✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت168 هلما گفت: –خلاصه از این ازدواج خیر نمیبینی، چون انرژی م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت169
اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن،
یعنی اونام ماها رو یه جورایی کم عقل میدونن که درست مثل یه بچه زود گول میخوریم. بعضی از اونها دقیقا از همین ضعف زنها سوءاستفاده میکنن.
چرا وقت حق و حقوق که میشه میگیم زن و مرد مساوی هستن، زنا هم مثل مردا باید کار کنن چون مثل اونا قوی هستن و هزار جور تساوی حقوق دیگه، ولی وقتی حرف عشق و عاشقی و مهر و محبت که میشه زنا میشن بدبخت و گدای محبت و وابسته و این وسطم مردها عامل همهی این بدبختیها هستن چون با محبتهاشون ما رو وابستهی خودشون کردن.
هلما با دهان باز نگاهم میکرد.
ادامه دادم:
–حالا اگر ما دلمون واسه کسی بتپه و اون طرف واسه این که یه وقت بعدها برای این که ما رو وابستهی خودش نکنه هیچ وقت محلمون نزاره میدونید چی میشه؟
تو رو خدا دیگه هیچ وقت هیجا از این حرفها نزنید. ما به جای اصلاح خودمون و به جای این که خودمون رو سرزنش کنیم میخواهیم یه جوری خودمون رو تبرئه کنیم.
هلما با حرص گفت:
–تو الان نمیفهمی، فقط کافیه شش ماه باهاش زیر یه سقف باشی اونوقت میفهمی من چی میگم، الان سرت باد داره.
ساره که هنوز هم متفکر بود. با سرفهای سینهاش را صاف کرد و رو به هلما گفت:
–فکر کنم تلما درست میگه، باید همه چی پنجاه پنجاه باشه. اگر ما کسی رو دوست داریم تقصیر اون نیست، اگر به هر دلیلی ارتباطمون باهاش کم رنگ شد یا حتی قطع شد، تقصیر هیچ کس جز خودمون نیست. اگر این وسط عشق و عاشقی و محبتی بوده لذتی هم بوده دیگه، پس این که بگیم طرف مقابل با احساساتمون بازی کرده یه جورایی خودمون رو کوچیک کردیم. اونقدر این حرف رو از دخترا شنیدم که یادم رفته مردها هم احساس دارن حتما این وسط اونا هم احساساتشون جریحه دار شده،
گفتم:
–یادته ساره تو مترو هر روز چقدر از این دخترا میدیدیم که با گریه مدام همین جمله رو تکرار میکردن. "وابستم کرده حالا گذاشته رفته"
ساره دستش را در هوا تکان داد.
–بعضی از اون دخترا که کلا تعطیل بودن بابا، پسره یه جمله بهش میگفت زرتی وابسته میشدن.
هلما رو به من پرسید:
–شما تو مترو کار میکردی؟
ساره ابروهایش را تند تند بالا داد و با من و من جای من جواب داد:
–نه... ما یه پژوهشی در همین موردا داشتیم که رفتیم تو مترو انجامش دادیم. الان همهی حرفهای تلما علمیه، فکر نکنی همینجوری الکی میگهها...
ماتم برده بود از این حرفهای یهویی ساره.
هلما شالش را روی سرش مرتب کرد.
–من دیگه باید برم، بعد کارتی به ساره داد:
–این کارتمه، حتما شده یک جلسه بیا کلاسامون رو شرکت کن. مطمئنم آرامش میگیری.
کلاسامون مجازیه چند جلسه یه بارم جمعی وحضوری برگزار میشه. خصوصی هم میشه.
ساره نگاهی به کارت انداخت.
–شهریهاش زیاده؟
–نه زیاد، حالا تو بیا من بهت تخفیفم میدم.
ساره خندید.
–ببین تخیفم بدی باز من بوجه ندارم.
هلما ماسکش را بالا داد و روی بینیاش فشار داد.
–حالا یه ترم بیا، ببینم شاگرد خوبی هستی هواتو دارم.
لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت170
برای اولین بار دیدم که مادر برای خواستهاش به پدر اصرار میکند.
پدر اول قبول نمیکرد ولی بعد رو به مادر کرد و گفت:
–من با خواهرام حرف زدم هر دو راضی هستن. جلالم که فقط پولش رو میخواد میگه برام فرقی نمیکنه سهم من رو تو بخری یا یکی دیگه. دخترا هم وقتی فهمیدن خونه پدری فروخته نمیشه خوشحال شدن و تازه تشکرم کردن. میمونه فقط جور کردن پولش.
مادر بزرگ گفت:
–اونم درست میشه خدا بزرگه.
همهی ما خوشحال بودیم.
بالاخره بعد از سالها با کمک مادربزرگ صاحب خانه میشدیم. آن هم خانهایی که یک حیاط نقلی قدیمی داشت.
شب موقع خواب محمد امین وارد اتاق شد تا رختخوابش را بردارد.
نگاهی به نادیا انداخت که هنوز هم مشغول کشیدن نقاشی بود گفت:
–اگه بابا بخواد اون خونه رو بخره کمرش زیر بار قسط و قرض میشکنه.
باید منم برم سرکار تا کمکش کنم.
نادیا سرش را بالا آورد و با اعتراض گفت:
–عه، اگه تو بری سرکار، سفارش رو کی ببره تحویل پست بده. این همه خرید و کارای فروش نقاشیهای من چی میشه؟
–خب نقاشیهات رو اینترنتی بفروش.
نادیا مدادش را بر روی زمین انداخت.
–خب حالا اونو اینترنتی بفروشم، بقیهی کارا چی، تو نباشی که نمیشه، اینم یه جور کاره دیگه مگه تلما بهت حقوق نمیده؟
نفسم را بیرون دادم.
–نه تا حالا ندادم، یعنی خودش نخواست.
محمد امین بی تفاوت به حرف من گفت:
–اگه بتونم یه دوچرخه بخرم به همهی کارای شما هم میرسم.
با دوچرخه هم سرکار میرم هم کارای مربوط به خونه و خرید و کارای شماها رو راحت انجام میدم. درسامم که مجازیه در هز شرایطی میتونم بخونم.
نادیا پرسید:
–پولش رو از کجا میخوای بیاری؟
محمد امین ژست مردانهایی به خودش گرفت.
–با اولین حقوقم و پساندازی که دارم اول یه دوچرخه دسته دوم میخرم. از ماه بعدش دیگه همهی حقوقم رو میدم به بابا.
در دلم این همه غیرت و مردانگیاش را تحسین کردم. چقدر با پسرهای هم سن و سال خودش فرق داشت.
پرسیدم:
–به مامان و بابا گفتی میخوای بری سرکار؟ شاید موافقت نکنن.
–هنوز نگفتم. مامان که میدونم اگه درسم رو هم در کنار کار بخونم حرفی نداره. بابا هم خودش از وقتی شماها این کار دوخت و دوز رو شروع کردید چند بار بهم گفت که تو دیگه بزرگ شدی در کنار درس خوندنت یه کار نیمه وقت واسه خودت دست و پا کن و یه حرفهایی یاد بگیر.
نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–آره، آره، همین چند وقت پیشم من شنیدم که بابا به مامان گفت به محمد امین بگو دنبال یه کار واسه خودش باشه.
مامانم بهش گفت بچم اصلا وقت خالی نداره همش دنبال کارای دختراس بعدشم خب خودت یه کار نیمه وقت براش پیدا کن.
محمد امین کنجکاو پرسید:
–خب بابا چی گفت؟
–گفت خودش باید تلاش کنه واسه خودش کار پیدا کنه، اگه من براش پیدا کنم با کمترین سختی به یه بهانهایی کارش رو ول میکنه، ولی اگر خودش زحمت بکشه و پبدا کنه سفت میمونه سر کارش.
محمد امین زمزمه کرد.
–بابا هنوز من رو نشناخته.
فکری کردم و گفتم:
–اگه بخوای دوچرخه دست دوم بخری من و نادیا میتونیم پولش رو بهت بدیم. هر وقت حقدق گرفتی بهمون بده.
لبخند زد.
–مگه اینقدر پول دارید؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم.
لبخندش عمیق تر شد.
–سرمایه دار شدیدا... باشه، شما قرض بدید، من زود بهتون برمیگردونم.
بعد از این که محمد امین از اتاق بیرون رفت گوشهی اتاق نشستم و شروع به خواندن درسهایم کردم.
امتحانهایم رو به اتمام بود. این روزها از بس سرم شلوغ بود جزوه هایم را با خودم همه جا میبردم تا بیشتر بتوانم از وقتم استفاده کنم. بر عکس بقیهی دوستهایم من در هر شرایطی میتوانستم درس بخوانم.
هردفعه که سرم را از روی جزوه بلند میکردم نادیا را میدیدم که غرق تبلتش است. گاهی با اخم، گاهی با حیرت به صفحهی تبلتش زل زده بود.
–نادیا اون تو چه خبره؟ چیزی شده؟
نادیا لبش را به دندان گرفت.
–وای تلما، میدونی چی شده؟
اگه بگم شاخ درمیاری.
بیتفاوت گفتم:
–الان تو شاخ درآوردی مگه طوری شده، خب بگو منم شاخ دارشم.
تبلتش را کنار گذاشت.
–اون دوستم یادته که خیلی ساچی رو دوست داشت.
–خب،
–دیوونه شده.
جزوههایم را کناری گذاشتم.
–یعنی چیدیوونه شده؟
الان یکی از دوستای مشترکمون پیام داده میگه، رفته تو یه گروهی و کارای عجیب غریب میکنه، لباسهای عجیب غریب میپوشه. رو پروفایلشم عکس خودش رو گذاشته نوشته "من دختر شیطانم"
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت171
–یعنی چی؟
–چه میدونم.
–البته تو این سن واسه جلب توجه دخترا از این کارای عجیب میکنن، دورهاییه، به خاطر بلوغشه.
گنگ نگاهم کرد.
–من یه چیزایی از دوستام شنیده بودم، ولی فکر میکردم این حرفها الکیه، یعنی این دوستمم الکی میگه؟
لبهایم را بیرون دادم.
–الکی که نیست. بالاخره حتما کسانی اطرافش هستن که از این حرفها میزنن و اونم فکر نکرده قبول میکنه بخصوص اگر خانوادش از نظر اعتقادی ضعف باشن خب اینم تحت تاثیر قرار میگیره.
هلما بعد از این که فهمید امیرزاده به خاطر چاقو زدن میخواهد از نامزدش شکایت کند چند بار به سراغم آمد و خواهش کرد که از امیرزاده بخواهم از تصمیمش منصرف شود. حتی بار آخر گریه کرد و گفت که نامزدش پولی ندارد که بخواهد دیه بدهد و آن وقت باید به زندان برود.
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم میدیدم نمیتوانم این در خواست را از امیرزاده بکنم چون اصلا به من مربوط نمیشد.
وقتی این حرف را به هلما میگفتم او بیشتر اصرار میکرد و میگفت من علی را میشناسم اگر تو لب تر کنی هر کاری بخواهی برایت انجام میدهد.
وقتی دید از من آبی برایش گرم نمیشود سراغ ساره رفت و از او خواست که همین حرفها را به من بگوید.
ساره همانطور که اجناس جدیدی که خریده بود را روی پیشخوان جابهجا میکرد گفت :
–میگم تلما تو که اینقدر سنگ دل نبودی، خب یه کلمه به امیرزاده بگو بیخیال این شکایتش بشه دیگه، اون هلمای بدبخت به سنگ اینقدر التماس میکرد جواب میگرفت. اینجوری کنی باهات لج میکنهها، بلا ملایی سرت میارهها...
نگاه چپی به ساره انداختم.
–چیه؟ نکنه گفته اگر از من رضایت بگیری ازت شهریه نمیگیره؟ خیلی از هلما و اون به اصطلاح نامزدش خوشم میاد برم پادر میونی هم بکنم. میدونی چقدر من رو حرص داده، اگه میشد منم از هلما شکایت میکردم.
نوچی کرد و گفت:
–من از روی دلسوزی گفتم، وگرنه به من چه مربوطه، این روزا همش به این فکر میکنم امیرزاده کجا و نامزد هلما کجا، خاک بر سر هلما که میخواد به یه
چاقو کش شوهر کنه. این هلما دیوونس شوهر به این خوبی رو ول کرده میخواد زن کی بشه. میدونستی پسره یکی از شاگرداشه؟
دهانم باز ماند.
–چی؟ شاگردشه؟ پس تو اون کلاسا چی یاد میده؟ چاقو کشی؟ اون که میگفت اون کلاسها آرامش میده، مگه تو خودت نمیگفتی از وقتی رفتی تو کلاساش خیلی تاکید دارن با همه مهربون باشید. پس چی شد؟ این هلما با این که چند ساله داره کلاس میره و خودشم مربی شده هنوزم دنبال اینه از خواهر و مادر امیرزاده یه انتقامی بگیره، اونوقت خروجی این همه وقت گذاشتن و کلاس رفتن میخواد این باشه؟
ساره خندید.
–به قول شوهرم وقتی منم از دست خانوادش لجم میگیره میخوام کاری کنم که اونا حرص بخورن، بهم میگه، اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری یا کاری کنی که جاریت حسرتتو بخوره یا دوست داری مادرشوهرت رو با کارات دیوونه کنی، همش از نشانه های اینه که حسودی،بدبخت، حسود، خاک تو سر من با این زن گرفتنم.
پوفی کردم. فکر کنم هلما هم درگیر همچین چیزیه...
–پس یهو بگو همه اونجا از دم مریض تشریف دارید دیگه، بیچاره امیرزاده از دست هلما چی کشیده.
ساره شانهایی بالا انداخت.
–چی بگم، اونجا میگن آدمها باید با هم فاز خودشون ازدواج کنن، اون پسره هم طبق گفتهی استاد با هلما همفاز هستن. البته پسر بدی نیستا، فقط گاهی نمیدونم چش میشه انگار اختیارش رو از دست میده، تو کلاسم یکی دوبار صوتهای عجیب گذاشت بعدم پاک کرد.
پوزخندی زدم.
–حالا این یارو که میخواد شوهر هلما بشه نمیخواد بره خونه مادرش؟ آخه هلما همش میگفت امیرزاده زیادی به مادرش توجه میکرده،
–اون کلا مادر نداره. هلما میگفت با خانوادش ارتباطی نداره، فکر کنم بعد از ازدواجشون هلما میره یه گوشه مثل جغد تنها میشینه و خودشه و خودش. راست میگن تو این دوره زمونه از ویروس کرونا بدتر ویروس تنهاییه...
بعد با حسرت ادامه داد:
–ما تو حسرت پدر و مادریم که یه دقیقه بریم بشینیم پیششون، اینا از پدر و مادر فراری هستن.
پرسیدم:
–تو این کلاسها چیکار میکنید؟
–فعلا که همش میگن چشمهاتون رو ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید. هلما میگه اولش باید آرامش بگیریم بعد بقیهی آموزشها...
–حالا تو آرامش میگیری؟
لبهایش را بیرون داد.
–یه کم آره، بد نیست، ، تلما توام بیا، تجربهی جالبیه. آدم کمتر به بدبختیهاش فکر میکنه. یه حس سبکی بهم دست میده.
–اونجا میگن موقع نماز خوندنم آدم همین حس بهش دست میده، آره؟
پوفی کردم.
–به من که از این حسها دست نمیده، مگه اونجا میگن باید نماز بخونی؟
–نه اتفاقا، میگن همین تمرینات خودش انگار نماز میخونی. اینجوری به خدا نزدیکتر میشیم.
چشمهایم گرد شد.
من رو یاد حرف رستا انداختی. اینجور وقتها میگه باید ببینی هر کسی با چی به آرامش میرسه، بعضیها حتی با انکار خدا احساس خوشی و آرامش دارن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت172
ساره بیتوجه به حرفم گفت:
–ولی یه چیزی بگم تلما؟
سوزن دوزیام را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
–بگو.
–من چند جلسه بیشتر نیست دارم این کلاس رو میرم خیلی خوبهها فقط نمیدونم چرا یه کم فکر و خیالم زیادتر شده،
–یعنی چی؟
–گاهی فکر میکنم یکی داره تعقیبم میکنه، یا تو خونه که هستم فکر میکنم یکی...
صدای زنگ گوشیام مرا به طرف کیفم کشاند و حرف ساره ماند.
با دیدن شماره جیغ زدم و گفتم:
–وای ساره خودشه، بعد زمزمه کردم.
–چقدر امروز دل تنگش بودم. خدایا ممنونم.
ساره با چشمهای گرد نگاهم کرد. و زمزمه کرد.
–یه جوری ذوق میکنه انگار رئیس جمهور بورکینا فاسو بهش زنگ زده.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–الو.
–سلام خانم فعال.
قبلم به تپش افتاد.
–سلام. حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟
–از احوالپرسیهای شما، نمیگید یه زنگی بزنم یه حالی بپرسم. پیامم میدم که جواب نمیدید.
نگاهی به ساره انداختم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و لیخند زدم.
ساره لبهایش را بیرون داد پچ پچ کرد.
–غش نکنی.
پشت به ساره کردم و به سمت آشپزخانهی نقلی راه افتادم.
–ببخشید، من نخواستم مزاحمتون بشم، گفتم کنار خانواده هستید یه وقت...
واقعا هم در این چند روز تمام فکر و ذکرم پیشش بود ولی چون میدانستم از بیمارستان مرخص شده و کنار خانوادهاش است خجالت میکشیدم زنگ بزنم.
با خندهاش حرفم نیمه ماند.
–اتفاقا همون خانوادم گفتن چرا پس این تلما خانم که شما اینقدر ازش تعریف میکنید هیچ سراغی ازت نمیگیره.
–ببخشید، من چند بار خواستم پیام بدم دیدم اصلا آنلاین نمیشید گفتم شاید دارید استراحت میکنید.
–من فکر کردم میخواهید بیایید ملاقاتم.
از حرفش جا خوردم نمیدانستم چه بگویم با کمی من و من تکرار کردم.
–ملاقاتتون؟
–اهوم، اگر من شرایطم جور بود الان با خانوادم خدمت شما و خانوادتون بودیم، ولی خب چه کنم که فعلا باید صبر کنم.
مکثی کردم. از حرفهایش هول شده بودم.
–یعنی بیام خونتون؟
–اشکالی داره؟ خیالتون راحت من در مورد شما با مادرم خیلی وقته صحبت کردم. ایشونم اصرار دارن شما رو ببینن. وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
–راستش الان چند روزه مادرم اصرار داره پاشه بیاد مغازه شما رو ببینه و باهاتون حرف بزنه، من نزاشتم گفتم مامان اجازه بده اول من باهاش حرف بزنم بعد.
آرام گفتم:
–من شرمندهام که نمیتونم بیام ملاقاتتون. راستش اصلا روی این کار رو ندارم. به نظرم کار درستی نیسن. بخصوص که مادرتون اون روز با اون اوضاع من رو هم دیده که دیگه...
حرفم را برید.
–اون رو من درستش کردم. گفتم واقعا شما نیروی داوطلب کادر درمان بودید و اون لحظه هم فشارتون افتاده و حالتون بد شده. همین.
به نظرم الان لزومی نداره حرف دیگهایی بزنیم. تا بعد که شما رو شناختن کم کم همه چیز رو بهشون میگیم.
سکوت طولانی کردم.
امیرزاده با خنده ادامه داد:
–نگران نباشید بابت ملاقات شوخی کردم خواستم ببینم شما چی میگید. فعلا کسی اجازه ملافات نداره. مادرم حتی خواهرمم نذاشته بیاد.
با نگرانی پرسیدم:
–چرا؟ نکنه مشکلی براتون پیش امده؟
–فعلا که نه، ولی به خاطر کرونا باید احتیاط کنم ممکنه تو بیمارستان آلوده شده باشم. خواستم ببینم شما حواستون به این قضیه بود یا نه.
–من بهش فکر نکردم. فکر کنم مادرتون خیلی محتاط هستن.
آهی کشید.
–شاید به خاطر بلایی بود که چند سال پیش سر پدرم امد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت173
مگه چه بلایی سر پدرتون امده؟
–تقریبا هفت سال پیش پدرم برای حج واجب به مکه رفته بود. وقتی برگشت خودش و تمام همسفراش به کرونا مبتلا شده بودند که از بین اونا حال پدرم و یکی دونفر دیگه خیلی بد بود و متاسفانه فوت شدند.
با تعجب پرسیدم:
–ولی اون موقع که اصلا کرونا نبود.
–چرا بوده، منتها فقط تو مکه، طی تحقیقاتی که من کردم این ویروس اون موقع اینقدر قوی نبوده، یعنی کسایی که تو آزمایشگاهها تولیدش کردن خواستن اول روی زائرهای مکه امتحانش کنن، بعد هم متوقفش کردن.
با چشمهای گرد شده برگشتم و به ساره نگاه کردم.
ساره هم دستش را به علامت چی شده چرخاند.
پرسیدم:
–یعنی اون موقع این ویروس رو متوقف کردن که نتیجهی آزمایشاتشون رو بررسی کنن بعد یه ویروس قویترش رو تولید کردن؟
نفسش را بیرون داد.
–بله متاسفانه، اگر غیر از این باشه، چرا کشوری مثل آمریکا توی سرتاسر دنیا آزمایشگاه داره و اجازه نمیده سازمان بهداشت جهانی یا هیچ نهاد مستقلی آزمایشگاهاش رو بازدید کنه. بخصوص آزمایشگاههای بیولوژیکش رو.
در حالی که سازمان بهداشت جهانی آزمایشگاه وهان چین رو بازدید کرده برای اثبات کردن ادعاهای آمریکا ولی چیزی پیدا نکرده.
–کدوم ادعا؟
–همین که گفته این ویروس از یه خفاش تو چین به وجود امده یا تولید شدهی کشور چینه و چین این ویروس رو خودش تولید کرده.
مکثی کردم و پرسیدم:
–شما محقق هستید؟
خندید.
–نمیدونم اسمش چیه، ولی من با چندتا از دوستام در مورد همهی اتفاقهای اطرافمون مطلب جمع میکنیم و با هم به اشتراک میزاریم.
به نتایج عجیبی هم میرسیم.
هیجان زده گفتم:
–منم خیلی دلم میخواد در مورد این چیزا بیشتر بدونم.
با لحن مهربانی گفت:
–در مورد هر چیزی که مطلب و مقاله خوندم رو میخوام پرینت بگیرم، خواستید بعدا بهتون میدم بخونید.
–ولی آخه شما دارید ادعا میکنید که اونا خودشون چند سال پیش این بیماری رو متوقف کردن.
پس یعنی الان میشه متوقف کنن؟
–آره میتونن، اون موقع ویروسش ضعیفتر بود و سرعت انتقالش کمتر ولی حالا خیلی قویتر شده.
البته خودشون واکسنش رو از قبل داشتن. دیگه هر وقت صلاح بدونن به بقیهی کشورها میفروشن.
