فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو را بخاطر جد مطهرت برگرد...
ما بر آن که بستیم با جان خود هستیم...
مــا در راه هدف ز جان گذشتیم...
مــا منتظـر ظــهور نشسته نه در حال نبردیم...
مــا ز مـرگ هراسی نداریم...
پای آنچه اعتقاد داریم با غرور و غیرت ایستادیم...
#بــرگـرد
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
@zoohoornazdike
••|🌼💛|••
#برگرد-نگاه_کن
قسمت 10
–کارتون تموم شده؟
–بله، داشتم میرفتم خونه.
–خسته نباشید، واقعا کار سختی دارید، خدا صبرتون بده.
–خودمم نمیدونستم اینقدر کار سختیه، البته همه میگن اولش اینجوریه، کم کم درست میشه.
–بله، کم کم اونقدر با آدمهای عجیب و غریب روبرو میشد که خودتون یه پا آدم شناس میشید. ولی خب سرو کله زدن با همین آدمها یه صبری میخواد که انگار شما خیلی خوب میتونید از پسش بربیایید.
ماسکم را بالا کشیدم.
–نه، منم آنچنان صبور نیستم، یه جورایی اجبار دیگه.
سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
–همین اجبار گاهی آدم رو میسازه. اون کلمهایی که روی تابلو نوشتم در مورد شما بود. من بودم یه مشت میزدم تو چونهی اون آقا، که عرضه نداشت... بعد پوفی کرد و سرش را تکان داد.
لبخند زدم.
–امروز شما ساکت ترین و بی دردسرترین مشتری ما بودید. اون که چیزی نبود، تا الان کلی ماجرا داشتیم.
–خدا به دادتون برسه، اعصاب میخوادا، البته من زیاد میام اونجا، صبحانه هاش رو دوست دارم.
سرم را پایین انداختم و کمی این پا و اون پا کردم.
سوالی نگاهم کرد.
بالاخره گفتم:
–نمیدونستم با ما همسایه هستید. برای همین امانتیتون رو پیشم نگه داشتم که دفعه ی دیگه که امدید کافی شاپ پستون بدم.
ولی حالا که دیدمتون با اجازتون بهتون میدم.
اسکناس را از جیبم در آوردم و دو دستی مقابلش گرفتم.
–بفرمایید.
مات و مبهوت نگاهش را بین من و اسکناس چرخاند.
–این چیه؟
–همون پولی که صبح روی میز گذاشتین. من اونجا حقوق میگیرم نیازی به این کارا نیست.
هنوز هم در همان حال تحیر مانده بود و نگاهم میکرد.
با تردید گفت:
–منم میدونم حقوق میگیرید. خودم خواستم که...
–بله، شما لطف دارید اما من نمیتونم قبول کنم. من اونجا وظایفم رو انجام میدم کار اضافه ایی انجام نمیدم که پول اضافه ایی بگیرم.
شانه ایی بالا انداخت و با دلخوری گفت:
–خب اگه نمیخواهید، اون خانم رو میبینید داره میره، (به خانم چادری که چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند اشاره کرد) واسه مسجد سر خیابون کمک جمع میکنه، منم هر روز تو مسجد میبینه و خوب میشناسه، ببریدش بدید به ایشون بگید امیر زاده داده.
اگرم بهش نرسیدید تو همون مسجد کنار مترو همیشه هست بعدا ببرید مسجد بهش بدید.
با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم.
–یعنی چی؟ مگه شما به من صدقه دادین که...
انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده. فوری حرفم را برید.
–نه، نه، من اصلا منظورم این نبود که...
نگاهم را با ناراحتی روی صورتش کشیدم و پول را روی جعبه ایی که جلوی پایش بود گذاشتم و به راهم ادامه دادم.
نــویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2