شیرزن ایرانی که کمتر کسی
او را می شناسد
بانو «آمنه وهاب زاده» امدادگر، آر پی چی زن و همرزم شهید همت و شهید چمران که وقتی رژیم بعث شیمیایی زد و ایشان دید جانبازی که درحال درمانش است ماسک ندارد،ماسک خود را به او داد و خود شیمیایی شد
چرا از این زن قهرمان ایرانی، برای مردم گفته نشده است ؟!
مگر ارزش کار این بانو، از قضیه پطرس که یک خارجی بود و کل داستانش دروغ است کمتر است که جایی در کتاب های درسی ما ندارد؟!
هزاران شخصیت واقعی و فداکار در جامعه خودمان داریم، آن وقت شخصیت های جعلی و داستان های دروغین آنها را در کتاب های درسی خود قرار می دهیم!!!
#آمنه_وهاب_زاده
#زن_فداکار
#شهید_همت
#شهید_چمران
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
چاره ای جز #نماز_شب نداری😳😳
✍🏻استاد علی صفایی حائری:
💢در سوره مزمل آمده است:
«قُمِ اللَّيْلَ الَّا قَلِيلًا»؛
💫شب را بيدار باش و پيوندى داشته باش.
◽كسى كه میخواهد در روز با خلق كار كند و با بار سنگينى از رسالت همراه باشد، جز اينكه در شب پيوندى با «اللّه» داشته باشد، چارهاى ندارد.
📚 حركت، ص: ١٨٢
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
بنام خـــــدای بی هـــمتا"
💚وسیع باش
دلتنگ که شدی
منتظر نباش کسی دل گرفته ات را باز کند،
بلند شو و قدمی بردار.
دل یک نفر را شاد کن،
دلت خود به خود باز می شود.
قوی باش
برای تمام لحظاتی که باید یک مشکل را به تنهایی بر دوش بکشی..خودت را کوچک و کم نبین، خداوند درون تو را بزرگ تر از اسمان و زمین افریده است.. 💚
صبور باش
زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد.
گاهی مساله های به ظاهر بزرگ و پیچیده توانایی و هوش زیادی نمی خواهد.
کمی زمان می خواهد تا آرام تر شوی و مساله را کوچک تر و ساده تر ببینی.
و عاشق باش ...
بدون هیچ توقعی، با همه مهربان باش.. خطاهایشان را نادیده بگیر... بگذار خداوند از اینکه بنده ای روی زمین شبیه خودش دارد به تو افتخار کند.
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام ای یاردور ازما نشسته..
سلام ای بدترازما دل شکسته..
سلام ای آشناهمچون غریبان
سلام ای مرهم وداروی دردم
سلام کردم بگم خوب نیست جدایی
سلام کردم نگی دریادما نیست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول امام زمان تو رو یاد میکنه
بعد تو یادِ امام زمان میفتی... 🌼
صوت قرائت #دعای_عهد
🌹حاج حسین یکتا:
✔️گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود؛
نفر جلوییه طناب رو زیاده رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟!
💟گفت: چون میخوام خود امام زمان ( علیه السلام ) مارو از این رودخونه نجات بده.
👈 بچه ها!!!!
پشت رودخونهی زندگی که گیر کردی تنها امام عصر (عجل الله )هست که میتونه نجاتت بده ...
#شهید_آوینــے
✍در این دوران جاهلیت ثانے و عصر توبہ بشریت ، پاے بہ سیاره زمین نهاده اے ، نومید مشو ، ڪہ تو را نیز #عاشورایے است و ڪربلایے ڪہ تشنہ خون توست و انتظار مے ڪشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه موقع شما درست در رحم دنیا قرار میگیری؟!🤔
#یا صاحب الزمان
#ماه رجب
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔶دینداریِ عصر غیبت، همانند خار تراشیدن با دست!
يمان تمار گويد: محضر حضرت امام صادق عليه السلام نشسته بوديم، به ما فرمود: همانا برای صاحب الأمر غيبتی است، هر كه در آن زمان دينش را نگه دارد مانند كسی است كه درخت خار مغیلان را با دست بتراشد. سپس فرمود:
اين چنين! -و با اشاره دست مجسم فرمود- كداميك از شما میتواند خار آن درخت را با دست نگهدارد؟
سپس لحظهای سر به زير انداخت و باز فرمود:
🔹 «إِنَّ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةً فَلْيَتَّقِ اللهَ عَبْدٌ وَ لْيَتَمَسَّكْ بِدِينِهِ»
🔸 همانا برای صاحب الأمر غيبتی است، هر بنده خدایی بايد از خدا پروا کند و به دين خود بچسبد.
