eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
19.7هزار ویدیو
77 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
344.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نگرانی صهیونیست‌ها از تصویر جدید سیدحسن نصرالله 🔹روزنامه صهیونیستی «اسرائیل هیوم» امروز نوشت: (سید حسن) نصرالله در یک ویدئوی کوتاه ظاهر شد، شاید اشاره‌ای به آنچه در پیش است، باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔰امام خودش به ما توجه می‌کند، اگر... ✍️استاد قرائتی: مردم زیادی از من پرسیده‌اند که چه کنیم امام زمان را ببینیم؟ به آن‌ها گفته‌ام: چشمت گناه نکند، لیاقت ملاقات پیدا می‌کنی. شما اگر توی یک ظرفی حنا درست کردی، آن ظرف پس از شستن هم بوی حنا می‌دهد. اگر چشمی گناه کرد، آلوده می‌شود. البته ما وظیفه نداریم که کارهایمان را تعطیل کنیم، برویم دنبال دیدن امام زمان (عج)! همان‌طور که یاران امام صادق علیه السلام وظیفه نداشتند بروند دنبال دیدن امام صادق علیه السلام. آنچه مهم است، شناخت و اطاعت است، گرچه زیارت و ملاقات هم یک ارزش است؛ اما چنین تکلیفی نداریم. اگر تقوا داشته باشیم، امام، خودش، به ما توجه می‌کند. 👤حجت الاسلام 📚از کتاب تمثیلات مهدوی ص ۱۱۵ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
زمان: حجم: 4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🔞تصویری دردناک از جنایت صبح امروز رژیم صهیونیستی که بخاطر نبود اینترنت تازه منتشر شده است... #امــا
-کوتاه 🔹رسانه های عبری: نصرالله آرام آرام دامنه عملیات خود را در شمال افزایش می‌دهد. 🔹دفتر اطلاع‌رسانی دولتی غزه: طی امروز بیش از ۱۰۰ نفر به شهادت رسیدند. 🔹دبیرکل سازمان ملل: وضعیت غزه هر ساعت وخیم‌تر می‌شود/جهان شاهد فاجعه انسانی است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
2.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم/ هجوم به مسافران اسرائیلی در داغستان یدیعوت آحارانوت: 🔹یک هواپیمای اسرائیلی در ماخاچ کالا پایتخت داغستان به زمین نشست و انبوهی از مسلمانان با هدف حمله به مسافران اسرائیلی در میان شعارهای الله اکبر در ورودی فرودگاه تجمع کردند. 🔹هتل فلامینگوی این شهر نیز شاهد هجوم مردم پس از شایعه حضور اسرائیلی‌ها در آن بود. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت240 با همان حال پرسیدم: –مگه بلایی سر دندوناش اومده؟ شوهرش گفت: –نه، چون
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت241 به محض آمدن تاکسی اینترنتی به طرف ساره دویدم. –پاشو ماشین اومد. پای چپش آن قدر سست بود که تقریبا به من آویزان می شد تا بتواند راه برود. خیلی لاغرتر از قبل شده بود ولی با این حال برای من یک وزنه‌ی خیلی سنگین بود که به زور توانستم حرکتش دهم. به ماشین که رسیدیم به هن و هن افتادم، با همان حال گفتم: –ساره، یه دقیقه این جا وایسا نفسم بالا بیاد. خودش را به ماشین تکیه داد شالش روی دوشش افتاده بود و موهای آشفته‌اش بر روی شانه‌اش ریخته بود. فوری شالش را روی سرش انداختم و مرتب کردم. باز همان نگاه غضب‌آلود و خوف آورش را خرجم کرد، جوری که انگار در لحظه شخصیت دیگری به جای ساره نگاهم می‌کرد، آن قدر ترسیدم که دست و پایم را گم کردم و از او کمی فاصله گرفتم. آقای راننده از ماشین پیاده شد و گفت: –خانم بذارید کمک تون کنم. خدا شفاش بده. بعد هم در