاین داخل میبینمتون
امیر: باشه ،فعلن
-به سلامت
بعد از ده دقیقه امیر و سارا هم اومدن کنارمون نشستند
-رسیدین واسه نماز ؟
سارا: اره
-خوب خدا رو شکر
سارا:آیه بریم زیارت ؟
-هوممممم....بریم
علی:آیه ما همینجا منتظرتون میمونیم تا بیاین
-باشه
با سارا رفتیم سمت حرم ،با دیدن جمیعت اولش ترسیدیم
ولی خنده شیطنت آمیزی به هم زدیم و دست همو محکم گرفتیمو
وارد جمعیت شدیم
اولش خوب بود ولی وسطاش نفسمون بند اومده بود
محکم دست سارا رو گرفته بودم که ازم دور نشه
با گفتن یا زهرا و یا حسین و یا رضا
نفهمیدن چی شد دیدم کنار ضریحم
سارا رو کشیدم سمت خودم
سرمونو گذاشته بودیم روی ضریح و درد و دل آخرمونو کردیم
یه دفعه صدای یه خانمی رو شنیدم
هی میگفت یا امام رضا نا امیدم نکن ،تو رو به جوادت نا امیدن نکن ،بچه امو از تو میخوام
با شنیدن حرفش اول از اقا خواستم حاجت این خانومو بده
بعد گفتم: آقای من... تو رو به غریبی ات قسم همه این زائرا حاجتی دارن شما رو به مادرتون زهرا قسم هیچ کدومشونو ناامید نکن
آقا جان زندگیمو گره میزنم به ضریح تو خودت مواظب زندگیم باش ،مواظب علی من باش
یه دفعه یه خادم صدامون زد که حرکت کنین
بعد با سارا از جمعیت دور شدیم
و از حرم رفتیم بیرون
امیر و علی رو به روی ورودی ایستاده بودن
رفتیم سمتشون بعد با هم رفتیم سمت هتل
وسیله هامونو جمع کردیم
گذاشتیم صندوق ماشین
بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم...