♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_نه
°•○●﷽●○•°
وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه.
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ.
تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور.
دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد.
اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم
میدونی
راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره.
+جدی؟
_اره
میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه.
دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده.
خندید و :
+الهی ...!
باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن.
_نمیشه دیگه. شما باید باشی
+من هستم حالاحالاها.
اسانسور طبقه خودمون ایستاد.
کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم :
_بفرمایید.
محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد .
یه نفس عمیق کشید و گفت :
+اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود!
راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها.
خندیدم
خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب
چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا.
چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم
ساک محمد هم عقب بود
اون رو هم با خودم اوردم
وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده.
لباسام رو سریع عوض کردم
کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم.
لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی.
خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم
به ساعت نگاه کردم.
پنج و نیم بود.
تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم.
کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد
دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه.
میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم.
_اقا محمد ...
اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب.
چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت.
منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم.
بعد از من هم محمد رفت
تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم
از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم.
با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم .
لبخند محوی زد.
رفتم کنار تا نمازش رو ببنده
یه دفعه گفتم
_محمد..!
+جان؟
_واسه من هم دعا کن!
_من همیشه واسه شما دعا میکنم.
لبخند زدم که نمازش رو بست.
دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم.
وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد.
انگار تو حال و هوای خودش نبود.
ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم.
بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق.
من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه.
میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم
بدون محمد هم میل به شام نداشتم
چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه.
گوشت چرخ کرده درست کردم.
برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه.
دوباره نشستم سردرسم.
نفهمیدم چجوری زمان گذشت.
به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه
یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق.
تازه یادم اومدچقدرخسته بودم.
آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم
با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم.
نمازمون رو باهم خوندیم.
رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس
به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود
_صبح شمابخیر!
خسته نباشی
+قربان شما.
صبح شمام بخیر.
_چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
+خسته بودی
من کلی خوابیده بودم دیشب
حالا بشین یه چیزی بخور .
به میزنگاه کردم.
نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود .
واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:
_محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم.
فقط برنج رو بزار بپزه
البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم.
حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره.
+چرازحمت کشیدی؟
به روی چشم.
چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم.
ساعت پنج صبح بود.
چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت
با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