استقرار خادمین الشهــــدا از امروز به مدت یکــماه برای استقبال از شما عزیزان زائر در مناطق عملیاتی جـــنوب"
«#خادم_الشـــهدا»
#شلـمچہ"
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و آن یار او هم شاید اینجا باشد...
کربلاے ایران"
#شلـــمچہ
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۷ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+این روز ها
کمی آهسته تر از راهیان رفتنتان بگویید
شاید کسی قرار است
اینبارهم . جا بنماند...
#دلتنگی💔
#شلمچه
#شهدا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـر کس
خدا را گم کرده
آدرس شلمچه را به او بدهید
شلمچه دلها را کربلایی میکند
و کربلا کوتاهترین راه ،
تا خداست ...
شلمچه قطعه ای از بهشت است.
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است.
#شلمچه
#کربلای_ایران
#دلتنگ_غروب_شلمچه_ام
#یادمان_شهدای_شلمچه
@shalamcheh_ir1
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت_چهلم بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای مراسم و نهار به م
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت_چهلیکم
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم #راهیان_نورمون کی افتاد؟؟
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
_منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_میخوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم_من میپرسم خبرت میکنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن...مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به #شلمچه بیاید...آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت... مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر میکند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیا_به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...