–آخه اونا چطور میتونن این همه آدم رو راحت از بین ببرن؟
–وقتی یه نگاهی به تاربخشون بندازی متوجه میشی اونا تو هر دوره به یه طریقی کلی آدم کشتن.
نمونش همون بمب هستهایی هیروشیما و ناگاساکی یا جنگ ویتنام. آمریکا سمی وارد جنگلهای ویتنام زد که هنوزم هنوزه به خاطر اثر بسیار خطرناک این سم بچههای ناقصالخلقه تو ویتنام به دنیا میان.
الان دیگه اونجوری علنی نمیتونن آدم بکشن اینجوری از طریق بیماری این کار رو میکنن،
چقدر شنیدن این حرفها برایم دردناک و آزار دهنده بود. یک انسان چطور میتواند این بلا را سر خودش بیاورد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت174
به اصرار رستا آن روز زودتر مغازه را تعطیل کردم و به خانه رفتم. گفت حالا که بعد از مدتها قرنطینه به خانهمان آمده و میخواهد که بیشتر با هم باشیم.
به خانه که رسیدم مادر بزرگ همراه مادر در حال گلدوزی بودند.
خوشبختانه پدر پول عمو را به کمک مادر بزرگ داده بود و مادر کمکم در حال جمع و جور کردن اسباب خانه بود.
همین که خواستم به اتاق بروم رستا اشارهایی کرد و زیر گوشم گفت:
–اونجا نادیا و دوستش هستن. بیا بریم اتاق مامان و بابا.
با تعجب نگاهی به رستا انداختم.
–کدوم دوستش؟
–یکی از همکلاسیاشه، حال روحی خوبی هم نداره.
–چطور؟
رستا در اتاق را باز کرد.
–صدای گریهاش رو شنیدم.
وارد اتاق که شدیم در را بست و طلبکار نگاهم کرد.
–چرا اینطوری نگاه میکنی؟
لبهایش را به هم فشار داد.
–خودت میدونی چیه، زود، تند، سریع همه چیز رو در مورد امیرزاده برام تعریف کن.
میدانستم تا سیر تا پیاز را برایش تعریف نکنم دست بردار نیست، برای همین تمام اتفاقات این چند روز و تمام حرفهای هلما در مورد امیرزاده را برایش گفتم.
در آخر رستا پرسید:
–خب نظرت در مورد حرفهای هلما چیه؟
شانهایی بالا انداختم.
–به نظر من اون حتما خودشم مقصر بوده وگرنه امیرزاده نمیگفت تو مدتی که باهاش زندگی کرده دچار اضطراب و استرس شده.
رستا روی زمین نشست.
–کارت خیلی سخت شده، خیلی باید مواظب باشی، حسابی باید زیر و بم این آقای امیرزاده و خانوادش رو دربیاری، باید بیشتر به رفتاراش دقت کنی. بالاخره اون یه بار زندگی کرده حتما یه ضعفهایی داشته که نتونسته...
حرفش را بریدم.
–تو داری قضاوت میکنی، من تو این مدت هیچ چیز منفی ازش ندیدم. تو انتظار داری هلما بیاد ازش تعریف کنه؟ خب هر کس دیگهام جای...
این بار او حرفم را برید.
–من قضاوت نمیکنم فقط میگم چشمات رو باز کن، الان تو به خاطر وابستگی شدیدی که نسبت به اون پیدا کردی نمیتونی هیچ نقدی رو نسبت بهش تحمل کنی. بعد به نادیا اشاره کرد و ادامه داد:
–یادته نادیا و دوستاش هم نسبت به اون خواننده و اون گروهها چقدر حس وابستگی عاطفی رو داشتن و هیچ چیز منفی رو در موردشون قبول نمیکردن؟
سرم را برگرداندم.
