🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت291
–بهبه، خانم خوش خواب! به سختی نشست و دست هایش را باز کرد.
مادر و نادیا که کنارش نشسته بودند نگاهم کردند. مادر خطاب به من گفت:
–بچه م خیلی خسته بود. باید حسابی میخوابید.
رستا نیم نگاهی به مادر انداخت.
–میبینم که دو روز نبوده عزیزتر شده.
خودم را در آغوش رستا انداختم و بغضم را که دیگر سر ریز شده بود خالی کردم.
–اِ...، چی شد؟
مادر گفت:
–هیچی، حتما دلش تنگ شده؟
رستا خندید.
–قراره من افسردگی بعد از زایمان بگیرم، نه تو افسردگی بعد از گروگان شدن.
سرم را بلند کردم و اشک هایم را پاک کردم و کنار رستا نشستم.
رستا نگاهم کرد و آرام پرسید:
–چیزی شده؟
دوباره بغض کردم.
صدای گریه ی نوزاد رستا بلند شد.
نادیا به طرف گهواره رفت و با احتیاط نوزاد را در آغوش گرفت.
–آخی! داره با خاله ش همدردی می کنه.
بعد نوزاد را به طرفم گرفت.
–ببین چه دختره نازیه.
بغلش کردم و با انگشت سبابه لپش را ناز کردم.
گریهاش قطع شد و چشمهایش را بست.
رو به رستا پرسیدم:
–اسمش رو چی گذاشتین؟
رستا دست نوزاد را گرفت و نوازش کرد.
–فاطمه خانم.
نادیا نگاهش را به رستا داد.
–من نمی دونم چرا شماها که ایرانی هستین همه ش اسم عربی برای بچههاتون انتخاب می کنید؟ باید اسم ایرانی بذارید دیگه.
رستا آهی کشید.
–چون ائمه همه کس ما هستن، چون ائمه اولویت ما هستن، ایرانمونم فدای ائمهی اطهار.
من همیشه از خدا بچه می خوام تا اون اسمایی رو که عاشقشون هستم براشون بذارم.
بند قنداق فاطمه را که خیلی محکم بسته شده بود را نوازش کردم.
–اسمش خیلی قشنگه، آرامش بخشه، منم بچهی زیاد دوست دارم.
فاطمه دهانش را به این طرف و آن طرف چرخاند.
نوزاد را به طرف مادرش گرفتم.
–فکر کنم گرسنه س.
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و گریههایم را آن جا از سر گرفتم.
از سرویس که بیرون آمدم مادر صدایم کرد.
–تلما! مادر، برو تو آشپزخونه صبحونت رو بخور.
مهدی و مریم که به پاهایم چسبیده بودند و مدام میخواستند که همبازی شان شوم را از خودم جدا کردم.
–بچهها امروز حوصله ندارم.
بعد رو به مادر گفتم:
–میل ندارم مامان. نمیخورم.
سر و صدایی از طبقهی بالا توجهم را جلب کرد.
رو به نادیا پرسیدم:
–صدای چیه؟!
نادیا از جایش بلند شد.
–لابد دوباره این دوستت قاطی کرده، از صبح هم، مامان و مامان بزرگ باهاش درگیر بودن.
نگاه سوالیام را به مادر دادم.
مادر با تن صدای پایین گفت:
–مامان بزرگت می خواست این ناخناش رو تر و تمیز کنه منم کمکش کردم. با چه بدبختی چسبا رو از ناخناش جدا کردیم. خیلی سخت بود.
–حالا چرا نادیا میگه قاطی کرده؟
–انگار دوست نداشت این کار رو انجام بدیم. اولش یه کم مقاومت کرد و اذیتمون کرد.
رستا پرسید:
–واقعا دوستت بیکس و کاره؟ نمی شه که کلا این جا بمونه.
مادر نگاهش را به رستا داد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت292
–والله مادربزگتون جوری بهش می رسه که انگار همهی کس و کارشه. فکر کنم دختره بخواد بره هم حاج خانم نذاره،
التماس آمیز مادر را نگاه کردم.
–بذارید یه مدت بمونه مامان. اگه ما ولش کنیم باید بره گوشهی خیابون. با این اوضاعِ غذا خوردنش حتما از گرسنگی می میره.
مادر سرش را تکان داد.
–آره بابا، بیچاره حاج خانم از صبح پاشده، پول داده محمد امین رفته براش حلیم خریده. می گه فعلا نمیتونه خوب غذا رو بجوه. من خودم رفتم که کاسهی حلیم رو براش بذارم رو پاش تا بخوره، با همون زبون بی زبونیش خواست تشکر کنه، اون قدر دهنش بوی بد می داد که دلم براش سوخت. فکر کنم به خاطر نجویدنه دیگه.
محمد امین رو فرستادیم براش مسواک خرید. حاج خانم گفت فقط قبل هر وضو باید مسواک بزنه، همین باعث می شه زودتر حالش خوب بشه. این جوری فکر کنم روزی پنج شیش بار باید مسواک بزنه.
رستا نوچ نوچی کرد و نگاهش را به من داد.
–کار مادر بزرگم سخته شده ها! ولی در مورد مسواک زدن قبل وضو، واقعا معجزه می کنه. البته باید مداومت کنه، ان شاءالله زودتر از دست این انرژیای منفی راحت بشه.
بعد رو به من ادامه داد:
–می گم برو صبحونت رو بخور بعد بیا با هم حرف بزنیم.
بی توجه به حرفش نگاهم را به مادر دادم.
–مامان چرا این کار رو با ما میکنید؟
مادر که انگار انتظار همچین حرفی را داشت و جوابش را از قبل آماده کرده بود، بیمعطلی گفت:
–به خاطر خودت. می خوای فردا همین بلاها رو سر تو هم بیارن؟ (به طبقهی بالا اشاره کرد.)
رو به رستا گفتم:
–رستا، تو ازشون بپرس؛ چرا مامان و بابا به علی گفتن ما از این وصلت پشیمون شدیم؟ الانم بابا به محمد امین گفته بره جنسای من رو از مغازه جمع کنه بیاره. حتی به خودمم چیزی نگفته.
رستا هم بغض کرد.
–چی بگم؟ منم همین الان که تو رفته بودی دستشویی از ماجرا خبردار شدم.
مامان اینا اخلاقشون خیلی عوض شده. امروزم مامان نمی ذاشت بیام این جا. می گفت یا برو خونهی خودت یا برو خونهی مادرشوهرت.
من به زور اومدم. شاید نمیخواستن من فعلا چیزی از ماجرا بدونم.
اصلا نمیدونم چرا یهو این تصمیم رو گرفتن! بعد از اون همه تحقیق و زحمت، ما چیز منفی از علی آقا ندیدیم. حالا من حیرونم با یه روز نبود تو چه اتفاقی افتاده که مامان و بابا نظرشون عوض شده؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت293
پرسیدم:
–تو رو چرا نمی ذاشتن بیای؟
–می گفتن انرژیای منفی این دختره، رو بچه تاثیر می ذاره.
مادر رو به من گفت:
–من نمیدونم تو چرا این قدر سر به هوا شدی؟ می خوای، تا ابد هول و هراس اون زنه رو داشته باشی؟ اسمش چی بود؟ آ... همون هلمای گور به گور شده. می خوای آبروی بابات بره؟ نمی بینی این دختره ساره رو؟ ببین به چه روزی افتاده؟
–آخه چه ربطی داره مامان؟ الان هر کسی می تونه بیاد زندگی رستا رو به هم بریزه و آبروش رو ببره، پس اون به خاطر این فکر باید شوهر و بچههاش رو ول کنه؟
مادر کنار رستا نشست.
–آخه این چه مثالیه؟ موضوع تو و رستا فرق داره. تو اول کاری، هنوز که عقد نکردین، فقط یه صیغه خوندیم برای آشنایی بیشتر. واسه همین اجازه نمی دادیم بری خونه شون بمونی دیگه. ببین این دوستت ساره رو، اگه از اول حرف گوش می داد این بلا سرش میومد؟ باور کن عاق والدین شده، وگرنه کی یهو در جا جوری مریض می شه که هیچ دکتری نفهمه چش شده؟
رستا اعتراض آمیز گفت:
–حالا چه عجلهای بود؟ حداقل یه مشورتی میکردید یا نظری چیزی میپرسیدید. فوری رفتید تصمیمتون رو گذاشتین کف دست علی آقا؟
من هم ادامهی حرفش را گرفتم:
–منم که کلا آدم نیستم، حداقل اول به من میگفتید.
مادر با اخم نگاهم کرد از آن مهربانی چند دقیقهی پیش دیگر خبری نبود.
–تو مگه اون موقع که جنسات رو بردی تو مغازهی این پسره، به ما گفتی؟ اون قدر سر خود بودی که با پسر نامحرم تو یه مغازه...
حرفش را بریدم.
–اون موقع که ما نامحرم بودیم اون اصلا نمیومد تو مغازه، اصلا من با همین شرط رفتم اونجا وایسادم.
رستا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–مامان جان، تلما راست می گه. من کم و بیش تو جریان بودم.
مادر با عصبانیت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.
–به روباهه می گن شاهدت کیه می گه دمم. بعد هم زمزمه کرد:
–حاج خانم باید بیاد واسه شماها آیهالکرسی و چهار قل بخونه نه واسه اون دختره.
همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم، از حرف مادر حسابی جا خوردیم.
رستا زمزمه کرد:
–آدم تکلیفش رو با شماها نمی دونه.
نادیا برای این که رستا از حرف مادر ناراحت نشود پچ پچ کنان گفت:
–مامان الان عصبانیه، صبر کنید آروم بشه بعد باهاش حرف بزنید.
رستا هم آرام گفت:
–چند دقیقه پیش که خوب بود. همین که حرف تلما جلو اومد، از این رو به اون رو شد.
نادیا گفت:
–همه ش واسه خاطر دیروزه، خیلی اذیت شد.
رستا لبخند کجی زد.
–بیشتر از من اذیت شد؟ من که زایمانم جلو افتاد.
اشکم خود به خود روی صورتم پهن شد.
–همه تون رو اذیت کردم، میدونم. ولی تقصیر من نبود.
نادیا به عادت همیشه سرش را به پهلویم تکیه داد.
–آبجی میدونم خیلی ناراحتی، ولی خودت مگه نمیگفتی با گذر زمان همه چی حل میشه؟ تکانی به خودم دادم.
–چی میگی؟ من شوهرم رو ول کنم که با گذر زمان همه چی حل بشه؟ پاشو برو گوشیم رو بیار.
فوری با محمد امین تماس گرفتم و از او خواستم که با هم به مغازه برویم.
او هم بعد از این که از پدر اجازه گرفت قبول کرد.
آماده که شدم از اتاق بیرون رفتم و رو به رستا گفتم:
–فعلا خداحافظ من دارم می رم.
رستا دستش را دراز کرد.
–بیا ببوسمت، شاید برگردی من دیگه نباشم.
با تعجب پرسیدم:
–کجا؟!
–رضا زنگ زد گفت مرخصی گرفته، می رم خونه مون. مامان می گه به خاطر فاطمه این جا نباشم بهتره.
مادر در حالی که گهوارهی فاطمه را تکان میداد و قرآنی که بالای سر نوزاد بود را جابه جا میکرد گفت:
–حاج خانم می گه، به خاطر مریضی اون دختره ساره، این جا جای زائو نیست.
نادیا پرسید:
–چه ربطی داره، مگه کرونا گرفته؟
مادر گهواره را رها کرد.
–کاش کرونا میگرفت. بعد رو به رستا ادامه داد:
–تو برو من هر روز صبح با تلما میام بهت سر می زنیم.
رو به رستا گفتم:
–اصلا امروز، بعد از این که کارم تموم شد میام خونه تون و پیشت می مونم.
مادر با تحکم گفت:
–نه، از اون جا یه راست بیا خونه، هر وقت خواستی بری پیش رستا با هم می ریم.
همه با تعجب مادر را نگاه کردیم و او زمزمه کرد:
–نمی ذارم تو رو هم مثل این دوستت بدبخت کنن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت294
–چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت کرده و کارایی کرده که نباید میکرده، من که تا حالا رنگ اون کلاسا رو هم ندیدم.
مادر عصبانی شد.
–بالاخره پای اون هلما این وسط بوده یا نه؟
وقتی سکوتم را دید صدایش را بالا برد.
–بوده یا نه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–پس چی میگی؟ وقتی از مادر شوهرت در مورد هلما و کاراش پرسیدم، اونم ماجرای مادر هلما رو برام تعریف کرد، فهمیدم نخیر این قصه سر دراز داره، طرف به مادر خودش رحم نکرده، بیاد به تو رحم کنه؟
بعد شروع کرد با خودش حرف زدن.
–اون پسر و خانواده ش چطور تونستن این کار رو با ما بکنن؟ اصلا از کجا معلوم خودشونم مثل اون نباشن؟
آدم مگه عقلش کمه با همچین آدمایی وصلت کنه، اینا رو نسل آدم تاثیر می ذارن، شاید نسل ها این موضوع ادامه پیدا کنه، مگه شیطون آدم رو ول می کنه؟ مگه رحم و مروت داره؟ به پیامبرش رحم نمی کنه چه برسه ما بندههای سراپا تقصیر.
بعد با تشر رو به رستا ادامه داد:
–چطوری تحقیق کردین که نفهمیدین هلما زده مادرش رو ناقص کرده.
رستا هم عصبی شد.
–آخه مامان، هلما چه ربطی به علی آقا داره؟ اگه اون زن خوبی بود که می نشست سر زندگیش، خب بد بوده که علی آقا این قدر از دستش حرص می خورده دیگه.
–حداقل یه کلمه به من می گفتی. اینا اهل جادو جنبل هستن.
صدای مادربزرگ از بالا شنیده شده.
–عروس جان، نگفتم صدای بلند واسه ساره ضرر داره؟
مادر در جا خاموش شد و رو به من با اشاره به طبقهی بالا پچ پچ کرد:
–بفرما، بفرما، اینم نتیجه ش، میبینی؟ صدای داد و بی داد حال دختر رو بدتر میکنه، چرا؟ ها؟ چرا؟ از خودت پرسیدی؟
جوابم فقط اشک بود.
دلم از هر طرف میسوخت. برای ساره، برای رستا، برای خودم و علی، برای پدر و مادرم، حتی برای مادربزرگم که تمام وقتش را خالصانه برای ساره گذاشته بود.
وارد ایستگاه مترو که شدیم محمد امین به طرف واگن مردانه رفت.
خیلی وقت بود که سوار مترو نمی شدم.
ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و وارد واگن شدم.
وقتی به علی پیام دادم که خودم هم برای جمع آوری وسایلم میآیم فوری زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره به پدرم زنگ بزند و حرف بزند.
ولی من اجازه ندادم که این کار را بکند. چون میدانستم رضایت پدر در گرو رضایت مادر است.
وقتی نزدیک مغازه رسیدیم، دیدم که علی در حال بالا دادن کرکرهی مغازه است.
محمد امین جلوتر رفت و بعد از این که با علی احوالپرسی کرد پرسید:
–علی آقا چرا مغازه باز نبود؟
علی آه سوزناکی کشید.
–چون دل و دماغی برای باز کردنش نیست.
قیافهاش هنوز هم مثل دیشب به هم ریخته بود، بیحوصلگی و ناراحتی از ظاهرش پیدا بود. دلم برای خندههایش تنگ شده بود.
جلو رفتم و سلام کردم.
به طرفم برگشت و لبخند زد و آرام گفت:
–سلام خانم خانوما. نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی می خوای جمع کنی بری؟
چشم های نمناکم را به سیب گلویش دادم که به سختی پایین رفت.
دستش را پشت کمرم گذاشت.
–بیا بریم داخل.
محمد امین کولهپشتی را از روی دوشش پایین آورد.
–آبجی چطوری باید جمعشون کنم؟
به طرف درب شیشهای ویترین بردمش و توضیحاتی برایش دادم.
سرش را تکان داد.
–تو برو آبجی، من خودم جمع میکنم.
به طرف آشپزخانهی نقلی مغازه رفتم.
علی آن جا دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و ایستاده بود.
آشپزخانه به هم ریخته بود.
شروع کردم به مرتب کردن.
علی نفسش را بیرون داد.
–تو باهاشون موافقی؟
دست از کار کشیدم و نگاهش کردم.
–تو که بهتر از من جواب این سوال رو میدونی.
–پس چرا کاری رو که می خوان، انجام می دی؟
رو به رویش ایستادم.
–منظورت جمع کردن وسایله؟
–هم اون، هم این که بهشون حرفی نمی زنی.
امروز وقتی حرفای پدرت رو به مادرم گفتم باورش نشد. همین چند دقیقهی پیش به مادرت زنگ زد که بیاد خونه تون و باهاشون صحبت کنه ولی مادرت اجازه نداده و گفته مرغ ما یه پا داره.
حرفایی به مادرم زده که مادرم از ناراحتی پشت تلفن گریهش گرفته بود.
همه ش بهم میگفت یعنی ما باعث این همه اتفاق هستیم؟
لبم را گاز گرفتم.
–کاش مامان به خونه زنگ نمی زد. من و رستا هم قبل از اومدنم با مامان حرف زدیم ولی فایده نداشت، اون خیلی عصبانیه. نادیا میگه دلیلش اینه دیروز خیلی فشار عصبی رو تحمل کرده.
رفتارش با همهی ما هم تغییر کرده، شاید یه دلیلشم دیدن اوضاع ساره ست. اون خیلی ترسیده.
همه ش فکر می کنه منم ممکنه مثل ساره بشم.
علی آه پر سوزی کشید.
–انگار همه چی دست به دست هم دادن تا ما رو از هم جدا کنن.
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند
آدم را آدم ها پیر میکنند...
سعی کنیم هوای دل همدیگر
را بیشتر داشته باشیم...
"همدیگر را پیر نکنیم"...👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💚 السلام علیک یا حجهالله فی ارضه 🤍 یا اهل العالم انا بقیه الله فی ارضه ❤️ اللّهم عجل لولیک الفرج 🚩
📌 لحظهشماری...
🌎 روزی میرسد که همه انسانهای زمین او را آرزو میکنند. همانوقت که دلتنگ آرامش، عدالت و صلح میشوند.
همه یکصدا او را فریاد میزنند، حتی اگر ندانند نامش چیست.
تمام زمین برای آمدن منجی لحظهشماری میکنند...
تعجیل در ظهورش صلوات
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
🌹شهید نوجوان ۱۶ ساله که مثل یک عارف پخته ۷۰ ساله با خدا مناجات کرده :
🔹 خدایا ! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت...
🔸 اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم..!
🔹 پس خدا! برای خلاصی از این هوس ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست...!
🔸شهید محمود رضا استاد نظری
ولادت : ۱۳۴۸/۲/۱۱ تهران
شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۴
عملیات والفجر ۸ - فاو گردان حمزه لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
🔹 نثار روحش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه دعواها سر این است که او نیاید
🔵 حاج محمود کریمی در برنامه «به افق فلسطین»:
🟢 میگویند کاش حاج قاسم بود، من میگویم کاش امام زمان بود./ همه دعواهای دنیا سر این است که او نیاید.
#امام_زمان
#غزه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهای دیگری خواهد رسید
چیزهای بهتری خواهد آمد
صداهای دیگری شنیده خواهد شد
تو هم خواهی خندید!
خواهی خندید،
تو هم، خواهی خندید! میدانم
#اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
نقش دعا در فرایند ظهور.mp3
1.09M
⁉️نقش دعای انفرادی در فرایند ظهور:
⭕️ پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
روزهای دیگری خواهد رسید چیزهای بهتری خواهد آمد صداهای دیگری شنیده خواهد شد تو هم خواهی خندید! خواهی
🔴 درباره فردا و فرداهایش
🌕 چیزی که مهم است اینست که حرکتی که پس از طوفان الاقصی در این چند هفته اخیر آغاز شده حالتی آخرالزمانی را تسریع بخشیده است. تا جایی که اسرائیل خبر از ظهور منجی یهود و ساخت معبد سلیمان میدهد. در احادیث سخن از جنگی به میان آمده که قبل از قیام سفیانی به وقوع می پیوندد، جنگی که پرچم های روم (غرب و آمریکا) را در فلسطین مستقر میسازد
🌕 قبلا باید ثابت میکردیم که ظهور امام مهدی عج و روز واقعه نزدیک است اما الان در دورانی هستیم که آنقد تعداد و حجم رخدادهای آخرالزمانی و نشانه های ظهور افزایش یافته که باید به افراد غافل بگوییم اگر توانستید ثابت کنید ظهور نزدیک نیست. و در آیندهی نزدیک نیز افزایش عجیب رخدادهای بی سابقه را خواهید دید. کار به جایی میرسد که کسی توان انکار نداشته باشد. یا بیدار میشوید یا به زور بیدارتان میکنند
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز سهشنبه ها
استجابت دعا در سه شنبه ها
حتما این ویدئو رو ببینید و برای دیگران هم ارسال کنید،ان شاالله هرهفته سه شنبه ها همگی با هم انجام بدیم.
#سه شنبه های مهدوی
#امام زمان
#دعا برای فرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 شهرام همایون، مدیر شبکه سلطنتطلب: اتفاقا مساله فلسطین به ما ایرانیها مربوط است؛ بیتوجهی به جنایات در این منطقه، یعنی سقوط شرف و انسانیت!
همایون خطاب به براندازان:
🔸این چه استدلالی است که چون جمهوری اسلامی با اسرائیل بد است، پس اسرائیل خوب است و یا چون با مردم غزه خوب است، پس اهل غزه بدند؟!
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 طوفان الاقصی حماسه مادران است
کسانیکه سربازان مقاومت را تربیت کردند
#اسرائیل_جنایتکار
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2