eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.9هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم. برام خیلی جالب بود این ساختمون کلا سه طبقه بزرگ بود که هر طبقه چیزی های متفاوتی می‌فروخت طبقه دوم کلا لوازم حجابی بود انقدر تنوع زیاد بود که دلم میخواست همه رو داشته باشم. فاطمه وارد چادر فروشیه دوستش شد منم مثل بچه ها دستش رو گرفته بودم به دنبالش میرفتم خودم خندم گرفته بود هرکی مارو میدید فکر می‌کرد مادر و دختریم البته من زیادم بچه نمیزدما اما با این فرم مدرسه دیگه قطعا سنم خیلی اومده بود پایین فاطمه هم با اون چادر و حجابش مثل مادرم! به تصوارتم لبخندی زدم و با صدای احوال پرسی فاطمه و دوستش به خودم اومدم و سلام دادم. دوست فاطمه گفت: - معرفی نمیکنی فاطمه؟! فاطمه هم با مهربونی گفت: - ایشون دوست بنده نیلا خانوم هستن دوستش لبخندی زد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت: - خوشبختم نیلا جان منم حلما هستم دوست فاطمه خانوم منم دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: - همچنین عزیزم منم از اشناییت خوشبختم حلما جان بعد دوباره روش و کرد سمت فاطمه و گفت: - چخبر؟ چیشد بعداز مدت ها سری به ما زدی! فاطمه خندید و گفت: - خبر که سلامتی بعدشم مگه ما دیشب تو مسجد همو ندیدیم! بعد دوستش که الان فهمیدم اسمش حلماست با حالت بامزه ای با دستش سرش رو خاروند و گفت: - خب حالا نمیشه جلو دوست جدیدمون آبرو داری کنی و ضایعمون نکنی! فاطمه خندید و گفت گفت: - تو که منو می‌شناسی حلما هم خندید و گفت: - بله بله کیه که شمارو نشناسه! بعدش ماهم زدن زیر خنده البته نه با صدای بلند خیلی محجوب و باحیا از خندشون منم خندم گرفته بود با لبخند تماشاشون می‌کردم این دختر چقدر خنده رو و مهربون بود! تا همه رو مثل خودش نکنه دست بردار نیست! حلما گفت: - جانم درخدمتم؟! مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیومدی فاطمه گفت: - اره، داشت دادم میرفتا! اومدیم اینجا تا برای نیلا چادر بخریم. حلما با لبخند سمت من برگشت و گفت: - چه عالی مطمئنم تو چادر از این که هستی هنوز خوشگل تر و معصوم تر میشی. فاطمه گفت: - حلما جان نیلا تا حالا چادر سرش نکرده و نمیتونه چادرای سنگین و روی سرش تحمل کنه بخاطر همین یه چادر ساده و سبک و در عین حال شیک می‌خوایم. حلما کمی فکر کرد ‌و گفت: - برای نیلا بهترین گزینه چادر دانشجویی هستش از لحاظ مدل، مثل چادر ساده هستش با این تفاوت که شکاف‌هایی در دو طرف آن برای بیرون آوردن دست به منظور حمل کیف، وسایل و... و کنترل بیشتر تهیه شده هست. مدل دانشجویی برای فعالیت‌های روزمره مناسب تر است. فاطمه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: - عالیه، یکیشون رو بده تا نیلا پرو کنه راستی ما یه روسری قواره دار هم می‌خوایم. حلما گفت: - بله حتما فقط اینکه ما اینجا بیشتر چادر داریم روسری هامون ساده هستن اما رنگ بندی زیادی دارن. فاطمه لبخند محجوبی زد و گفت: - زیبایی در سادگیست، بعدشم نیلا هرچی سرش کنه بهش میاد من خیلی مشتاقم توی چادر ببینمش، قربونت دستت بی‌زحمت یکی از همون روسری هایی که گفتی بیار رنگ آبی اسمونیش بنظرم خیلی به نیلا میاد با چشماش ست میشه . حلما رفت و از توی قفسه ها چادر و روسری آورد و گذاشت روی میز و با فاطمه منو به سمت اتاق پرو همراهی کردن منم این وسط هنگ کرده بودم و فقط نظاره گر بودم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات