✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگردنگاهکن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت223
از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم:
–من که باورم نمیشه تو واسه دلتنگی اول صبح پاشی بیای این جا، کارت رو بگو، خریدی داشتید اومدید این جا؟
ساره بی تفاوت نسبت به سوالم بلند شد و گل رزی را که روی پیشخوان گذاشته بودم را برداشت و بویید و رو به هلما گفت:
–اونا خوب بلدن چیکار کنن قاپ دختر ما رو بدزدن. به منم یکی هر روز از این گلا بده هم عقلم میپره هم چشم و گوشم کاراییش رو از دست میده.
روی از ساره برگرداندم و مشغول کارم شدم و زمزمه کردم:
–مثل این که شماها کار و زندگی ندارید؟
چند دقیقهای شروع به پچپچ کردند و بعد ساره با لحن شوخی گفت:
–اگه کار نداری ما دیگه بریم، الان این رئیست میاد ما رو این جا میبینه اخماش درهم میشه.
دست از کار کشیدم.
–به سلامت، خوش آمدید.
ساره دوباره پرسید:
راستی! خونواده ت جواب خواستگاری شون رو چی دادن؟
برای این که زودتر بروند گفتم:
–اونا حرفی ندارن. احتمالا تا آخر همین هفته بلهبرونه.
ساره نگاه متعجبش را به هلما داد. رنگ هلما مثل گچ، سفید شد.
ساره جلوتر آمد.
–واقعا میگی؟! پس واسه همین دیشب رفته بودید اون جا؟ میخواستید حرفای آخر...
هلما تیز نگاهش کرد.
از پشت پیشخوان بیرون آمدم و به طرف ساره رفتم.
–تو از کجا میدونی ما دیشب...
هلما حرفم را پاره کرد.
–مادر علی به مادر من گفته بود، آخه گاهی میاد به مادرم سر میزنه.
بعد دست ساره را گرفت.
–بیا بریم دیگه، امروز کلاس حضوری داریم.
بعد هم خداحافظی کردند و رفتند.
میدانستم که چیزی در سر دارند ولی نمیدانستم دقیقا دنبال چه هستند.
طولی نکشید که امیرزاده با رویی گشاده وارد مغازه شد و با خوشحالی گفت:
–بهبه، بالاخره چشممون به روی ماه شما تو این مغازه افتاد خانم خانوما! میگفتین تشریف میارین، گاوی، گوسفندی چیزی می زدیم زمین. پس دلیل پیام جواب ندادن تون این بود؟
لبخند زدم.
–آخه خودمم مطممئن نبودم میام.
اشارهای به ویترین کرد.
–تا اومدم ویترین رو دیدم فهمیدم از صبح زود اومدید حسابی هم فعال بودید.
–بله، دیدم ویترین خالی شده گفتم دوباره پُرش کنم.
همان طور که پالتویش را از تنش درمی آورد گفت:
–برای همین دیشب گفتم بیایید چون هم دلم حسابی...
تا خواست پالتو را روی پیشخوان بگذارد چشمش به گل رزی که آن جا گذاشته بودم افتاد، حرفش را رها کرد.
–این رو از کجا آوردید؟
اشاره به در مغازه کردم.
–پشت در بود.
چطور؟! من فکر کردم شما...
–نه، من چرا باید پشت در بذارمش؟
بعد گل را برداشت و چند قدم بزرگ تا جلوی در مغازه رفت و از همان جا به بیرون از مغازه پرتش کرد.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
دستش را لای موهایش برد و با خودش چیزی گفت که متوجه نشدم.
نگاهم را به بیرون کشیدم.
گل رز کنار درخت سرو افتاده بود.
برگشت به طرفم.
–تلما خانم.
–بله.
–از این به بعد هر گلی دیدید همین کار رو باهاش بکنید.
نگاه متعجبم را خرجش کردم.
–آخه چرا؟! خیلی قشنگ بود که، یعنی شما هم نمیدونید کی اون رو گذاشته بود...
اخمش غلیظتر شد.
–اصلا مهم نیست کی گذاشته، مهم اینه که شما تا دیدید پرتش کنید اون ور.
بعد هم زمزمه وار گفت:
–من میرم جایی کار دارم. پالتواش را برداشت و فوری از مغازه بیرون رفت.
جلوی در مغازه ایستادم و به گل نگاه کردم. خیلی زیبا بود حیفم میآمد این طور از بین برود.
لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت294
–چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت کرده و کارایی کرده که نباید میکرده، من که تا حالا رنگ اون کلاسا رو هم ندیدم.
مادر عصبانی شد.
–بالاخره پای اون هلما این وسط بوده یا نه؟
وقتی سکوتم را دید صدایش را بالا برد.
–بوده یا نه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–پس چی میگی؟ وقتی از مادر شوهرت در مورد هلما و کاراش پرسیدم، اونم ماجرای مادر هلما رو برام تعریف کرد، فهمیدم نخیر این قصه سر دراز داره، طرف به مادر خودش رحم نکرده، بیاد به تو رحم کنه؟
بعد شروع کرد با خودش حرف زدن.
