✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت دهم وقتی خداوند بر امتی غضب کند امامشان را از بین انها می برد. و طبق فرمایش پیامبر اکرم صلوات
قسمت یازدهم:
توجه فرمایید و قدر خود را بدانید
در لحظات اخر اخرالزمان قرار داریم ، ظلمت و تاریکی، جنگ و خونریزی، ظلم و فساد و بی عدالتی به اوج خود رسیده است
و مردم اکثرا در خواب غفلتند
در این اثنا که همه دنبال دنیای مادی خود و با ابزار مشروع و غیر مشروع دنبال رنگین کردن سفره های خویشند، در این میان عده ای برخاسته اند و پشت به دنیا کرده، از لذایذ دنیوی چشم پوشیده اند، راه خویش را به نورانیت یافته اند و شب و روز در این اندیشه اند که چگونه امام زمان عجل الله خود را یاری کنند و از چه طریق می توانند ظهور را به جلو بیندازند. انها از تهدیدها نمی ترسند، سختی ها را به جان می خرند، به سرزنش ها بی توجهند، در مشکلات ابدیده می شوند و از امتحانات سربلند بیرون می ایند.انها نه فقط به فکر نجات خویش که با تعجیل در فرج باعث نجات جهانند. لذت حقیقی برای ان ها موفقیت در کارشان است و خشنودی واقعی، جذب جمعیت در فراگیر کردن ظهور خواهیست.
چنین افرادی ما را به یاد روایاتی می اندازند که یاران اخرالزمانی امام عصر ارواحنافداه را وصف می کند.
اری مصداق این اوصاف کسانی هستند که از هر طریق ممکن به یاری امام زمانشان برخاسته اند. کسانی که از توهین ها و تهمت ها و سختی ها و ازمایشات نمی هراسند و مردانه پای یاری مولایشان ایستاده اند.
انها سزاوار بهترین ستایش ها هستند.
بگذار تا بگویم جایگاه انها کجاست....
امروز جهان در اتش قتل و غارت و فساد و ناامنی و تباهی می سوزد، هر لحظه هزاران جنایت، هزاران فساد، جنگ، خون، فقز، گرسنگی و.... هر گناه و مصیبت و ظلمی که حتی فکرش را نمی کنید اتفاق می افتد و کسانی که اگاهند اما قدمی برای تعجیل در ظهور برنمی دارند، در تمامی این گناهان شریکند
و اما کسانی که تلاش می کنند، از این میان کسانی که به میدان عمل درامدند، از این میلن کسانی که فعالیت ظهورخواهی دارند و از میان انها کسانی که اقدام به برگزاری مجالس استغاثه می کنند که این اقدام بیشترین تاثیر را در امر فرج دارد، بیشترین نقش را در تعجیل در فرج دارند.
ثواب هرکس و جایگاه اخرویش بستگی به وسعت کار خیری دارد که انجام می دهد و این فعالیت ها تاثیر زیادی در جلو انداختن امری دارد که ارزوی تمام انبیا و ائمه اطهار علیهم السلام بوده است . امری که اگر اتفاق بیفتد تمام گناهان و خونریزی ها و مفاسد اجتماعی در سطح جهان در طول تاریخ پایان می یابد و مردم تمام دنیا به خیر و سعادت و نیک بختی می رسند. وقتی کسی در تعجیل چنین امری سهیم باشد ببینید چه جایگاهی دارد.
تازه این بررسی فقط از بعد اجتماعی جامعه است. ثواب یاری غریب ترین و مظلوم ترین امام معصوم و تاثیر در احقاق حق ایشان و برقراری حکومت عدل الهی که اصلا قابل احصا نیست و پرداختن به ان از حوصله بحث خارج است.
اما این فقط یک اشاره بود....
و کلام اخر اینکه با این ناملایمات سرد نشوید، بهشت را به بها می دهند نه به بهانه، انشالله مجالس استغاثه و دعا را با قدرت بیشتر برگزار کنید که ظهور بسیار نزدیک است. مبادا از سوراخ های درشت غربال بگذریم و در این لحظه های اخر غربال شویم که دچار خسران دنیا و اخرت می شویم.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
ادامه دارد
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت یازدهم: توجه فرمایید و قدر خود را بدانید در لحظات اخر اخرالزمان قرار داریم ، ظلمت و تاریکی،
قسمت دوازدهم
توجه فرمایید
بهشت را به بها می دهند نه به بهانه
قطعا برای هریک از فعالین مهدوی جایگاهی بلند مرتبه است که فردای قیامت بسیاری از حتی بزرگان دین حسرت ان را می خوزند چون جایگاه یاران امام حی معصوم با همه مومنین و اولیا متفاوت است، اما این جایگاه امتحانات سختی هم دارد همانطور که یک پزشک، یک وزیر، یک رئیس جمهور باید امتحانات و مراحل سختی پشت سر بگذارد که البته قابل مقایسه با ان مقام نیستند و شرط،قرار گرفتن در این جایگاه قبولی در امتحانات است. اینکه سستی نکنید، سوف سوف نداشته باشید، از تهمت ها چشم پوشی کنید، از تهدیدها و تذکرات نهراسید، جذب دنیا نشوید، گناه نکنید، محکم و پایدار و استوار باشید، خودسازی کنید و استغاثه ها را مستمر داشته باشید و مهمتر از همه مدام به امام زمان خود توسل کنید و از او در موفقیت کار کمک بخواهید، از شروط موفقیت در این مسیر است و بدانید هر کدام از اینها سوراخ های غربالی ست که اگر از هر کدام بیفتید، غربال شده اید و این موضوع انقدر حسرتبار و غم انگیز است که امام رضا علیه السلام در قنوت نمازشان درخواست می کنند خدایا کسی را در یاری امام زمان عجل الله جایگزین من نکن که اگر چنین کنی این موضوع برای من بسیار دردناک است.
پس انشالله محکم و ثابت قدم برای رسیدن به هدف تلاش کنیم و در برگزاری مراسم استغاثه جدیت داشته باشیم که مسیر هموار و مقصد نزدیک است.
موفق باشید
این مطلب ادامه دارد
🔹🔻🔹🔻🔹🔻🔹🔻
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ چرا من احساس آرامش و خوشبختی نمیکنم؟
#کلیپ #استاد_شجاعی
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهش را ادامه دهید...😭😭💔
حرف آخر مادر شهـید رئیسی در وداع آخر با فرزندش
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گسترش تظاهرات حمایت از مردم فلسطین به دبیرستانها. این مورد در پایتخت #آمریکا:
برای حمایت از فلسطین نیاز نیست مسلمان باشید، کمی انسانیت کافی است.
*فؤاد ایزدی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 36 --فیلم زیاد میبینی؟ --نه من فقط تورو میبینم. الان این تحقیر بود یا تمسخر؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت_37
یه شیئی به سر تفنگ وصل کرد
--بهش میگن صدا خفه کن.
سعی کن واسه استفاده از کلت همیشه همراهت باشه تا بتونی بی سرو صدا کارو تموم کنی.
با بهت گفتم
--یعنی من آدم بکشم؟
پوفی کشید
--نگفتم برو شکار گفتم فقط باید همراهت باشه همین.
با سر حرفشو تأیید کردم و غذامو خوردم.
بعد از شام مهراب رفت رو کاناپه و من تو اتاق خوابیدم.
تازه خوابم برده بود که مهراب صدام زد.
--مائده! مـــائده!
بلند شدم
--پاشو باید بریم.
--کجا؟
--سر قبر من باید بریم سوریه دیگه.
بلند شدم و متعجب گفتم
--حالا چی بپوشم؟
--این عباهارو امروز واسه من خریدی؟
چشمامو چپ کردم و رفتم سمت کمد.
زبون که نیست ارس ماشاﷲ.
مهراب از اتاق رفت بیرون و لباسایی که امروز خریده بودم رو پوشیدم و روسیریمو عربی بستم و چادر جدیدمو انداختم رو سرم.
با چندش به خودم تو آینه زل زدم.
از تیپی که داشتم اصلاً خوشم نیومده بود.
مهراب در زد و اومد تو.
--اگه آماده شدی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
نشستم رو مبل و داشتم به میثم فکر میکردم.
از اینکه میخواستم ببینمش خیلی خوشحال بودم جدای از اینکه بدونم چه اتفاقاتی توی راه دارم.
مهراب اومد بیرون و موبایلش زنگ خورد.
به عربی جواب داد و بعد از اتمام تماسش باهم رفتیم پایین.
دم در اصلی یه ماشین مدل بالای مشکی که تو ایران ندیده بودم منتظر بود.
مهراب خندید
--حیف این ماشینا نیست زیر پای این وحشیا باشه؟
یه مرد قد بلند و قوی هیکل از ماشین پیاده شد.
با مهراب خوش و بش کرد و من فقط بهش سلام کردم.
از همون اول عین بز زُل زده بود به من.
ازمون خواست سوار ماشین بشیم و مهراب نشست صندلی عقب.
با اخم دم گوشم گفت
--شیطونه میگه بزنم چشماشو سوراخ کنم!
حرفی نزدم و بین راه مردی که خودشو ابوبکر معرفی کرده بود از تو آینه به من خیره شد و با لبخند پهنی یه چیزی به عربی گفت.
من که چیزی نفهمیدم مهراب به جای من با لبخند مصنوعی جوابشو داد.
--چی گفت؟
--میگه مبارک نی نی مون باشه.
--نی نی مـــون؟ کِی شد نی نی مون؟
دندوناشو روی هم فشار داد
--اون گفته چرا درگیر منی؟
دوباره مرده یه چیز دیگه گفت و بازم مهراب جوابشو داد.
--چی گفت؟
--میگه خانمت چرا حرف نمیزنه؟
--خانمـــت؟
--مائده میزنم این ابوبکرو له میکنما مثل اینکه یادت رفته ما به عنوان زوج وارد داعش شدیم؟
پوفی کشیدم و چشمامو بستم.
نمیدونم چقدر گذشت که مهراب صدام زد
--مائده! بلند شو باید بریم.
از ماشین پیاده شدیم و تو یه بیابون بودیم.
یه ماشین روبه روی ماشین ما بود و ابوبکر رفته بود با راننده داشت صحبت میکرد.
با مهراب رفتیم کوله هامونو از صندوق عقب برداشتیم و مهراب با میخی که تو دستش داشت فرو کرد تو تایر ماشین.
--مهراب این چه کاریه؟
--ببخشیدا مثل اینکه یادت رفته ما ایرانیم؟
--چه ربطی داره؟
--ربطش اینه که داعش دشمن اسلامه و ما باید جلوی دشمن بایستیم.
راننده ی ماشین جلویی یه مرد قد بلند مثل ابوبکر با پوست برنزه و چشمای سبز بود.
اومد نزدیک ما و با مهراب خوش و بش کرد.
به منم سلام کرد و منم خیلی آروم جوابشو دادم.
سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد رسیدیم تو منطقه.
با دیدن آدمایی که با لباس مشکی و صورتای پر از ریش اونجا بودن ناخودآگاه لباس مهرابو چنگ زدم.
برگشت سمتم
--چته؟
--میترسم مهراب!
وااای خدا مرگم بده من چرا اسم اینو گفتم؟
سعی کرد لبخند بزنه
--فکر کن اومدی تفریح اصلاً کاری بهت ندارن.
--کی منو میبری پیش میثم؟
برزخی نگاهم کرد
--بزار برسیم!
سکوت کردم و رفتیم توی یه اتاقک.
مسئول اونجا که بهش میگفتن شیخ با خشونت واسه مهراب کارایی که باید انجام بده رو توضیح داد.
نگاهش که به من افتاد چندش لبخند زد و یه چیزی گفت و فقط تونستم در جوابش نیمچه لبخند بزنم.
تقریباً حالم داشت به هم میخورد.
طاقت نیاوردم و عق زدم.
از اتاقک اومدم بیرون و شروع کردم عق زدن.
مهراب اومد سمتم
--مائده خوبی؟
--آره فقط اونجا خیلی بوی بد میومد حالم بد شد.
الان باید چیکار کنیم؟
--هیچی فعلاً تا دو روز باید اینجا بمونیم تا بفرستنمون بیمارستان.
--بیمارستان واسه چی؟
لبخند زد
--دکتر مهراب راد هستم.
--جدیـــی؟
--نه بابا فیلممه.
خندید
--تازه تو هم پرستاری!
دوتا مدرک آورد بالا
--اینم از مدرکامون.
--بعد ما اونجا چیکار کنیم؟
پوزخند زد
--ما کار داعشیارو بالعکس انجام میدیم.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه اونا با قمه و شمشیر سر میبرن ما با دارو شر خودشونو کم میکنیم.
--میفهمی داری چی میگی مگه ما داروشناسی بلدیم.
--خب واسه اینکه بلد نیستیم اومدیم اینجا دیگه.
همون موقع شیخ اومد و از یه نفر خواست مارو ببره استراحت کنیم.
از منطقه دور شدیم و رفتیم تو یکی از واحدای آپارتمان توی شهر.
یه اتاق با حمام و دستشویی با یه تخت دونفره و دوتا مبل.
نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام.
--مائده!
سرمو بلند کردم.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 38
--خوبی؟
--نه.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
--فکر نکنم بتونم دووم بیارم.
کاش تا زمانی که بچم به دنیا بیاد بتونم زنده بمونم.
اگه زنده نموندم تنها خواهشی که دارم اینه که میثمو پیدا کنی و بچمو بسپری دستش.
--این چه حرفیه میزنی؟
--نمیدونم!
--بزار خیالتو راهت کنم.
من، تو و اون بچه رو به عنوان خونوادم آوردم اینجا.
من باهاشون شرط بستم که بچت اینجا به دنیا بیاد و تو داعش تربیت بشه.
با بهت گفتم
--چ..چ.. چی داری میگی؟
مطمئن گفت
--ولی همه ی این چیزایی که گفتم فقط و فقط حرفه.
تا موقعی که میثمو از اینجا نجات بدیم میرسیم ایران و بچتو اونجا دنیا میاری.
--چجوری انقدر مطمئنی؟
--چون یه چیزاییو خیلی بیشتر و بهتر از تو میدونم.
--چرا داری اینکارو میکنی؟
--چون تنها راه اینکه وجدانمو آروم کنم همینه.....
واسه ناهار غذامونو آوردم دم اتاق و با اینکه خیلی گشنم بود نتونستم غذا بخورم.
تو فکر میثم بودم که یه قاشق برنج اومد سمتم.
متعجب به مهراب نگاه کردم
--تو گشنت نیست اون بچه که گشنشه.
خجالت زده قاشقو ازش گرفتم و غذامو خوردم.
تا شب مهراب با لپ تاپش کار میکرد و منم بی حوصله نشسته بودم رو مبل.
شب شد و بلند شدم نماز خوندم.
واسه شام اصلاً نتونستم غذا بخورم و مهرابم تنها غذا خورد.
واسه خواب مهراب یه بالش از رو تخت برداشت و کتشو انداخت رو شونه هاش و خوابید.
--سردتون نشه اینجوری؟
--نه خوبه راحت باش.
کلی صلوات فرستادم تا خوابم برد و صبح ساعت۱۱از خواب بیدار شدم.
مهراب نشسته بود پای لپ تاپ
--صبح بخیر.
--ممنون.
شالمو رو سرم مرتب کردم و کارای شخصیمو انجام میدادم....
داشتم صبححونه میخوردم که موبایل مهراب زنگ خورد.
جواب داد و بعد از چند دقیقه عصبانی تماسو قطع کرد.
لقمه ی توی دستمو نگه داشتم
--چیزی شده؟
--نه نگران نباش.
--خب بگو دیگه.
--هیچی بابا این مردک شیخ زنگ زده گفته از امروز باید بریم منطقه.
شونه بالا انداختم
--خب این که چیزی نیست ما که شب باید میرفتیم زودتر میریم.
--میدونم ولی یه سری اطلاعات مونده که هنوز نفرستادم ایران.
--چیکار کنیم پس؟
--نمیدونم.
بلند شدم سفره رو جمع کردم و رفتم حمام.
همونجا لباسامو پوشیدم و بعد از من مهراب رفت.
یه شنود بهم داد و گفت توی لباسم جاسازیش کنم.
با دیدن کلت با ترس بهش زل زدم
--چته مائده؟
--من نمیتونم!
--چیچیو نمیتونم بگیر ببینم.
کلتو گرفتم و به هر سختی بود تو لباسم قایمش کردم.
به ساعتش نگاه کرد
--پنج دقیقه دیگه میرسن.
کوله هارو مهراب برداشت و از پله ها رفتیم پایین.
سوار ماشینی که منتظرمون بود شدیم و رسیدیم منطقه.
مهراب آروم دم گوشم گفت
--ببین ممکنه میثمو این اطراف ببینی فقط ازت خواهش میکنم ذوق زده نشی و سعی کنی آرامش خودتو حفظ کنی.
ذوق زده با صدای تقریباً بلندی گفتم
--واقعاً؟
مهراب برزخی گفت
--صدا کم نیاری یه وقت؟
هنوز طرفو ندیدی اینجوری داد میزنی اگه ببینی چی میشه!
--ببخشید.
--خیلی خب بریم.
رفتیم تو جایی که به ظاهر درمانگاه بود و با چشمم دنبال میثم میگشتم ولی نمیدیدمش.
یه سریا اونجا بستری بودن و چندتا دکتر و پرستار اونجا بودن.
مهراب رفت اتاق رئیس.
اونجا نامه ی معرفی شیخو بهش داد و اونم با خوشحالی مارو به اتاق دکترا و پرستارا همراهی کرد.
یه چیزی به عربی به مهراب گفت و رفت.
--چی گفت؟
--میگه لباساتونو عوض کنین برین سرکار.
ناخودآگاه دست و پام شروع کرد لرزیدن.
--من نمیتونم.
--یعنی چی؟
--آخه من هیچی بلد نیستم!
مهراب همینجور که روپوش سفیدشو میپوشید خندید
--نترس بابا من مدرک هلال احمر دارم رشته ی دبیرستانمم تجربی بوده تو نیازی نیست کاری بکنی فقط تا میتونی هر دارویی به دستت اومدو باهم قاطی کن.
از تو کمد مخصوص یه روپوش برداشتم و پوشیدم.
یدفعه در باز شد و یه نفر با ماسک و روپوش پزشکی وارد شد.
همینجور که چشمم به در بود سرجام میخکوپ شدم و همین که ماسکشو برداشت با بهت گفتم
--م...م... میثم؟
نگاهش برگشت سمت من و چند ثانیه بیصدا به من خیره بود.
مهراب پوفی کشید
--من میرم بیرون.
رفت و در رو بست.
میثم اومد سمتم و تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم بغلم کرد.
لباسشو چنگ زدم و شروع کردم گریه کردن
انگار زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم.
منو از خودش جدا کرد و همینطور که اشکامو با انگشتش پاک میکرد لبخند زد
--دلم برات تنگ شده بود!
دوباره بغلم کرد و بعد از چند ثانیه منو از خودش جدا کرد
--حالتون خوبه؟
دست گذاشتم رو شکمم و با گریه سر تکون دادم.
میثم شکممو بوسید
--آخ قربونش برم من!
با گریه گفتم
--میثم!
--جون دل میثم؟
--چرا نیومدی دنبالم؟
تلخند زد
--امیدوارم فرصت باشه تا بتونم همه چیو واست توضیح بدم......
"حلما"