eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
17هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت435 با ساره وارد سالن بیمارستان شدیم. خاله ی هلما پشت در اتاق نشسته بود و با دیدن ما از جایش بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به ساره گفت: —ساره جان تو می تونی تا شب بمونی؟ من برم خونه یه کم استراحت کنم بیام. ساره سرش را تکان داد. —بله، حتما! اصلا شما شبا بمونید، من هم روزا می مونم، چون شوهرم روزا خونه س می تونه بمونه پیش بچه ها. خاله ماسکش را بالاتر داد. —باشه دستت درد نکنه. ولی موندن مون هم فایده نداره ها! نمی ذارن پیشش بمونیم، باید بیرون بشینیم. حالا اگه کاری داشت می گن بیا برو انجام بده. ساره با ترحم به در اتاق نگاه کرد. —می دونم خاله، مهم اینه که هلما می دونه ما این جا نشستیم، دلگرم می شه. اون الان وضعیتش خیلی حساسه. راستی روان شناس نیومد؟ —چرا اومد. یه یک ساعتی براش حرف زد و رفت. —خب چیزی نگفت؟ خاله دست هایش را از هم باز کرد. —نه، یعنی من ازش نپرسیدم. بعد از رفتن خاله ی هلما پرستاری وارد اتاق هلما شد و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به ساره گفت: —درسته دکتر گفته حق ملاقات داره ولی دوتایی نمی شه، یکی یکی. بعد از رفتن پرستار، ساره پشت چشمی برایش نازک کرد. —دکترم که رضایت بده اینا ول کن نیستن. یعنی می خواست بهمون بگه من اینجا رئیسم. نگاهم را در اطراف چرخاندم. —نه بابا توام، خب چون هلما تو بخش مراقبتای ویژه ست می خوان احتیاط کنن. به طرف اتاق راه افتاد. —پس اول من برم. لباسش را گرفتم و کشیدم. —اول من می خوام برم، چون باید زود برگردم خونه. لباسش را از مشتم بیرون کشید. —من زودی میام، فقط می خوام بهش بگم که تو این جایی. می خوام ببینم چی کار می کنه. مطمئنم خیلی خوشحال می شه. روی صندلی نشستم و منتظر ماندم. نیم ساعتی گذشت ولی خبری از ساره نشد. بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم. ساره آن قدر طولش داد که مجبور شدم به گوشی اش زنگ بزنم. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و خواستم غر بزنم. اما حالش را که دیدم پشیمان شدم. با صورت خیس از اشک آمد و روی صندلی نشست. صورتش را با دست هایش پوشاند و هق زد. کنارش نشستم. دست هایش را از روی صورتش کنار کشیدم و سرش را در آغوشم گرفتم و با بغض گفتم: —حالش خیلی بد بود، آره؟ سرش را عقب کشید و اشک هایش را پاک کرد و پچ پچ کرد. —همه ش گریه می کنه. روحش از جسمش بیشتر سوخته. خیلی ناامیده، هر چی باهاش حرف می زنم می گه انگیزه ای ندارم. بعد ناگهان از جایش بلند شد و جدی گفت: —تو برو ببین می تونی بهش یه کم روحیه بدی. منم برم ببینم می شه دکتری که اومده پیشش رو ببینم. از جایم بلند شدم. —دکتر روان شناسش رو می گی؟ —آره. لیلافتحی‌پور