فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثر زیبای (مرد آفرین)
تقدیم به همه ی دختران خواهران و مادران سرزمینم ایران✨🌱
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
جایگاه من تو سپاه چیه؟
گفت: آقای امينی جايگاه من تو سپاه چيه؟
سؤال عجيب و غريبی بود!
ولی میدانستم بدون حكمت نيست.
گفتم: شما فرماندهی نيروی هوایی سپاه
هستين سردار!
به صندلیاش اشاره كرد
و گفت: آقای امينی، شما ممكنه هيچوقت
به اين موقعيتی كه من الان دارم، نرسی؛
ولی من كه رسيدم، به شما میگم
اينجا خبری نيست!
آن وقتها محل خدمت من،
لشكر ۸ نجف اشرف بود.
با نيروهای سرباز زياد سروكار داشتم.
سردار گفت: اگر تو پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآنخون كردی، اين برات میمونه؛
از اين پستها و درجهها چيزی در نمیاد!
#شهید_احمد_کاظمی🌹
چشم گنهکار کجا و جمال عشاق کجا!
دهان آلوده به لغویات کجا و شهادت کجا!
میترسم! میترسم از اینکه روزی
حسرت این روزها رو بخورم.
الان پشیمونم ..
که چرا خودمو آماده نکردم برای هجرت.
الان هیچ وابستگی ندارم به دنیا،
به هیچ کس ..
ولی منظورم انتخاب نشدنه.
از اینکه رفقات، اطرافیانت برن و تو نری.
تمام چپ و راست و اطرافت گلوله رد بشه
ولی به تو نخوره.
نمیدونم، حتما لایق نبودم.
دلم هوای یار داره، هوای رفتن.
دلم خلوت عاشقانه میخواد.
دلم وصال میخواد، وصال.
وصالی از جنس عشق. از جنس گریه.
از خاطرات شهید #سعید_علیزاده🌺
بارالها!
من بارها میخواستم در عزيمت به جبهه وصيتنامه بنويسم ولی هر بار مردد بودم و توان اين نوشتن از من گرفته شده بود ..
بارالها! اينبار درآمدنم به جبهه ..
دستم باز شده، قلمم گيرا شده،
نوشتههايم پر از عشق شده ..🌱
حالم عوض شده،
دنيا همچون قفسی برايم تنگ شده
و بر دلم احاطه دارد ..
يقينم افزون شده
و عشق به طاعت تو در دلم موج میزند.
میدانم! میدانم!
بوی اين سعادت ابدی
به مشامم میرسد.
مثل اينكه وقت ديدار است ..
بدنم میلرزد از شوق ديدار؛
ولی خودم را محكم میگيرم
تا نگويند از ترس مرگ است . . .
فرازی از وصیتنامه 🍃
طلبه شهیدعلیعباس حسینپور🌹
✨همسر شهید عبدالمهدی کاظمی
عبدالمهدی تعریف کرد: « من و تعدادی از برادران بسیجی با هم به ساری رفته بودیم.
علاقه زیادم به شهید علمدار بهانهای شد تا سر مزار ایشان برویم. با بچهها قرار گذاشتیم سری هم به منزل شهید علمدار بزنیم.
رفتیم و وقتی به سر کوچه شهید رسیدیم متوجه شدیم که خانواده شهید علمدار کوچه را آب و جارو کردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند.
تعدادی از بچهها گفتند که برگردیم انگار منتظر آمدن مسافر کربلا هستند، اما من مخالفت کردم و گفتم ما که تا اینجا آمدهایم خب برویم و برای 10 دقیقه هم که شده مادر شهید را زیارت کنیم. »
رفته بودند و سراغ مادر شهید علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقیقهای مهمان خانه شوند.
مادر شهید علمدار با دیدن بچهها و همسرم گریه کرده و گفته بود :
« من سه روز پیش با بچهها و عروسها بلیت گرفتیم تا به مشهد برویم.
سید مجتبی به خواب من آمد و گفت که از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نروید. عدهای میخواهند به منزل ما بیایند. »
مادر شهید استقبال گرمی از همسرم و دوستانش کرده بود. با گریه گفته بود شماها خیلی برایمان عزیزید. شما مهمانهای سید مجتبی هستید.
همانجا هم همسرم از شهید علمدار همسری خوب می خواهند و کمی بعد هم به خواستگاری من میآیند.😊
شهادت اذر 94
شهید مدافع حرم 🕊🌹
#عبدالمهدی_کاظمی🌸
این حرف من نیست ..
حرف آن رزمنده همدانی
(شهید علی چیت سازیان) است؛
کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد . . .
وقتی گرفتار خودمان هستیم،
نمیتوانیم کاری انجام بدهیم!
این را آنها به ما یاد دادند؛
این را آن جوان ۲۰ ساله
یا ٢۵ سالهی رزمنده
به ما تعلیم داد،
از آنها یاد گرفتیم؛
این یک ثروت عظیم است.
#شهید_علی_چیتسازیان🌹
#آیتالله_خامنهای❤️
✍ _محمد امیر چیت سازیان ، به سال 1339 در همدان متولد شد . دو سال بعد ، خداوند به او برادری عطا نمود که علی نام گرفت. حدود ربع قرن بعد ، محمد امیر ، از فرماندهان مهندسی رزمی سپاه همدان بود و علی ، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 32 انصارالحسین(صلوات الله علیه) .
در ششم تیر ماه سال 1366 ، محمد امیر در جریان عملیات نصر 4 ، خلعت شهادت پوشید. روزی که محمد امیر را برای تدفین به گلزار شهدای همدان آوردند ، علی که در جنگ به فرماندهی پرآوازه و محبوب تبدیل شده بود ، پس از وداع با پیکر برادرش ، پشت تریبون برای جماعت ـ قبل از تدفین امیر ـ گفت: «خدا را شکر می کنم که برادرم را دشمنان خدا کشتند، نه دوستان خدا! دشمنانی که با خون خدا ـ حسین (علیه سلام) ـ جنگیدند، همانان برادرم را کشتند. برادرم با چهار ماه حضور در جبهه، برگة ورود به بهشت را گرفت. برگِ برنده را گرفت اما من، هفت سال ...» گریه ی حضار و بغض خودش ، کلامش را برید. و ادامه داد:
«خدا را شکر می کنم جایی ایستاده ام که برادرم پیش پایم خوابیده و...»
درست پنج ماه بعد ، علی را پیکری غرق در خون به گلزار شهدا آوردند و دقیقا کنار برادرش به خاک سپردند.
🌷_ شهادت
#شهید_محمد_امیر_چیت_سازیان...🕊
تیرماه 1366
🌷_ شهادت
#شهید_علی_چیت_سازیان...🕊
آذرماه 1366
شادی روح پاکشان صلوات بر محمد و آل محمد
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها درس بخونید که تا امام زمان اومد،
برید کنارش بایستید بگید آقاجان کدوم کارت رو زمینه؟ ما درخدمتیم🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️امامرضاییها حتما امامزمانیاند..
#امام_زمان
#امام_رضا ♥️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
چهتڪلیفسنگینۍاست،بلاتکلیفۍ
وقتیكنمیدانممنتظرتماندم
یافقطخودمࢪابہانتظارزدهامآقا💔"
#اللهمعجللولیڪالفرج
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
ازدواج دورانِ انقلاب آسان شد
چون تشریفات کم شد
خانواده بـراۍ مقدمـٰات
غیرِ ضرورۍِ یك ازدواج سختگیرۍ
نکند اجازه دهد تا ازدواج براۍ
دختر مومن مثل ازدواج حضرتِ فاطمھ
با یك پیوند عشقِ معنوی و همكارۍ و
همسری بہ معنای واقعـۍ باشد.
#حضرتآقا❤️
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چرا قبل از ظهور امام زمان علیهالسلام، فتنه ها بیشتر میشن؟
#سخنرانی-#استاد_شجاعی
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 48 محمد امین از خنده خودش را روی زمین انداخت. خود نادیا هم بلند بلند
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 49
–اوم. اگه من بخوام با پول تو جیبی خودم موهام رو این رنگی کنم مامان اجازه میده؟ من همهی موهام رو رنگ میکنم که قشنگ هم بشه.
–چرا میخوای این کارو کنی؟
–خب، میخوام ببینم چه شکلی میشم.
–فکر نکنم مامان خوشش بیاد.
اخم کرد.
–خوش به حال ساچی، هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده.
لبخند زدم.
–مگه قراره اون هر کاری میکنه توام انجام بدی؟ اون تو کشوری زندگی میکنه که فرهنگشون، سبک زندگیشون، اعتقاداتشوم با کشور ما خیلی فرق میکنه، تو فقط چهارده سالته، به همهی اینا فکر کن. موضوع اصلا هزینش نیست. گرچه هزینشم چندین برابر پول تو جیبی توئه.
ناراضی گفت:
–ولی من خیلی خوشم میاد.
نیمخیز شدم.
–مگه آدمها از هر کاری خوششون بیاد میتونن انجام بدن؟
منم از خیلی کارا خوشم میاد. ولی انجام دادنش یعنی این که خیلی بی ملاحظه و بی درک هستم.
او هم روی تشکش نیم خیز شد.
–تو چه کارایی دوست داری که نمیتونی انجام بدی؟
–خیلی کارا، ولی نمیشه گفت. شروع به اصرار کردن کرد که بگویم.
–اگر قول بدی بین خودمون میمونه میگم. سرش را به علامت مثبت تکان دادـ
–خب مثلا دلم میخواد همهی حقوقم رو اونجور که دوست دارم خرج کنم، ولی نمیشه، یعنی فعلا شرایطش نیست، از یه طرفم خوشحالم که میتونم به خانوادم کمک کنم.
آهی کشید.
–یه بار یه کلیپ از ساچی دیدم میگفت من هر کاری دلم بخواد میکنم. خوش به حالش اونقدر از کنسرتاش پول درمیاره و اونقدر پولداره که اصلا کسی هم به کارش کار نداره.
بلند شدم نشستم.
–ولی هر کس هر کاری دلش بخواد انجام بده که حق خیلی از آدمها زیر پا له میشه.
–چه ربطی داره.
–خیلی مربوطه، مثلا همین دزدی خونه همسایه،
احتمالا آقا دزده پول نداشته، با خودش گفته خیلی باید کار کنم تا پول زیاد به دست بیارم. پس دلش خواسته بره دزدی، به کسی هم مربوط نیست.
نوچی کرد.
–آخه این با دزدی فرق داره.
–به نظر من که زیاد فرقی نداره، امثال ساچی هم وقت با ارزش میلیونها آدم رو با کاراشون میگیرن بدون این که چیز مفیدی بهشون بدن.
–خب علاقس دیگه، مثل ورزشکارا که هر کدوم به یه رشته ورزشی علاقه دارن.
–خب ورزشکارا چی میدن چی میگیرن؟ وقت میزارن سلامتی میگیرن، واسه کشورشون مدال میگیرن. باعث افتخار مردم میشن، مردمی که برای دیدن بازیهاشون وقت گذاشتن. اما امثال ساچی چی؟ خود تو تو این پنج ماهی که ساچی رو دنبال میکنی و وقت براش میزاری چی ازش گرفتی؟
اصلا خودت رو با پنج ماه پیش مقایسه کن به نظرم یه چیزایی هم ازت کم شده.
فوری پرسید:
–چی کم شده؟
–نشاطت، آسایشت، آرامشت، فکر راحتت.
مدام از این که اون خیلی چیزا داره و تو نداری، خیلی مسافرتها میره تو نمیتونی بری، خیلی کارا میکنه و تو نمیتونی انجام بدی تو فکری و غصه میخوری.
میدونستی ساچی چند وقت پیش خواسته خودکشی کنه.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 50
–اهوم. وقتی شنیدم شاخ درآوردم. دیگه از زندگی چی میخواد؟ همش مسافرت، همش تفریح، همهی دنیا بهش توجه میکنن و دوسش دارن، دیگه این واقعاخوشی زده زیر دلش. مامان یه وقتا میگه ناشکری آدم رو بدبخت میکنهها، راست میگهها...
خندیدم.
–ساچی چه میدونه شکر چیه که بخواد ناشکری کنه توام.
من یه چیز رو خوب میدونم اونم این که خوشبختی با پول و رفاه و این چیزا نیست. باید دلت خوش باشه. وگرنه این همه آمار خودکشی تو کشورهای مرفه بالا نبود.
یه بار داشتم آمار خودکشی تو کل دنیا رو میخوندم سوئد مقام اول رو داشت.
حالا سوئد یه کشوریه که از همه لحاڟ شهرونداش تو رفاه و آسایش هستن.
نادی هم از حالت نیم خیز به نشسته تغییر وضعیت داد.
–واقعا اینا چشونه؟
شانهایی بالا انداختم.
–این که اونا چشونه خب دلایل زیادی داره، یکیش انگیزه نداشتن برای زندگیه، بی هدف بودن.
الان همین ساچی، چرا یه دوره ایی افسرده شده بوده؟ کلی مشاوره و دکتر رفته الان حالش بهتر شده، اون که چیزی کم نداره.
–خب پس دلیل این همه خودکشیها، افسردگیها چیه؟
–به نظر من خودمونیم. وقتی خودمون رو میسپاریم دست دیگران، اونام در ما نیازهای کاذبی به وجود میارن که وقتی بهشون نمیرسیم احساس بدبختی میکنیم. حالا هر کس در حد خودش. یه پولدار وقتی ماشین صد میلیاردی نداره به نظرش بدبخته یکی مثل من و تو وقتی اجازه نداشته باشیم هر کاری دلمون بخواد انجام بدیم احساس بدبختی میکنیم. یکی هم مثل دوست من ساره وقتی پول دوا دکتر نداشته باشه و به نون شب محتاج باشه، برای نیازش تلاش میکنه، اصلا نمیدونه افسردگی چی هست. چون نیازش واقعیه.
گنگ نگاهم کرد.
–نیازش واقعیه؟
ببین الان خود تو، چون ساچی موهاش رو آبی کرده میخوای که توام اون کار رو انجام بدی، این میشه نیاز کاذب، یعنی نیازی که یکی دیگه باعث شده تو هم احساس کنی به این کار احتیاج داری.
نادیا لبهایش را بیرون داد.
–خب قشنگه. شاید نیاز به زیبا شدن دارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ولی تو زیبایی، اتفاقا اونجوری زشت میشی. جون تلما، اگه ساچی این کار و نمیکرد و یه آدم کارتن خواب معتاد، موهاش رو آبی میکرد تو بازم میگفتی قشنگه؟ بازم میگفتی میخوای مثل اون بشی؟
خودش را روی بالشت پرت کرد.
–آخه کارتن خواب پولش کجا بود بره مو رنگ کنه؟
–گفتم مثلا.
–خب چون از ساچی خوشم میاد کاراشم دوست دارم دیگه.
نـویسنده لیلافتحیپور
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت51
از ته دل آه جان سوزی کشیدم.
–کاش میفهمیدیم کی رو باید دوست داشته باشیم. کاش وقت و قلبمون رو خرج هر کسی نمیکردیم.
او هم آه کشید.
–با این حرفت موافقم، کاش قلبمون دگمه داشت و با زدنش از انجام دادن کارهای کسانی مثل ساچی منصرفش میکردیم.
–ساچی مجبوره این کارارو کنه، چون مدام باید متفاوت باشه، واسه جلب توجه هواداراش، مدام باید کارای غیر معقول انجام بده. اون حسرت شماهایی رو میخوره که راحت دارید زندگی میکنید و دغدغههای اونو ندارید. شاید دلیل افسردگیش همین باشه، چون آدمهای زیادی مدام در مورد زندگیش، پوشش و همه چیزش نظر میدن، اون که نمیتونه نظر همه رو جلب کنه همین باعث استرسش میشه.
نادیا گفت:
–اگه واقعا اینجوری باشه که خیلی سخته.
دراز کشیدم و سکوت کردم.
چند دقیقهایی به سکوت گذشت. لامپ اتاق چشمهایم را اذیت میکرد.
–نادیا پاشو لامپ رو خاموش کن.
رویش را برگرداند و پتو را روی سرش کشید.
–چند دقیقه دیگه تحمل کنی، محمد امین میاد بپرسه چرا رختخوابش رو ریختیم پشت در اون موقع بهش میگیم خاموش کنه.
پتو را از روی سرش پس زدم.
–پاشو ببینم، وقتی اونجوری اسباب اثاثیهاش رو بیرون ریختی عمرا اون بیاد واسه ما چراغ خاموش کنه. بعدشم جمع نبند تو ریختی.
به طرفم برگشت و با هیجان گفت.
–ببین من یه نقشه دارم. ما خودمون رو بزنیم به خواب یا اون یا مامان میان میبینن خوابیم خودشون چراغ رو خاموش میکنن.
لبهایم را روی هم فشار دادم.
–اگه نقشت نگرفت چی؟
–اون موقع خودم میرم خاموش میکنم.
صدای پای محمد امین باعث شد حرف را کوتاه کنیم و خودمان را به خواب بزنیم.
محمد غرغرکنان رختخوابش را با خودش برد.
یک چشمم را باز کردم و زمزمه کردم.
–این که رفت اصلا تو اتاق نیومد.
–میاد، اونوقت کلا خواب باشیم به نفعمونه.
دوباره چشمهایم را بستم.
محمد امین دوباره آمد. در را باز کرد و بعد از سکوت چند ثانیهایی با دلسوزی گفت:
–آخه، مثل دوتا فرشته خوابیدن. لحنش بوی توطئه میداد.
چقدرم خسته بودن که یادشون رفته چراغ رو خاموش کنن، اصلنم به خاطر تنبلیشون نبوده.
از حرفهایش خندهام گرفته بود ولی از درون خودم را میخوردم تا بتوانم نخندم.
چراغ را خاموش کرد و رفت. ولی در را باز گذاشت.
نادیا پتو را کنار زد و بلند شد نشست و با خوشحالی گفت:
–دیدی نقشم گرفت، دیدی دیدی.
–خب حالا، همچین میگی نقشه به قول بابا انگار نقشه عملیات
"اچ سه "رو کشیدی.
بگیر بخواب.
همان لحظه چراغ روشن شد و محمد امین دست به کمر جلوی در ظاهر شد.
–جدیدا نشسته میخوابی نادی؟
نادیا ماتش برد.
محمد امین گفت:
–فکر کردید منو میتونید گول بزنید.
خندیدم.
–نادی جان نقشههات نقش برآب شد.
محمد امین گفت:
–آره عملیات "اچ سه" بیشتر سه شد.
بعد چراغ را روشن گذاشت در را بست و رفت.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
برگرد نگاه کن
قسمت 52
تصمیم گرفتم دو هفته قرنطینه را به درسهایم برسم. بالا شدن معدلم برایم مهم بود. اکثر کلاسهای مجازیام بعد از ظهرها برگزار میشد. چند روزی بود که به خاطر قرنطینه وقت بیشتری داشتم برای فعال بودن در کلاسها.
جزوه ها را از کمد بیرون آوردم و مایوسانه نگاهشان کردم.
آنقدر فکرم مشغول امیر زاده بود که فکر نمیکردم تمرکزی برای درسخواندن داشته باشم.
ولی علاقهی زیادم به درس خواندن باعث شد کمکم تمرکزم را به دست بیاورم.
بعد از گذشت دو روز در حال درس خواندن بودم و مشغول کلاس آنلاین که خانم نقره زنگ زد و گفت که فردا به کافی شاپ بروم.
–خانم نقره مگه تعطیل نشده.
خانم نقره چند سرفه پشت سر هم کرد و گفت:
–چرا، تعطیله، منتها آقای غلامی گفت یه جلسه ایی بزاریم که بعضی نکته ها در مورد مشتری مداری و مسائل دیگه کافیشاپ گفته بشه، من که کرونا گرفتم نمیتونم برم. تو برو بعدا بهم بگو چی گفته شد.
آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که فراموش کردم حتی حال خانم نقره را بپرسم.
به گوشی زل زده بودم و به فردا فکر میکردم.
دلم میخواست زودتر وقت بگذردو فردا شود تا من بتوانم دوباره از کنار آن درخت چنار عبور کنم. دوباره تمام تنم چشم شود و فقط او را ببینم و وقتی او نگاهش به من افتاد، دوباره سربه زیر شوم و تپشهای قلبم را بشمارم.
ولی بعد با خودم فکر کردم چطور تا به حال خبری از آقای امیر زاده نشده، چرا حتی یک پیام هم نداده، مگر آن روز نگفت که میخواهد در مورد موضوعی با من صحبت کند. نکند دوباره اتفاقی افتاده، اصلا نکند از شوهره ساره کرونا گرفته باشد. چرا من سراغش را نگرفتم.
دل شوره عجیبی به دلم افتاد.
میخواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی با خودم گفتم به خاطر حرفهای آن روزش شاید من پیش قدم در زنگ زدن نباشم بهتر باشد. گوشی را باز کردم تا فقط یک پیام کوتاه بدهم ولی باز منصرف شدم. با خودم گفتم فردا میبینمش بهتر است عجله نکنم.
بعد از کلاس و درس نادیا وارد اتاق شد و گفت:
–تلما بیا ببین مامان ناهار چی درست کرده.
سرم را سوالی تکان دادم.
انگشتش را روی لبش گذاشت و زمزمه کرد.
– اسمش چی بود؟ آهان، آلفرادو، میگه یه غذای خارجیه. من که تا حالا اسمش رو نشنیدم. تو شنیدی.
فقط لبخند زدم و همراهش به آشپزخانه رفتم.
محمد امین نان در دست از در وارد شد و گفت:
–دیدم غذا ماکارانیه گفتم با نون میچسبه.
مادر حندید.
–بیا یه بارم که غذای با کلاس براتون درست کردم میگید ماکارانیه. همون حقتونه سیب زمینی بخورید.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
برگرد نگاه کن
قسمت 53
محمد امین نگاهی به قابلمهی روی گاز انداخت.
–عه مامان خودم صبح رفتم ماکارانی خریدم که.
–اون اسمش پاستاست نه ماکارانی.
موقع خوردن غذا نادیا گفت:
–خوشمزسها ولی انگار یه چیزیش کمه.
یک حله از سینهی مرغ که آنقدر ریز خرد شده بود، به زور سر چنگال میآمد را برداشتم و در دهانم گذاشتم.
–یه چیز نه چندتا چیزش کمه.
مادر اخمی کرد و رو به من گفت:
–آخه اونجور که تو گفتی اندازهی خورشت قیمه باید خرجش میکردم. اینجوری سبکتره، تازه سالمترم هست.
–آخه مامان این غذا بدون سس و...
مادر ابروهایش را تند تند بالا انداخت، که یعنی ادامه ندهم.
نادیا گفت:
–مامان نمیخواد اشاره کنی من خودم اسم غذا رو سرچ کردم. شما سس و قارچ و پنیر پارمزان توش نریختین.
–خب مادر سس قرمز تو یخچال هست پاشو بیاربریز.
–سس قرمز چیه مامان، این سس مخصوص داره که باید جدا درست بشه. من ترکیباتش رو خوندم فکر کنم شیرم داشت.
محمد امین گفت:
–احتمالا این از غذاهای کافی شاپه که تلما یاد مامان داده.
از این که محمد امین اینقدر دیر متوجه اصل قضیه میشد خندهام گرفت. شاید این خاصیت مرد بودن است که زیاد ذهنشان را درگیر نمیکنند.
نادیا گفت:
–خسته نباشی داداش من، پس الان چی داشتن میگفتن.
گفتم:
–از بس اون روز غر زدید. خواستم یه تنوعی تو غذا بشه، حداقل از مشتفات سیب زمینی که بهتره.
نادیا لقمهاش را قورت داد:
–اره بابا، خیلی بهتره، تازه اسمشم باکلاسه، از الان من منتظرم یکی بپرسه ناهار چی خوردید، بگم آلفرودو.
محمد امین لقمهی بزرگی گرفت و گفت:
–تو که به این نیتی مطمئن باش کسی نمیپرسه.
–نادیا گفت:
–ضایع، یه کم کلاس داشته باش، اینو که با نون نمیخورن.
–من که بدون نون سیر نمیشم. بعدشم این همون ماکارانی شکل دار خودمونه دیگه، فقط اسمش عوض شده.
نادیا پوفی کرد.
–نه بابا یه فرقایی داره، مثلا به جای سویا مرغ ریخته،
محمد امین نگاهی به لقمهاش انداخت، مرغ؟ عه مرغم داره؟
نادیا با چنگال کمی پاستاهای داخل بشقابش را زیرو کرد و یک تکه مرغ به سر چنگال زد.
–ایناها، مرغ نیست پس چیه؟
–عه من ندیدم.
پشت چشمی نازک کرد.
–تو همون باید سیب زمینی بخوری. البته حق داری، چون این یه پیش غذاست که ما جای غذای اصلی میخوریم.
مادر نگاهی به من انداخت.
–وا! مگه مردم چقدر شکم دارن که این غذای به این سنگینی رو بخورن بعد یه غذای اصلی هم روش بخورن؟ به خدا اسرافه، همین جوری غذا میخورن که الان چاقی شده یه معزل.
گفتم::
–البته اکثر چاقیها از بیتحرکیه ها.
مادر لبهایش را بیرون داد.
–همون دیگه، از جاشون تکون نمیخورن، نمیسوزونن، ولی هی میخودن.
با شنیدن صدای زنگ گوشیام لبخندم را جمع کردم و به اتاق رفتم.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2