🌸🌸🌸🌸🌸
#پارن_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت300
سرش را به طرفم چرخاند. نگاه پر از غمش را در جزء جزء صورتم سُراند.
با انگشتش اشکم را گرفت و سرم را به طرف خودش کشید و به سینهاش چسباند.
با صدایی که انگار تمام غمهای عالم را یدک می کشید، گفت:
–گریه نکن، تو کاری نکردی که نیاز به عذرخواهی داشته باشه. خدای ما هم بزرگه.
تا وقتی تو رو دارم از حرف کسی ناراحت نمی شم. این جوری گریه میکنی فکر قلب من رو نمیکنی؟
حالم رو از این بدتر نکن.
کاش دوباره کرونا میگرفتم و به خاطر اون چند روز از هم دور می شدیم و تموم می شد.
دستم را روی لب هایش گذاشتم.
–نگو...خدانکنه.
برای چند لحظه سرش را روی سرم گذاشت و بوسهای از روی شالم برداشت.
بعد دستمال کاغذی مقابلم گرفت و از ماشین پیاده شد.
پشتش را به من کرد و به ماشین تکیه داد. دست هایش را روی سینهاش جمع کرد و سنگ ریزهای که زیر پایش بود را به بازی گرفت.
بعد از چند دقیقه من هم پیاده شدم.
پای رفتن به خانه را نداشتم.
ماشین را دور زد. به طرفم آمد و دستم را گرفت.
–می خوای بری؟
دستش را فشار دادم و نگاهم را به کفش هایم دادم.
–حتما الان تو خونه منتظرم هستن، زودتر برم تا دوباره عصبانی نشدن و همه چی رو از چشم تو ندیدن.
–حاضرم همه رو تحمل کنم ولی تو بیشتر بمونی.
دستش را محکمتر فشار دادم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
صدای زنگ گوشیام بلند شد.
صفحهاش را نگاه کردم.
نادیا بود.
فوری جواب دادم.
–الو نادیا، دارم میام پشت درم.
نادیا اعتراض آمیز شروع به صحبت کرد. ولی من فوری قطع کردم.
–حتما کار دارن. دیگه باید برم.
جوابش فقط نفس عمیقش بود و نگاهی که جگرم را آتش زد.
تا جلوی در خانه هم قدم شدیم.
زنگ در خانه را فشار دادم و در فوری باز شد. انگار کسی پشت آیفن منتظر ایستاده بود.
–میبینی؟! وقتی آدم عجله داره و پشت دره، حالا حالاها کسی نمیاد در رو باز کنه ولی وقتی می خوای پشت در بمونی، انگار همه پشت آیفن منتظرن که تو در بزنی و در رو برات باز کنن.
سرش را به تایید حرفم تکان داد و جوری نگاهم کرد که قلبم از جا کنده شد.
انگار او بیشتر از من این جدایی را باور داشت، نگاهش قلبم را میترساند.
در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد نجوا کردم:
–ببخش که بدون تو باید برم.
به عادت همیشه چشمهایش را باز و بسته کرد و این اولین بار بود که بدون لبخند این کار را میکرد. حتی نتوانست لبخند ساختگی بزند.
دست هایش را داخل جیبش برد و زمزمه کرد:
–به سلامت.
ولی نرفت، همان جا منتظر ایستاد.
آرام جوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
–همین که بری دلم برات تنگ می شه.
لیلافتحیپور