📚 کافی، ج1، ص335، ح1
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج دختری ثروتمند و زیبا در مصر با پسری نابینا که شرط کرده بودند دامادشان حافظ قرآن باشد . این داماد صدای بسیار زیبایی در تلاوت قرآن دارد
چقدر اینطور زندگی های معنوی رو کمتر شاهدیم ...😔
کتاب خدا را در دل جوان دیدند و پسندیدند
نه پول و نه ثروت و نه ..... معیار عرفان چیست و معیار ما چه😔
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎥سخنرانی حاج آقا دانشمند
✍موضوع : ظهور امام زمان
Mohammad Ali Qasemi - Donyiy Delger.mp3
6.98M
دست مرا بگیر آقای مهربان
یا صاحب الزمان...
🟩 امامی که «طرید و شرید» است
✍🏻 در توصيف غریبی حضرت مهدی(عج) با دو کلمه: «الطرید و الشرید» مواجه میشویم. بعنوان نمونه شیخ کلینی و شیخ صدوق رضوان الله علیه با سندهای خود از امام رضا(ع) و امام حسین(ع) روایت کردهاند که آن دو امام دربارهٔ حضرت مهدی(عج) فرمودهاند: «او طرد شدهٔ جدا شده از مردم است و خونخواهِ پدرش و جدش است که غیبتی طولانی دارد و آنقدر طولانی میشود که دربارهاش میگویند: او مُرده یا در فلان وادی و مکان کشته شده و در محلی پنهان شده و نخواهد آمد.»[۱]
▪️حال خوب است در معنای «الطرید و الشرید» دقت شود: مرحوم ملاصالح مازندرانی در شرحِ خود بر اصول کافی ذیل این روایت نوشته: «"طرید" به معنای دور کردن و اخراج و پس زدن است. از همین باب است که مثلا میگویند: سلطان، فلانی را طرد کرد و او را از شهرش اخراج نمود و از آنجا دورش کرد و از محلش راندش و او مطرود و طرید شد؛ و "شرید" یعنی جداشده از مردم و کناره گیرنده از آنان و کسی که جای ثابتی ندارد و به بلاد مختلف میرود، زیراکه ترس و وحشت دارد.»[۲]
▪️علامه مجلسی رحمهالله نیز به توضیح بالا اضافه میکند: «"مَوْتور" کسی است که شخصی از عزیزانش را کشتهاند و تنها مانده. هنگامی که عزیزش را بکُشی و او را تنها بگذاری. پس او را وترالمَوتور گویند.» (کنایه از خونخواهیِ امام عصر(عج) درباره پدر و اجدادش علیهم السلام.)[۳]
▪️محدث نوری رحمه الله در معنای «الشرید» میگوید: «رانده شده از مردمی که آن حضرت را نشناختند و قدر وجود نعمت او را ندانستند و در مقام شکرگزاری و مقام حقش برنیامدند؛ بلکه پس از این که از دست یافتن بر او ناامید شدند، به قتل و آزار ذرّیه طاهره ایشان پرداختند و به کمک زبان و قلم، سعی بر بیرون راندن نام و یاد او، از قلوب و اذهان مردم کردند.»[۴]
منابع:
[۱]. الكافی، ط - الإسلامي، ج ١ ص ٣٢٣؛ كمال الدين و تمام النعمة، ج ١ ص ٣١٨.
[۲]. شرح الکافی، ج ٦ ص ١٩٧.
[۳]. مرآة العقول، ج ٣ ص ٣٨٢.
[۴]. نجم الثاقب، ص ۷۸.
هدایت شده از مسجد مقدس جمکران
🏳 #تا_همیشه_سلام
پویش قرائت زیارت آل یس به نیت تعجیل فرج
🗓 زمان: از شنبه 8 بهمن تا نیمه شعبان به مدت چهل روز
💡یادآوری هرروزه در صفحات مجازی مسجد مقدس جمکران
🆔 @jamkaran_ir
🌐 www.jamkaran.ir
🔴🔵 شهیدے کہ امام زمان کفنش کرد.
