🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه_عیدی
#راهنمای_سعادت
پارت88
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
آخر سر که همه نشسته بودن کمی صحبت کردیم و رفتم که چای بیارم.
یکی یکی تعارف کردم و خودمم نشستم.
عموش گفت:
- خب دخترم فکر کنم تا الان فهمیده باشی که به نمایندگی پدر آقا مهدی اومدم تا براشون شمارو خاستگاری کنم.
خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو ماشالا دختر خیلی خوبی تربیت کردن.
لبخندی زدم و گفتم:
- شما خیلی لطف دارید، راستش الان بیشتر از همیشه جای خالیشون رو حس میکنم.
عموی آقا مهدی گفت:
- خودتو ناراحت نکن دخترم، درسته پدر و مادرت الان حضورت ندارن اما مطمئنم روحشون توی این خونه میچرخه و الان خیلی خوشحالن!
اگه موافق باشی الان برید باهم صحبتاتون رو بکنید و اگه دیدید واقعا بدرد هم میخورید فردا یا پس فردا بریم برای عقد..!
باخجالت گفتم:
- زود نیست؟
مادر آقا مهدی خندید گفت:
- شاید برای تو زود باشه دخترم اما این آقا مهدی ما دیگه براش دیر شده.
همه خندیدن و قرار شد بریم باهم صحبت کنیم.
رفتیم توی حیاط و گوشه ای نشستیم.
خیلی زود رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
اگه اجازه بدید اول من صحبت کنم چون حرفای زیادی دارم.
گفت:
- بفرمایید!
شروع کردم به صحبت کردن و از تمام ماجراهایی که برام توی گذشته افتاده بود براش تعریف کردم.
از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم و با اون شهاب از خدا بی خبر آشنا شدم و حتی ماجرای امیرعلی هم براش تعریف کردم خلاصه همه و همه رو گفتم که هیچی بینمون مخفی نمونه!
حرفام که تموم شد خیلی با آرامش گفت:
- من از گذشتتون خبر نداشتم و خودتون هم میگید که اینا کاملا گذشته و من نیلا خانومِ حال رو انتخاب کردم نه نیلا خانومِ گذشته رو..!
اتفاقایی که براتون افتاده واقعا ناراحت کننده هست اما من هیچوقت شمارو قضاوت نمیکنم چون توی موقعیت شما نبوده و نیستم.
خجالت زده گفتم:
- یعنی عیبی نداره؟ شما هنوز منو میتونید به عنوان همسری انتخاب کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن!
بنظر من خیلی چیزا توی زندگی دست ما آدما نیست و توی تقدیرمون نوشته شدن و شاید بشه گفت گذشته شما چیزی نبوده که با اراده ی خودتون انجامش داده باشید و فقط تحت شرایط سختی که داشتید مجبور به انتخاب شدید.
من امروز به انتخاب خودم اینجا هستم و شمارو انتخاب کردم چون توی این پنج سال شناختی که ازتون پیدا کردم فهمیدم شما خیلی به اعتقاداتتون پایبند هستید و این خیلی برام مهمه و از همه مهمتر اینکه شما میتونستید از گذشتتون بهم نگید و خودتونو شرمنده نکنید اما خیلی محکم همه رو تعریف کردید و این خیلی شما رو با بقیه متفاوت کرده.
گفتم:
- حرفاتون خیلی برام آرامش بخشه، من بعداز ماجرایی که توی شلمچه برام اتفاق افتاد فکر کردم و از اون موقع دیگه خدا رو کامل شناختم چون معجزه هاش رو به چشم دیده بودم اما اشتباه میکردم هنوز کامل نشناخته بودمش و وقتی که با شما آشنا شدم ایمانم چندین برابر شد اعتقاداتم رشد کرد و شدم نیلایی که الان رو به روی شماست!
گفت:
- اگر بخوام یه تعریف ساده از ایمان بگم، اینه که: وقتی خدا میگه من این کارو دوست ندارم، دیگه ما هم دوست نداشته باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- کاملا درسته، شما همه ی ملاک هایی که از همسرم ایندم توی ذهنم بوده رو دارید و اولینش مذهبی بودن شماست.
سرش رو بلند کرد و دستاش رو بالا برد و گفت:
- الهی مذهبی بودن، در درون ما باشه
نه نقاب ما..!
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