ماشین را برای مان باز کرد. به سختی ساره را سوار ماشین کردم و خودم هم کنارش نشستم. احساس کردم به خاطر همین چند قدم نصفه و نیمه راه رفتن، خسته شد و فشارش افتاد. شکلاتی در دهانش گذاشتم. ولی او با زبانش آن را بیرون انداخت. تازه یادم آمد که نمی‌تواند خوراکی سفت بخورد. دستش را گرفتم و شروع به نوازشش کردم. مثل کوره می‌سوخت، با خودم فکر کردم شاید گرمش است. شیشه‌ی طرف خودم را پایین دادم. نگاهی به صورتش انداختم گاهی چشم‌هایش در حدقه می‌چرخید. نمی‌توانستم این حال زارش را ببینم. حالم جور بدی بود، دل شوره‌ی عجیبی داشتم، یک التهاب و استرسی که برایم ناشناخته بود و دیگر اجازه نمی‌داد اشک بریزم. به عادت همیشگی گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و دعای زیارت عاشورا را باز کردم. زمزمه‌وار شروع به خواندنش کردم. این را از امیرزاده یاد گرفته بودم که برای آرام شدن بهترین نسخه است. وقتی به قسمت لعن کردن های دعا رسیدم ساره مشتی نثار پهلویم کرد. –آخ، ساره چته؟ دردم اومد. نگاهم کرد. همان طور که در اتاق نگاهم کرده بود هولناک و دلهره آور. ترسیدم و تردید پیدا کردم برای خواندن ادامه‌ی دعا. پرسیدم: –نخونمش؟ ابروهایش را بالا داد. –چرا؟! به تخته‌وایت بردی که همراهم آورده بودم اشاره کرد. تخته را روی پایش گذاشتم و ماژیک را به دستش دادم. نوشت. –چون لعن هایی که توش هست انرژی منفی رو جذب می کنه و باعث آلوده شدن روح و جسم میشه. با تعجب نگاهش کردم و متوجه‌ی منظورش نشدم. با خودم فکر کردم از کدام روح و جسم حرف می زند او که با رعایت تمام این ها حالش از قبل خیلی بدتر است. با این حال گوشی‌ام را بستم و دیگر ادامه ندادم. به رو به رو خیره شدم. "خدایا چه بلایی سر ساره اومده؟" خانه‌ای که آدرسش را داشتم، یک خانه‌ی قدیمی و ویلایی بزرگ بود. به زحمت ساره را پیاده کردم و زنگ در را زدم. خیلی زود باز شد و وارد حیاط شدیم. جمعیت زیادی از زن و مرد در حیاط نشسته بودند و به حرف های کسی که پشت میکروفن حرف می زد گوش می‌کردند. خانمی از بین جمعیت وقتی اوضاع اسف بار ما را دید به کمکمان آمد و تقریبا ساره را کشان کشان روی یکی از صندلی ها نشاندیم. بعد از رفتن آن خانم، تخته وایت‌برد و ماژیک را به دستش دادم و کنارش روی صندلی نشستم. –بنویس باید الان کجا ببرمت. نوشت: – تو برو خودشون میان من رو می برن. اخم کردم. –نه، به شوهرت قول دادم خودم برگردونمت. نوشت: –پس صبر کن الان هلما میاد. بعدازظهر مرداد ماه بود و هوا گرم. ولی وجود چند درخت تنومند در حیاط و وزش نسیم ملایم کم‌کم هوا را خنک کرد. در سایه‌ی یکی از درخت ها روی صندلی پلاستیکی نشسته بودیم. بعد از چند دقیقه هلما به طرفمان آمد. بلوز و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود و موهای بلندش را روی شانه‌‌هایش رها کرده بود. یک شال حریر مشکی هم روی سرش انداخته بود. با دیدنم چیزی نمانده بود که چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. مات و مبهوت نگاهش را بین من و ساره چرخاند. ساره فوری روی تخته نوشت. –من زنگ زدم بیاد، چون شوهرم نمی‌خواست من رو بیاره. هلما کمی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خونسرد باشد و رو به من گفت: –تو می‌تونی بری. از جایم بلند شدم و خیره به هلما ماندم، باورم نمی شد این خود هلما باشد. –چرا ماتت برده، میگم برو. با بغض پرسیدم: لیلافتحی‌پور