شهیدے بود کہ همیشہ ذکرش این بود، نمےدونم شعر خودش بود یا غیر...
یابن الزهرا
یا بیا یک نگاهے به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
از بس این شهید به امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ) علاقہ داشت به دوست روحانے خود وصیت مےکند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانے کنے...
🔹 روحانے مےگوید: ما از جبهہ برگشتیم وقتے آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتے کرده است آیا من مےتوانم در مجلس ختم او سخنرانے کنم؟ و آنان اجازه دادند...
🔹 در مجلس سخنرانے کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:
یا بن الزهرا
یا بیا یک نگاهے به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
🟣 وقتی این جملہ را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهاے شب به من گفتند یکے از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهہ شهید شده است باید او را غسل دهے
✨وقتے کہ مےخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگوارے وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.
❓من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟
🌸با عجلہ برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضاے غسالخانہ بوے عطر گرفته بود.
از دیشب نمےدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم ...نشناختم...
📚 منبع:
کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از کتاب "میر مهر" حجه الاسلام پور سیدآقایی ص ۱۱۷
#امام_زمان
#کرامات_مهدوی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم تعالی
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت1
سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس میکردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب...
بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم.
از کاری که میکردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..!
دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقتها وقتی میرفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش
اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن
حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ...
اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع!
با صدای شهاب به خودم اومدم
گفت:
- امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره..
خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم:
- باشه، ممنون
موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن.
رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد.
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
# راهنمای_سعادت
#پارت2
همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم.
بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم
از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما میتونستم بفهمم داره راه رو اشتباه میره.
رو کردم سمت راننده و گفتم:
- آقا داری راه رو اشتباه میری!
ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم
با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود
گفت:
- هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست.
با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت:
- هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه
بعدشم زد زیر خنده!
داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه!
داشت میومد جلو و خودش و بهم میرسوند منم که از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم
دیگه کم کم داشت اشکم در میومد.
اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد
موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت:
- عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم.
میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد.
با صدای بلندی گفت:
- لعنت بهش!
با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..!
میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه میکردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد.
اومد جلو و با اون مرده درگیر شد.
درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین...
رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت.
فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست.
شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم!
روش و از من برگردوند و گفت:
- کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید.
من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید.
اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم آخه چه خواهری!
چه وظیفه ای!
بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم.
نمیدونستم چم شده سرم گیج میرفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم.
به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد.
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت3
(از زبان محمد)
سوار شدم و ماشین و روشن کردم
گفتم:
- خانم لطفا ادرستون رو بدید؟
وقتی دیدم جوابی نمیده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه!
عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد.
از طرفی هم دلم براش میسوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه!
اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمیدونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه میتونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود
با سرعت به سمت خونه حرکت کردم
ساعت سه شب بود که رسیدم.
پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم!
فاطمه گفت:
- خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟!
گفتم:
- دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس!
بعدش به ماشین اشاره کردم.
همه روشون رو سمت ماشین کردن
فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت:
- مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه!
مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه...
بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمیگفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت:
- محمد، این دختر کیه؟
چرا انقدر حالش بد بود؟
چرا نبردیش بیمارستان؟
از خستگی داشتم از حال میرفتم اما گفتم:
- بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف میکنم.
- باشه پسرم
بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون!
مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم.
وقتی اومدن نشستن گفتم:
- ببینید میدونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم.
من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو میکشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمیدونم چکارش بود اما پیر میزد
دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه
گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه صورتشم قرمز شده!
این تمام ماجرا بود.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت4
بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمیدونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده!
بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه!
فاطمه با تأیید حرف مامان گفت:
- اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه!
داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج میکرد.
تا من برم ببینم الان چطوره!
وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه.
بابا هم رو کرد سمت منو گفت:
- آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست!
اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد.
بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه!
بابا درست میگفت واقعا خداروشکر!
با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم.
(از زبان راوی)
دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود
مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمیشدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن!
اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد.
نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود
موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا!
او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش میدید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست.
(از زبان نیلا)
با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