eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازی امام زمان چه لوازمی نیاز دارد؟🌷 مقام معظم رهبری !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
چقدر قشنگ♥️! +چشاتونو نیمه باز بزارید ^^ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 فراخوان ۳۱۳ نفر با اسم اعظم الهی هر‌ کجا باشيد، خداوند همه‌ی شما را حاضر مى‌كند؛ ‌زيرا او بر هر چيزى تواناست. (بقره/۱۴۸) 🌕 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: وقتی که به حضرت قائم عجل‌الله فرجه اذن ظهور داده شد، خدا را با نام عبرانیش -به اسم اعظم الهی- می‌خواند. پس دعایش مستجاب شده و اصحابش که سیصد و سیزده نفرند، مانند پاره ابرهای پاییزی گرد او اجتماع می‌کنند و آنان پرچمداران او هستند؛ بعضی از آنان شب از بستر خود ناپدید شده و در مکه صبح می‌کنند و برخی دیده می‌شود که در روز روی ابری نشسته سیر می‌کنند..! عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: إِذَا أُذِنَ الْإِمَامُ دَعَا اللَّهَ بِاسْمِهِ الْعِبْرَانِیِّ فَأُتِیحَتْ لَهُ صَحَابَتُهُ الثَّلَاثُمِائَةِ وَ ثَلَاثَةَ عَشَرَ قَزَعٌ کَقَزَعِ الْخَرِیفِ وَ هُمْ أَصْحَابُ الْأَلْوِیَةِ مِنْهُمْ مَنْ یُفْقَدُ عَنْ فِرَاشِهِ لَیْلًا فَیُصْبِحُ بِمَکَّةَ وَ مِنْهُمْ مَنْ یُرَی یَسِیرُ فِی السَّحَابِ نَهَاراً 📗الغيبة(للنعمانی)،ب۲٠، ص ۳۱۲ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حال و هوای شهرهای یمن در ایام ولادت آقا رسول الله(ص) ❤️چه زیباست ما هم حال و هوای شهرمان را سبزپوش و آماده استقبال از بزرگترین گوهر الهی و پدر بزرگی منجی عالم بشریت کنیم .
یمن محور گرامیداشت ولادت اسوه عالمیان حضرت رسول الله (ص) 🔹مردم یمن از مصادیق دین مداری و پایبندی اجتماعی به اصول و مناسک اسلامی هستند. 🔹ولادت پیامبر اکرم(ص) یکی از ویژه‌ترین مناسبت های مذهبی در یمن است که معمولا مردم یمن از یک ماه قبل به استقبال عید "مولد النبی" می‌روند. 🔹عید ولادت نبی مکرم اسلام(ص) برای مردم یمن به قدری مهم و حائز اهمیت است که حتی در اوج جنگ و بحران نیز جشن و مراسمات آن با حضور هزاران نفر از مردم در شهر های گوناگون برگزار شده است.‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
29.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏شستشوی حرم وضریح وصحن امام حسین ع. پس از ماها حزن واندوه..بسیار زیباست واولین بار به این زیبایی دیده شده خیلی زیباست.. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگرد نگاه کن قسمت 60 –اگه تو نمی‌تونی من خودم پس‌انداز دارم بهش میدم. نادیا لقمه‌نانی در دهانش گذ
برگرد نگاه کن قسمت 61 از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیه‌ی مسیر را تاکسی گرفتیم. با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم. نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید: –هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟ یکی از نایلونها را به دستش دادم. –رستا می‌گفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه. –یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟ لبخند زدم. –نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد. به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را می‌فرستد. رستا گفت: –اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن. خیالم راحت شد. به در خانه‌ی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیله‌ای مثل گاری بود. ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمی‌تواستم زنگ بزنم. نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد پرسید: –خونشون اینجاست؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش را به طرف زنگ برد. –خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه. فوری دستش را کشیدم. –بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت. همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که می‌خواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونی‌هایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشه‌ی حیاط دیده بودم. شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد. قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم: –امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟ گونی‌ها را روی چرخ گذاشت. –دست شما درد نکنه، شرمنده می‌کنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده. نایلونها را به طرفش گرفتم. –بفرمایید، ببخشید دلم می‌خواست بیام ببینمش ولی... بین حرفم دوید. –شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمی‌تونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین. نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامه‌ی حرفش را گفت: –آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن. اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامه‌ی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را می‌گوید. نادیا با تعجب نگاهم کرد. و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد. –واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همه‌ی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد. بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد. نـویسنده لیلا فتحی پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
برگرد نگاه کن قسمت62 من و نادیا یک قدم عقب رفتیم. –نگران نشید، دوتا ماسک زدم. بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم. چشم به زمین دوختم. –راستش آقای امیر زاده مریض شدن. آه از نهادش بلند شد. –یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد: –بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید: –الان حالشون چطوره؟ دستهایم را در هم قفل کردم. –راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که می‌خواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین می‌شود. کف دستش را به پیشانی‌اش زد. –ای خدا، پس حالش بده. –ریه‌اش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجاره‌ایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد. خواست به داخل خانه برود که برگشت. –شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش می‌کنم براتون میارم. داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر می‌گذراند. جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد. بچه‌های ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند. نادیا هم مات آنها خیره‌شان شده بود. من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم. زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکی‌ها را به دستشان دادم. فوری گرفتند و رفتند. بالاخره نادیا زبانش باز شد. –اینا بچه‌هاشن؟ –آره. –با بغض پرسید: –کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم. –من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه. شالش را روی سرش مرتب کرد. –حالا این بیچاره ها مریض نشن. –بچه‌ها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن. –باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن. –نه بابا مستاجرن. چشم‌هایش گرد شد. –واسه این خرابه پولم میدن؟ سرم را تکان دادم. –بالاخره سقف رو سرشونه دیگه. –شبا اینجا نمی‌ترسن دزد بیاد؟ پوزخندی زدم. –دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن. –راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره. همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند. ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد. خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد. –خطرناکه کجا میری؟ ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت: _بازم که من رو شرمنده کردی. صدایش از ته چاه می آمد. _من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت: _تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست. تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم. در راه نادیا پرسید: –تلما الان کجا میریم؟ –میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر. نادیا هنوز تحت تاثیر بچه‌های ساره بود. –دلم برای اون بچه‌ها خیلی می‌سوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد. نـویسنده لیلا فتحی پور