–تو داری من رو با اونا مقایسه میکنی؟ من میخوام با امیرزاده زندگی کنم، از نزدیک دیدمش، باهاش بارها حرف زدم، حس اون رو نسبت به خودم میدونم از راه دور و مجازی نبوده که... نادیا و دوستاش اصلا طرف رو تا حالا از نزدیک ندیدن. اصلا اون خواننده تو تخیلاتشم نمیگنجه یکی اون سر دنیا با آهنگاش داره رویا میسازه، اونوقت تو من رو...
حرفم را برید.
–من شدت وابستگیتون رو گفتم، منڟورم این بود اونا هم به خاطر شدت وابستگی عاطفی هیچ چیز منفی در مورد اون خواننده قبول نمیکردن.
من میدونم تا حدودی شناختیش و بارها با هم حرف زدید ولی...
لیلافتحیپور
هدایت شده از ✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌹ختم صلوات جهت تعجیل فرج 🌹
منتظران گرامی، دغدغه مندان ظهور توجه فرمایید 👇
در نظر داریم ختم چند ملیون صلوات جهت تعجیل فرج آقای عزیزتر از جانمان امام زمان غریبمان داشته باشیم، ما را در این امر یاری فرمایید
👈به هر تعدادی که می توانید شما هم در تعجیل فرج سهیم شوید.
به نیابت از ابوالفضل العباس علیه السلام و به نیت ظهور هر چه سریعتر آقاجانمان امام زمان ارواحنافداه قدم بردارید
جهت ثبت تعداد صلوات روی لینک زیر
کلیک کنید 👇
https://EitaaBot.ir/counter/gcd
لطفا برای دیگران هم ارسال بفرمایید
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بلند شو علمدار ...!😭
1520 شهید زن وکودک در جنایت امشب
رژیم صهیونیستی در جنایتی هولناک بیمارستانی در غزه را بمباران کرد
خبرنگار الجزیره: اسرائیل در حمله به بیمارستان المعمدانی از نوع خاصی بمب استفاده کرده که قادر به ایجاد هزاران ترکش است.
صدها نفر از آوارههای غزه در حیاط این بیمارستان پناه گرفته بودند چون تصور میکردند اینجا امن است.
تصاویر هولناکی را در بیمارستان المعدانی شاهد بودیم. اعضای بدن و بدن تکه تکه شده کودکان، جوانان، پیرمردها و زنان در بیمارستان دیده میشد.
جنبش مقاومت اسلامی فلسطین حماس با اشاره به جنایت به وقوع پیوسته در بیمارستانی در مرکز غزه، آن را جنایت نسلکشی توصیف و خواستار شکستهشدن سکوت در مقابله یاغیگریهای اشغالگران شد.
به گفته شاهدان عینی بیمارستان به یک حوض خون تبدیل شده.
مجروحان این جنایت در حال انتقال به دیگر بیمارستانهای غزه هستند.
رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین ۳روز عزای عمومی اعلام کرد.
وزیر امنیت رژیم صهیونیستی:
تنها چیزی که باید به غزه وارد شود صدها تن بمب نیروهای هوایی ماست، نه حتی یک گرم کمکهای انساندوستانه.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🏴اعلام عزای عمومی در سراسر کشور
🔺دولت جمهوری اسلامی ایران طی بیانیهای ضمن محکوم کردن اقدام جنایتکارانه رژیم صهیونیستی در قتل عام بیماران بویژه کودکان و زنان بی پناه در بیمارستان المعمدانی غزه، فردا چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد.
🔹در این بیانیه از مجامع بین المللی و سران کشورهای مختلف بویژه کشورهای اسلامی خواسته شده است ضمن محکومیت این اقدام شنیع بعنوان جنایت جنگی علیه بشریت و نسل کشی روابط خود با این رژیم را قطع و سفرای رژیم صهیونیستی را اخراج نمایند.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر وحشتناک از پیامدهای حمله اسرائیل به بیمارستان غزه
همشون زن و بچه....
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 کودکی که به برادر مجروحش شهادتین میآموزد
😭😭😭
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2