–اون پسر و خانواده ش چطور تونستن این کار رو با ما بکنن؟ اصلا از کجا معلوم خودشونم مثل اون نباشن؟
آدم مگه عقلش کمه با همچین آدمایی وصلت کنه، اینا رو نسل آدم تاثیر می ذارن، شاید نسل ها این موضوع ادامه پیدا کنه، مگه شیطون آدم رو ول می کنه؟ مگه رحم و مروت داره؟ به پیامبرش رحم نمی کنه چه برسه ما بندههای سراپا تقصیر.
بعد با تشر رو به رستا ادامه داد:
–چطوری تحقیق کردین که نفهمیدین هلما زده مادرش رو ناقص کرده.
رستا هم عصبی شد.
–آخه مامان، هلما چه ربطی به علی آقا داره؟ اگه اون زن خوبی بود که می نشست سر زندگیش، خب بد بوده که علی آقا این قدر از دستش حرص می خورده دیگه.
–حداقل یه کلمه به من می گفتی. اینا اهل جادو جنبل هستن.
صدای مادربزرگ از بالا شنیده شده.
–عروس جان، نگفتم صدای بلند واسه ساره ضرر داره؟
مادر در جا خاموش شد و رو به من با اشاره به طبقهی بالا پچ پچ کرد:
–بفرما، بفرما، اینم نتیجه ش، میبینی؟ صدای داد و بی داد حال دختر رو بدتر میکنه، چرا؟ ها؟ چرا؟ از خودت پرسیدی؟
جوابم فقط اشک بود.
دلم از هر طرف میسوخت. برای ساره، برای رستا، برای خودم و علی، برای پدر و مادرم، حتی برای مادربزرگم که تمام وقتش را خالصانه برای ساره گذاشته بود.
وارد ایستگاه مترو که شدیم محمد امین به طرف واگن مردانه رفت.
خیلی وقت بود که سوار مترو نمی شدم.
ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و وارد واگن شدم.
وقتی به علی پیام دادم که خودم هم برای جمع آوری وسایلم میآیم فوری زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره به پدرم زنگ بزند و حرف بزند.
ولی من اجازه ندادم که این کار را بکند. چون میدانستم رضایت پدر در گرو رضایت مادر است.
وقتی نزدیک مغازه رسیدیم، دیدم که علی در حال بالا دادن کرکرهی مغازه است.
محمد امین جلوتر رفت و بعد از این که با علی احوالپرسی کرد پرسید:
–علی آقا چرا مغازه باز نبود؟
علی آه سوزناکی کشید.
–چون دل و دماغی برای باز کردنش نیست.
قیافهاش هنوز هم مثل دیشب به هم ریخته بود، بیحوصلگی و ناراحتی از ظاهرش پیدا بود. دلم برای خندههایش تنگ شده بود.
جلو رفتم و سلام کردم.
به طرفم برگشت و لبخند زد و آرام گفت:
–سلام خانم خانوما. نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی می خوای جمع کنی بری؟
چشم های نمناکم را به سیب گلویش دادم که به سختی پایین رفت.
دستش را پشت کمرم گذاشت.
–بیا بریم داخل.
محمد امین کولهپشتی را از روی دوشش پایین آورد.
–آبجی چطوری باید جمعشون کنم؟
به طرف درب شیشهای ویترین بردمش و توضیحاتی برایش دادم.
سرش را تکان داد.
–تو برو آبجی، من خودم جمع میکنم.
به طرف آشپزخانهی نقلی مغازه رفتم.
علی آن جا دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و ایستاده بود.
آشپزخانه به هم ریخته بود.
شروع کردم به مرتب کردن.
علی نفسش را بیرون داد.
–تو باهاشون موافقی؟
دست از کار کشیدم و نگاهش کردم.
–تو که بهتر از من جواب این سوال رو میدونی.
–پس چرا کاری رو که می خوان، انجام می دی؟
رو به رویش ایستادم.
–منظورت جمع کردن وسایله؟
–هم اون، هم این که بهشون حرفی نمی زنی.
امروز وقتی حرفای پدرت رو به مادرم گفتم باورش نشد. همین چند دقیقهی پیش به مادرت زنگ زد که بیاد خونه تون و باهاشون صحبت کنه ولی مادرت اجازه نداده و گفته مرغ ما یه پا داره.
حرفایی به مادرم زده که مادرم از ناراحتی پشت تلفن گریهش گرفته بود.
همه ش بهم میگفت یعنی ما باعث این همه اتفاق هستیم؟
لبم را گاز گرفتم.
–کاش مامان به خونه زنگ نمی زد. من و رستا هم قبل از اومدنم با مامان حرف زدیم ولی فایده نداشت، اون خیلی عصبانیه. نادیا میگه دلیلش اینه دیروز خیلی فشار عصبی رو تحمل کرده.
رفتارش با همهی ما هم تغییر کرده، شاید یه دلیلشم دیدن اوضاع ساره ست. اون خیلی ترسیده.
همه ش فکر می کنه منم ممکنه مثل ساره بشم.
علی آه پر سوزی کشید.
–انگار همه چی دست به دست هم دادن تا ما رو از هم جدا کنن.
لیلافتحیپور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت294 –چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت295
یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفتهای که قرار بود برای دور ماندن از علی به او بدهم.
برای همین گفتم:
–شایدم اگه واقعا دو هفته از هم دور باشیم همه چی درست بشه و مامانم آروم تر بشه.
–توام داری به حرفای هلما پناه می بری؟ اگه این چیزایی که گفتی نشد چی؟ نمیدونم ربطی داره یا نه، ولی تقریبا دو هفته ی دیگه محرمیت مون تموم می شه.
نگاه مستاصلم را به چشمهایش دادم.
–آره، راست میگی، من حرفای هلما برام مهم نیست. گفتم اگر، اگرم نشد، اون وقت دیگه هر کاری تو بگی همون کار رو میکنیم.
جلو آمد.
–واقعا می گی؟
کمی به حرفی که زده بودم فکر کردم.
–مگه می خوای بگی چیکار کنم؟
لبخندی زد.
–می خوام بگم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون.
با تردید پرسیدم:
–بدون پدر و مادرم؟! بدون خونواده م؟!
–خب وقتی موافق نیستن چی کار می شه کرد؟
–یعنی بشم مثل ساره؟ اونم به زور رضایت خونواده ش رو گرفت و بعد از عقد اونا ولش کردن.
–ولی اوضاع ما فرق می کنه.
سرم را تکان دادم.
–من بدون خونواده م نمیتونم. دلشون می شکنه.
اخم کرد.
–منم بدون تو نمیتونم. من که نمی گم اونا رو ول کنی، بعدش می ریم دلشون رو بدست میاریم.
من واقعا نمیدونم اونا چشون شده، قبول کن که دلایلشون قانع کننده نیست. به نظر من اونا توکل به خدا ندارن، این حرفاشون وسوسههای شیطانه. یعنی چی که می گن هلما آدم خطرناکیه به خاطر همین نمیخواهیم این وصلت سر بگیره، اونا دقیقا دارن کاری که هلما میخواد رو انجام میدن.
بعد دستش را لای موهایش برد و با اخم ادامه داد.
–تلما ما مجبوریم عقد کنیم، اگه این کار رو نکنیم ممکنه این وسط خیلی اتفاقها بیفته. ولی اگر عقد کنیم و بریم سر زندگیمون هلما دیگه دست از سر ما برمیداره.
با تردید گفتم:
–نگران نباش، ما هنوز یه شانس دیگه داریم؛ اونم رستا خواهرمه. اصلا موافق کارای مامان و بابا نیست. صبح با مامان یه کم صحبت کرد شاید اگه صبر کنیم اون بتونه منصرفشون کنه. آخه ماماناینا خیلی حرفش رو قبول دارن.
سرش را تکان داد.
–منم قبلا این جوری فکر میکردم ولی حالا فهمیدم با صبر کردن اوضاع بدترم می شه. چون این جور وقتا شیطان خیلی فعالیت می کنه و من رو تو ذهن اونا منفور می کنه. ما که کار بدی نمیخوایم بکنیم، تو کار خیر که صبر معنا نداره، من اصلا به این دو هفته صبر کردن خوش بین نیستم.
اگه اون روز بودی و حرفای پدر و مادرت رو می شنیدی متوجهی حرفم می شدی. اونا کلا شمشیرشون رو از رو بستن.
شرمنده پرسیدم:
–مگه چی گفتن؟
عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
–اون روز که رفته بودم خونه تون تا خونواده ت رو آروم کنم، چون از پشت تلفن همه ش گریه و ناله میشنیدم. اونا یه جوری باهام حرف زدن، انگار من با هلما هم دست بودم.
همه ش می گفتن چرا هلما تو رو نبرده و دختر ما رو برداشته برده. خلاصه از این جور تهمتا و خیلی حرفای دیگه.
شرمنده پرسیدم:
–همون موقع که گفتی از خونهی ما بیرون اومدی موتوری بهت زد، نه؟!
–آره، اون قدر عصبی شده بودم که اصلا متوجهی موتوری نشدم.
زمزمه کردم:
–شاید خونواده م باید از اول، در جریان همه چی قرار می گرفتن، منظورم جریان چاقو خوردنت توسط نامزد هلما و خلاصه همه چی.
نگاهش را به کفش هایش داد.
–اتفاقا وقتی براشون تعریف کردم عصبانیتر شدن. گفتن چرا تلما این اتفاقا رو برای ما تعریف نکرده، بعدم گفتن حتما من مجبورت کردم که چیزی بهشون نگی.
لبم را به دندان گرفتم.
–من خودم نخواستم که اونا بدونن، ترسیدم بعدها رو تصمیمشون در مورد ازدواجمون تاثیر بذاره.
پوفی کرد.
–این حرف نزدنای تو آخرش یه بلایی سر ما میاره. الان مطمئنی همه چیز رو در مورد اتفاقای دیروز بهم گفتی؟
اعتراضآمیز گفتم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت305
تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگفتهام.
مجبور شدم مختصر توضیحی بدهم.
مادر لبش را گاز گرفت و رو به مادر بزرگ گفت:
–میبینید حاج خانم؟ میبینید چطوری با آبروی آدم بازی می کنن؟
مادر بزرگ به من لبخند زد.
–کار که عار نیست، مادر! این کارش نشون می ده تمام فکرش خونواده شه.
مادر سوزن را در قلب پارچه فرو برد.
– همین رو کم داشتیم تا یکی از فامیل هم اون جا ببیندش بعد دیگه فرغون فرغون باید حرف و سخن جمع کنم.
مادر بزرگ کلافه شد.
–این چه حرفیه؟ خوب بود مثل بعضی دخترا صبح تا شب دنبال رنگ مو و ناخن و قر و فر خودش باشه و هیچی هم براش مهم نباشه؟ بده این قدر مسئولیت پذیره؟ قدر بچه هات رو بدون حرف مردم باد هواست..
اتفاقا به نظر من کار کردن اونم توی مترو براش خوبم هست، پخته می شه، تلما خیلی خامی داره.
مادر مروارید صورتی رنگی را داخل سوزن انداخت.
–اصلا باباش بفهمه نمی ذاره.
اعتراض آمیز گفتم:
–حالا شما باید همه چی رو به بابا بگید؟ من اون جا از این ماسک بزرگا می زنم کل صورتم رو می گیره، این یه کارِ موقتیه تا وقتی که دوباره کار پیدا کنم. شما بهش بگید یه کار موقتیه فروشندگی انجام می ده.
نادیا نوچ نوچ کنان گفت:
–خواهر نابغه و بورسیه بگیر ما رو ببین، از عرش اومده به فرش، می خواد بره تو مترو صنایع دستی بفروشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
–چی کار کنم؟ بشینم تو خونه دست رو دست بذارم یه دستی از غیب بیاد تمام قسطا و مخارجم رو بده؟ یا همش غر بزنم که چرا فلان چیز گرون شده؟
مادربزرگ همان طور که از جایش بلند می شد رو به مادر گفت:
–میبینی؟ دخترت تکبر نداره.
من اشتباه کردم گفتم اون خامه باید پخته بشه، ما خامیم، ما باید پخته بشیم.
در حال بیرون رفتن از اتاق جملهی آخرش را مدام تکرار میکرد.
مادر نفسش را بیرون داد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
–لابد می خوای همون خط مترویی فروشندگی کنی که قبلا باهاش می رفتی و میومدی؟
چهار دست و پا به طرف مادر رفتم.
–هر خطی که شما بگید می رم.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–الان حالت خوب شد از جات بلند شدی؟!
–من حالم خوب بود فقط یهو فشارم افتاده بود.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد.
–دوتا شرط دارم، اگر قبول کردی می تونی بری.
بیفکر گفتم:
–هر چی باشه قبوله.
مادر وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت.
–میدونم تو خیلی با مسئولیتی و نگران دخل و خرجی. منم دقیقا به خاطر همون مسئولیتی که خودت خوب درک می کنی نمی خوام این وصلت سر بگیره. اگر می خوای از من دلخور باشی و ناراحتی کنی و قهر و گریه یا هر کار دیگه، از الان بهت بگم، این کارا برای من تحمل کردنش آسون تر از اینه که تو رو حتی یه لحظه مثل ساره ببینم.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را بالا برد.
–دیگه نمیخوام دوباره باهام بحث کنی. شرط دومم اینه که...
–پس شرط اول چی شد؟
–اولی رو که گفتم؛ فراموش کردن اون پسره. دومم این که نه بهش زنگ می زنی نه می ری میبینیش.
حالا اگه می تونی قبول کنی، برو.
مایوسانه به گوشهی اتاق پناه بردم و زانوهایم را بغل کردم.
لیلافتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت310
–ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتونی.
نادیاخندید و فریاد زد.
–معجزهی تخم مرغه، معجزهی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت.
ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید.
ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم.
–معجزهی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابهاش را بالا گرفت و با ذوق گفت:
–من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره.
لب هایم را به داخل جمع کردم.
–آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه.
نادیا بالا پرید و دنبالهی حرفم را گرفت:
–یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده.
–واقعا؟!
–آره، من می رم تو حیاط پیش جوجهها، شمام بیاید.
عمه و نادیا داخل حیاط با جوجهها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید:
–عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟
–با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجههای دیگه تشخیصش بدن.
نادیا خندید.
–یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن.
عمه هم خندید و گفت:
–والله پسرا رو نمیدونم، ولی میدونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ میکنن که بتونن از بقیهی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن.
با خنده سلام کردم.
ساره هم با اشارهی سرش سلام داد.
عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشمهای از تعجب گرد شدهی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقهاش رفت.
رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم.
نادیا یکی از جوجهها را مقابل ساره گرفت و پرسید.
–عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟
عمه جوجه را از دست نادیا گرفت.
–نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه.
نادیا پرسید:
–اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن.
عمه لبخند زد.
–نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه.
ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک میکرد و تقلا میکرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد.
صدای اذان همهی ما را به طرف مسجد کشاند.
نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است.
لیلافتحیپور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
برگرد نگاه کن پارت324 مادربزرگ هم لبخند زد. –علی آقا میدونم دلت شور نامزدت رو می زنه و حقم دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگرد نگاه کن
پارت325
بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا احوالپرسی کردم و تسلیت گفتم. چهرهاش خیلی رنج کشیده به نظر میآمد، قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود.
علی در حالی که روی شانهی احمد آقا می زد رو به من گفت:
–این رفیق من وقتی ماجرای ساره رو شنید خیلی اصرار کرد که بهت بگم ازش دوری کنی برای همین من اون حرفا رو در مورد ساره زدم.
نگاهم را به علی دادم.
–ولی ساره خیلی عوض شده، تقریبا بیشتر وقتش رو صرف دعا و نماز و قرآن و این چیزا میکنه و...
احمد آقا حرفم را برید.
–شیطانم همین کار رو میکرد.
تا حالا امامزادهای، حرمی، زیارتگاهی، جایی بردینش؟ تا حالا پیشش زیارت عاشورا خوندید؟ با سجدهی زیارت عاشورا و لعنهاش مشکلی نداشت؟ حدیث کسا چی؟ مجلس روضه بردینش؟
با تعجب نگاهم را بین علی و احمد آقا چرخاندم.
علی با لبخند گفت:
–منظورش اینه اگر این جور جاها بره و بازم مقاومت نکنه یا توی روضه اشک بریزه و سجدهی زیارت عاشورا رو با جون دل انجام بده یعنی حالش خوبه و بهترم می شه.
از توضیح علی قانع نشدم و سرم را کج کردم.
–جایی که نبردیمش، این دعاها هم جزء برنامهی مادربزرگم بود که بخونیم ولی هر دفعه کار پیش میاد نمی شه. ولی کلا شما خیلی بد در مورد ساره فکر میکنید، این طورام نیست. هر روز میاریمش مسجد، اولش یه کم مقاومت میکرد ولی حالا گاهی خودش می گه بریم.
احمد آقا همان طور که پاشنهی کفشش را بالا میکشید پوفی کرد و با اخم گفت:
–شما خیلی خوش بین هستید خانم، همین الان اطرافمون آدمایی هستن که جز خدا کس دیگه ای رو قبول ندارن. مسجدم می رن، تازه مثل دوست شما اصلا تسخیر شیطانم نشدن، ولی فکرای شیطانی دارن. اونا می گن فقط خدا، در حالی که خود خدا گفته ائمه نماینده های من روی زمین هستن. این جور آدما یا خیلی دیگه ناآگاهن یا خودشون شیطون رو درس می دن. مثل همون شیطان که به غیر خدا سجده نکرد.
حرف هایش مرا به فکر انداخت. یاد چند نفر از دوستانم در محل کار قبلیام افتادم. در آزمایشگاه هم بودند کسانی که همین افکار را داشتند.
احمدآقا زمزمه کرد:
–آدما هم دارن خودشون رو مثل همون شیطان بدبخت می کنن، وقتی میفهمن چی کار کردن که خیلی دیره، زمانی که از این دنیا رفتن.
علی رو به احمد آقا گفت:
–راستی مگه نگفتی می خوای یه سوال بپرسی، خب بپرس دیگه.
احمدآقا کمی این پا و اون پا کرد و پچ پچ کنان پرسید:
–ببخشید که این سوال رو میپرسم این ساره خانم به خودشم آسیب می زنه؟ منظورم با یه شیء برنده و تیز هستش.
چشمهایم گرد شد.
–نه، من که تا حالا ندیدم! یعنی میترسید اونم خود کشی کنه؟!
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، نه، مثلا یه خراشی چیزی روی بازوش، یا مچ دستش یا هر جای دیگه ش تا حالا ایجاد نکرده؟
–نه، چرا باید این کار رو کنه؟
علی جای او جواب داد.
–خداروشکر، پس به اون مرحلهی خون مکیدن و این چیزا...
ابروهایم بالا پرید.
–مگه خون آشامه، شمام دیگه خیلی دارید مته به خشخاش می زنیدا!
علی با چشمهایش به دوستش اشاره کرد.
–آخه خواهرش این اواخر این کار رو میکرده.
لبم را گاز گرفتم و مات و مبهوت به علی نگاه کردم.
احمدآقا گفت:
–ولی بازم بدنش رو بررسی کنید، ممکنه دور از چشم بقیه این کار رو کنه.
علی گفت:
–ولی احمد فکر نکنم ساره این طور باشه.
احمد نفسش را بیرون داد.
–آره، مدلای مختلف دارن، هر کدوم یه کاری مخصوص خودشون رو انجام می دن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت353
–گریه نکن. نگفتم چون نمیخواستم تو این روزا فکرت رو درگیر کنم. ولی بعد حدس زدم که ممکنه بیاد در خونه تون یا بهت زنگ بزنه برای همین زنگ زدم که بهت همه چیز رو بگم ولی تو گوشیت رو جواب ندادی.
حدس می زنم چیا بهت گفته. فکر میکنم همون حرفایی که این چند روز داره به من می گه رو حالا اومده واسه تو گفته.
فقط این وسط جای شکرش باقیه که مامانت نمیشناسدش. وگرنه دوباره یه بهونهای براش جور می شد و دوباره عروسی ما عقب میفتاد.
اشک هایم را پاک کردم.
–من دقیقا نفهمیدم اون چی می خواد. تو فهمیدی؟
سکوت کرد و جوابم را نداد.
دوباره پرسیدم:
–اون گفت کاری به ازدواج ما نداره فقط می خواد من حرفش رو باور کنم که دیگه دنبال کارای گذشته ش نیست. من نمیفهمم حالا باور کردن یا نکردن من چه دردی از اون درمون میکنه؟ همه ش میگفت کمکش کنم.
پوفی کرد.
–حتما روش نشده رُک و راست حرفش رو بزنه.
–چه حرفی؟ به تو گفته چی می خواد؟ نکنه واسه رضایت؟ آخه می گفت مادرش هر روز میومده مغازه ی تو و محل کار بابا و التماس می کرده.
با صدای غمگینی گفت:
–آره، میومد. اعصابم رو خرد میکرد. منم وقتی فهمیدم کرونا گرفته رفتم و رضایت دادم.
هینی کشیدم.
–چی؟! رضایت دادی؟!
–چی کار میکردم؟ پیرزن مثل مادرمه، با اون وضعش هر روز میومد گریه و زاری، دیگه نتونستم طاقت بیارم. دلم از سنگ که نیست. دو روز مغازه نرفتم که دیگه نیاد ولی روز سوم وقتی رفتم، دیدم جلوتر از من اون جاست و می گفت اون دو روز رو از صبح تا شب همون جا منتظرم نشسته بوده. شاید به خاطر همین بدنش ضعیف شده و ویروس رو گرفته و حالش این قدر بَده.
–خدا شانس بده، اگه من یکی از کارای هلما رو انجام میدادم مادرم دیگه اسمم رو هم نمیاورد. ولی اون این همه خرابکاری پشت خرابکاری کرده بازم مادرش ولش نمی کنه و پشتشه.
پوزخندی زد.
–شانس رو خدا به تو داده که همچین مادر و خونواده ای داری. برای همین اصلا تو دور و بر این کارا نمی ری که لازم باشه کسی بیاد وساطت کنه. تربیت مادر هلما با مادر تو خیلی فرق می کنه. اون نتونسته هلما رو درست تربیت کنه. یکی از بزرگترین اشتباهاشم همینه که نمی خواد هلما نتیجهی خطاهاش رو ببینه. این رو به خودشم گفتم.
–خب چی گفت؟
–همون جوابی که اکثر مادرا می گن. "دلم نمیاد، بچمه"
چند ثانیهای بینمان سکوت شد بعد من گفتم:
–علیآقا.
–جوونم.
–می گم تو میدونی منظور اصلی هلما از این حرفایی که چند دقیقه پیش بهم زد چیه درسته؟
من و من کرد.
–تو نفهمیدی؟
–نه. فقط حرفاش نگرانم می کنه.
–ولش کن، اون حرف زیاد می زنه، کلا جدیش نگیر.
–باشه نمی گیرم. فقط می خوام بفهمم ته حرفاش چی می خواد. آخه من هر چی بهش می گفتم کوتاه میومد و دیگه مثل قبل جواب نمی داد. خیلی خودش رو کوچیک می کرد. اصلا خوش اخلاق شده بود.
–حالا چه اصراریه بدونی؟
–بگو دیگه، برم زنگ بزنم از خودش بپرسم؟
نوچی کرد.
–بذار بعد از عروسی مون بهت می گم.
قلبم به تپش افتاد، با نگرانی پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت370
بعد از رفتن مهمان ها علی دستم را گرفت و به طرف کوچه برد.
–حالا نوبت غافلگیریه.
از در که بیرون رفتیم، دیدم ماشینش را گل زده برای این که با هم دوری در شهر بزنیم.
هیجان زده لبخند زدم.
–وای علی! فکر نمی کردم دور دور هم بریم! تو کی وقت کردی ماشین رو گل بزنی؟!
–دیگه، دیگه.
مادر نگران نگاهم کرد.
علی رو به مادر گفت:
–مامان جان، بقیه رو هم صدا می زنید تا بریم؟
همین که داخل ماشین نشستیم دیدم خانوادههایمان همه از خانه بیرون آمدند و سوار ماشینها شدند. انگار هماهنگ بودند.
محمد امین و بچه ها سوار ماشین آقا رضا شدند، مادر علی و نرگس خانم هم سوار ماشین آقا میثاق. رستا هم با مادر و نادیا و لعیا و ساره، سوار ماشین پدر شدند. پدر در خانه پیش مادربزرگ ماند و رستا رانندگی میکرد. رستا نوزادش را هم به مادربزرگ سپرد.
همه از این خیابان گردی خوشحال بودند ولی من خوشحالتر، نه فقط به خاطر خیابون گردی برای این که علی دیگر کنارم خواهد بود برای همیشه. دیگر برای دیدنش مجبور نبودم هفت خان رستم را طی کنم.
علی دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و با تعجب نگاهم کرد.
–هنوز تبت نیفتاده؟!
در جوابش فقط لبخند زدم و دستش را به طرف خودم کشیدم و روی قلبم گذاشتمش.
علی هم لبخند زد.
–ممنونم که این قدر تحمل میکنی، من این ویروس لعنتی رو گرفتم میدونم چقدر سخته. الهی هر چی درد داری بیفته تو جون من.
زمزمه کردم:
–خدا نکنه.
تقریبا نیم ساعتی از این خیابان به آن خیابان می رفتیم. تا این که علی جلوی یک پارک نگه داشت.
–این جا یه پارک خلوته که مگس توش پر نمی زنه از قبل نشونش کردم.
به اون دوستت بگو لطفا بیاد این جا، چند تا عکس، هم جفتی و هم دورهمی و خونوادگی ازمون بگیره. فضاش بازه، فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
با خوشحالی گفتم:
–چه فکر خوبی! امروز اصلا با خونوادههامون عکس ننداختیم.
علی تو فوقالعادهای!
من و علی و لعیا و ساره جلوتر رفتیم علی به بقیه گفت که همان جا منتظر بمانند تا ما برگردیم. پارک زیبایی بود.
جلوتر که رفتیم یک پل چوبی بود که با لامپ های رنگی تزیین شده و با درخت های تنومندی که دور تا دورش بود پوشیده شده بود. علی گفت:
–بریم روی اون پل عکس بندازیم.
بعد از آن جا رفتیم به قسمتی از پارک که از همه جا روشن تر بود.
لعیا از من و علی چند عکس گرفت.
حتی پیشنهاد داد چند دقیقهای با هم قدم بزنیم و او فیلم بگیرد.
لعیا در هر شرایطی حواسش به چادرش بود که کنار نرود همین موضوع باعث شده بود که علی هم معذب نباشد.
چند عکس دسته جمعی هم انداختیم و سعی کردیم باز هم فاصلهها را رعایت کنیم. انگار در هر شرایط، کسی کرونا را فراموش نمیکرد.
لعیا که دیگر شده بود همه کاره ی من پرسید:
–پس برادر شوهرت کو؟
دامن لباس عروسم را جمع کردم.
نرگس گفت: نشست تو ماشین. نیومد که عروس خانم راحت باشه.
لیلافتحیپور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت378 نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشمهایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشمهای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت379
نمیدانستم چطور باید دلداریاش بدهم. از یک طرف دلم برایش میسوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق میدادم.
با مهربانی نگاهش کردم.
–گذشتهی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمیدونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم.
قدر شناسانه نگاهم کرد.
–شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمیخواد از کسی دلخوری داشته باشم.
هلما نگاهش را به ساره داد.
–من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم.
من هم به ساره نگاه کردم.
–البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده.
نگاهش را به چشمهایم دوخت.
–حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟
با من و من گفتم:
–می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟
نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد.
–خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم.
سرم را روی بالشت جابه جا کردم.
–مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، اون فقط یه چیز ازم خواست.
وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی میبخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچههای قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. میخواستم ببینم چیکار می کنن.
اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید:
–دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟
وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمیتونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانهای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود.
گرچه من خودمم دیگه نمیخواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمیکردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی...
برام باور کردنی نبود چند متر پارچهی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار.
راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن
بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحهی شخصیم.
اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحهم به فحش و ناسزا نوشتن.
یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت380
–تو لیاقت آزادی نداری، ما همهی این کارا رو می کنیم که زنا آزاد باشن و از این آزادی لذت ببرن. داری زحمتامون رو به باد می دی.
گفتم:
–پوشش مگه شخصی نیست؟ من می خوام این جوری بپوشم. به کسی ربطی نداره.
عصبانیتر شد و گفت:
–ربط داره! تو این همه فالوور داری. این جوری همهی شاگردات از تو یاد می گیرن. از وفتی عکسای قبلیت رو چرا پاک کردی کلی فالوورات بیشتر شدن. حداقل اون عکسا رو میذاشتی باشه، خب براشون سوال می شه.
گفتم خب بشه، من دیگه اصلا نمی خوام باشماها کار کنم.
–دیگه بدتر، خب میان ازت می پرسن تا دلیلش رو بدونن، چی می خوای بگی؟ می خوای ما رو ببری زیر سوال و بگی من با این پوشش امنیت بیشتری دارم؟ همون حرفای تکراری و نخ نما.
حرف هایش عصبانیام کرد و گفتم:
–شماها با این کاراتون دارید آزادی رو از من می گیرید، من می خوام آزاد باشم هر چی دوست دارم بپوشم نه چیزی که شما می خواید. اصلا شماها معنی آزادی رو میفهمید؟! شما حتی می خواید تعیین کنید من چه عکسی توی صفحهی شخصیم بذارم.
