eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
17هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#راهنمای_سعادت💖 پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون ک
چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. احساس می‌کردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم. گفت: - دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه! تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه. گفتم: - منظورتون چیه؟ لبخندی زد و گفت: - چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن. باناراحتی گفتم: - آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟ واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر می‌کنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب می‌دونم اما واقعا از آینده میترسم! اینده ای که توش هیچکس رو ندارم. من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم. واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد می‌کنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟ با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت: - امیدوار‌ باش به‌ آینده‌ ای‌ که‌ خدا‌ زودتر از‌ تو‌ اونجاست، ایمان‌ داشته‌ باش به‌ خدایی‌ که‌ رحمتش‌ بی‌ پایانه! و‌ اعتماد‌ داشته‌ باش به‌ بخت‌ نیکی‌ که‌ پس‌ از‌ صبرت‌ سر خواهد زد. حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد! همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم: - خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی! یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن! اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه! از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم. (پنج سال بعد) با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم. یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک می‌کردیم. یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه می‌رفت از زیر سینی رد شد! خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم. زهرا خندید گفت: - مادر شدن خیلی بهت میادا! یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش می‌گشت! دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم! واقعا امیرعلی بود؟! نویسنده: فاطمه سادات