اون موقع بود که فهمیدم تا حالا چقدر بازی خوردم، میثم اون روز خیلی حرفا زد که من تا به حال نمیدونستم. می خواست که من کوتاه بیام.
در مورد فعالیتایی حرف زد که با استاد انجام می دادن و میخواستن کمکم من رو هم مشارکت بدن. در مورد بهاییت حرف زد که میخواستن من رو هم جذب کنن، گفت که ما توی فرقهمون برای پوشش خانمها قانون داریم و هر کس باید به همون اندازه پوشش داشته باشه و خیلی حرفای دیگه.
اون از کارا و هدفای بزرگی که توی سرشون بود حرف می زد. و من با هر جملهای که میگفت بیشتر به حماقت خودم پیمی بردم که چرا تا به حال به کارای اینا عمیق فکر نکرده بودم. این کلاسا بهانهای بوده برای جذب حداکثری و کم کم زدن تیر خلاص.
اینا همونایی بودن که اول آشنایی مون کاری به این چیزا نداشتن. می گفتن اتفاقا چادری هستی بهترم هست.
اشک هایش خشک شده بودند و جایش را خشم و نفرت گرفته بود.
پرسیدم:
–اونا گذاشتنت کنار؟ یعنی تو میخواستی بازم باهاشون ادامه بدی؟
نگاهی به قطرات مایع سرم که پشت سر هم صف بسته بودند انداخت.
–نه، من فقط رفتم که ازشون گله کنم. می خواستم اعتراض کنم که چرا وقتی من دستگیر شدم اونا رفتن و قایم شدن و هیچ کمکی به من نکردن؟! تو مدتی که ازشون دور بودم فرصت پیدا کردم به کاراشون بیشتر فکر کنم حتی به کارایی که خودم به خواست اونا انجام داده بودم.
بیچاره مادرم با اون شرایطش افتاده بود دنبال کارای من. ولی دیدم باز هم اونا طلبکارن. بعد زمزمه کرد:
–البته همون طلبکاری شون چشمام رو بیشتر باز کرد.
من با حیرت به حرف های هلما گوش میکردم.
–یعنی اونا اگر با چادرت مخالفت نمیکردن تو باهاشون دوباره همکاری میکردی؟!
–نه، اولش که رفتم اصلا به این چیزا فکر نمی کردم.
ولی بعدش از حرفهاشون خیلی چیزا دستگیرم شد.
این که دلیل این همه تحویل گرفتن من از همون روز اول به خاطر ظاهرم بوده، اونا هر جا میرفتیم من رو لیدر میکردن چون چهرهی زیبایی داشتم و مردم زود جذب میشدن. یه جورایی ازم سواستفاده میکردن. حالام از این چادر سیاه میترسن چون دیگه به اهدافشون نمیتونن برسن. چون از وقتی چادر سرم کردم بحث محرم نامحرم رو رعایت میکنم و خیلی از ارزشها رو دیگه زیرپا نمیزارم.
بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد گفتم:
–پس الان از لج اونا چادر سرت می کنی؟ چون مادرت که دیگه نیست.
دوباره چشمهایش زلال شدند.
–از روی لج بازی نه. وقتی برخوردشون رو دیدم انگار تو یه لحظه، پرده های جلوی چشمم کنار رفت و گره های ذهنم باز شد. باورتون میشه از وقتی توبه کردم دیگه نتونستم به کسی انرژی بدم. استاد گفت باید از صفر تمام آموزشها رو شروع کنم ولی من بهتر از هر کسی دلیلش رو فهمیدم. برای همین خوشحالم و دیگه نمیخوام به اون منجلاب برگردم. همهی این تجربیاتم رو توی صفحه شخصیم نوشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت389
–خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمیخواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم.
ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
–چه نقشههایی؟!
نوچی کرد؛
– آخه همهی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقهی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلیها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد:
–فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد.
–ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم.
اگر من نمیشناختم شون که الان نمیتونستم پتههاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجهی هیچی نمی شی.
سرزنش آمیز نگاهش کردم.
–ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت.
آهی کشید.
–اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم.
با نگرانی نگاهش کردم.
–می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحهی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم.
خندیدم.
–واقعا؟!
خندید.
–آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجهی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته.
جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت.
–من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام.
با تعجب پرسیدم:
–از وقتی اومدی نخوابیدی؟!
دوباره پچ پچ کرد.
–اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبهها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان.
لیلافتحیپور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست چهارم فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه
#پارت_هدیه
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست پنجم
نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که هندفاطمه و سها و خانم فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت:
+ ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم.
سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود، گرم صحبت با شیدا شد...
توی آشپزخونه:
+سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟
سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست
+با توام
سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت:
+ نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل...
تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد
+نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟
چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین چیزی نگفت.
+سهیل ... یعنی ....
فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش.
فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه
آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود...
سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت:
- خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم باش، خوب؟