فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🔴 همه فیوضات بواسطه او است
🔵 آیت الله بهجـــت(ره) :
🟢 در هر فیضی، خصوصی باشد یا عمومی، داخلی باشد یا خارجی، جسمانی باشد یا روحانی، بلاکلام، واسطه [فیض] او است. فقط از ناحیه همان یک فیض (امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف) است و توجه به همه ائمه علیهمالسلام هم به او راجع میشود.
📚 کتاب حضرت حجت (عج)، ص٣١٣
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#ای غائب همشیه پیدا #غروب جمعه #دلتنگی😔 #خـــدایا_امام_مـن_کجـاست #برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا h
در فراق مهدی،
همانند زلیخا بگِریید، زاری کنید، فریاد زنید، ضجه زنید، شیوَن کنید؛
چرا که عاشقان را به گریه انقطاع میشناسند :)
بعید نیست که در این گریه فرجی نازل شود..
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
پیامبراکرم صلی الله علیه و آله در حدیث قدسی از طرف خدای متعال خطاب به حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند:
فَالْوَیْلُ کُلُّهُ لِمَنْ ظَلَمَکِ وَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ لِمَنْ نَصَرَک...
پس تمام بدبختی برای کسی است که به تو ظلم کند و رستگاری بزرگ برای کسی است که تو را یاری کند...
همه درگیر مشکلات زندگی خود هستیم اما نوای مظلومانه مادری در پشت درب سوخته هنوز به گوش می رسد و باید این نوا را به گوش جهانیان رسانید. امید که ما هم جزو یاران فاطمیه باشیم. ان شاء الله
با تغییر عکس پروفایل خود به عکس فوق ☝️ پیام رسان ایام مظلومیت و شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به کل دنیا باشید.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت420 –فکر کن دو نفر یه آزاری به یه نفر برسونن حالا خواسته یا ناخواسته، یکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت421
بعد نفسش را عمیق بیرون داد و
از جایش بلند شد. کمی به این طرف و آن طرف قدم برداشت. بعد ایستاد و به تابلویی که روی دیوار بود، خیره شد.
از حرف هایش ماتم برده بود. نگاهم را روی میز چرخاندم و با خودم فکر کردم کاش وقت دیگری را برای مطرح کردن این مسئله انتخاب کرده بودم.
وقتی برگشت لبخند به لب داشت.
روی صندلی اش نشست و به چشم هایم زل زد.
—زندگی بهم یاد داده که هیچ چی رو نمی شه به کسی تحمیل کرد.
فقط باید در مورد هر چیزی که من رو می ترسونه بهت اطلاعات بدم.
با تعجب پرسیدم:
—تو از هلما می ترسی؟!
—از اون نه، از تو می ترسم.
از این که مهربونی جزئی از وجودته می ترسم. این که هیچ وقت نمی تونی این دلسوزیت رو ترک کنی می ترسم.
حتی اگه هزار بارم به خاطرش، اذیت شده باشی، بازم ترجیح می دی مهربون باشی.
من می دونم اگه الان بهت بگم با هلما کات کن، هزارتا سوال برات پیش میاد که من شاید جواب خیلیاش رو ندونم اگرم بدونم و بهت بگم شاید قبول نکنی و آخرشم به دیکتاتوری محکوم بشم.
برای همین فقط بهت می گم هیچ وقت جایی نرو که جلوی پات تاریکه، اول صبر کن چراغ رو روشن کن، درست جلوی پات رو ببین بعد قدم بردار.
چند ماهی می شد که به خانه ی مادر شوهرم اسباب کشی کرده بودیم.
این جا در برابر زیر زمین خانه ی ما آن قدر بزرگ بود که برای پر کردنش
مجبور شدیم یک دست مبل و یک جفت فرش و کلی خرده ریز بخریم.
این جا دو اتاق داشت که به پیشنهاد علی یکی از اتاق ها را اتاق مطالعه کردیم و برایش کتابخانه خریدیم.
علی آن قدر کتاب داشت که اکثر طبقات کتابخانه پر شد.
قرار گذاشتیم هر شب حتی شده نیم ساعت به آن اتاق برویم و کتاب بخوانیم.
شب های بلند پاییزی باعث می شد که ما ساعت ها وقتمان را درآن اتاق بگذرانیم.
درس های دانشگاه من سنگین بودند و من ساعات مطالعه را اکثرا صرف درس خواندن می کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت422
ولی علی خوشش نمی آمد. اصرار داشت در کنار درس و دانشگاه باید مطالعه ی آزاد داشته باشم. من هم به خواندن روزی چند صفحه کتاب های غیر درسی بسنده می کردم.
نا خواسته تلویزیون دیدن از برنامه ی زندگی ما حذف شده بود. فقط گاهی که از کار و درس و مطالعه خسته می شدیم با گوشی فیلم می دیدیم.
فیلم های هالیوودی که بعضی از آنها اتفاقات دنیا را زودتر از وقوعشان خبر می داد.
تحلیل های علی در مورد فیلم ها باعث می شد در مورد هر اتفاقی اول فکر کنم و دنبال دلیل بگردم.
همراه و همپای علی بودن برایم سخت بود اما لذت بخش؛ چون گاهی احساس می کردم من از او خیلی عقب تر هستم. او در مورد هر چیزی اطلاعات داشت و از اکثر نویسندگان حداقل یک کتاب را خوانده بود.
برای همین احساس می کردم باید بیشتر بدانم.
بعضی کتاب ها را هم با نرگس خانم که در طبقه ی دوم بودند رد و بدل می کردیم و بعد از خواندن کتاب در موردش ساعت ها با هم حرف می زدیم.
نرگس برایم مثل یک دوست بود نه جاری، گرچه تفاوت سنی ما زیاد بود ولی وقتی با هم حرف میزدیم اصلا این حس را نداشتم.
حرفهایش همیشه نو بودند و من برای شنیدنشان شوق داشتم. با این که مددک دکترا داشت ولی ترجیح میداد تا بزرگ شدن دخترش در کنارش باشد.
البته در خانه مدام در حال تحقیق و مطالعه بود و به صورت مجازی به دیگران مشاوره میداد و تبادل اطلاعات می کردند.
هفته ای دو روز که درس هایم سبک تر بودند بعد از کلاس مجازی ام برای علی ناهار می بردم.
می دانستم این کارم خیلی خوشحالش می کند هرچند او می گفت نیازی به این کار نیست.
ظهر چهارشنبه، طبق معمول برنامه ی این روزهایم، غذا را برداشتم و راهی مغازه شدم. گاهی که با مترو می رفتم با لعیا هماهنگ می کردم که همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم.
آن روز هم لعیا را دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی وسایلش را روی صندلی گذاشت و نشست.
پرسیدم:
—خوبی؟ چرا مثل همیشه نیستی؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت423
نفسش را بیرون داد.
—چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه.
دستش را گرفتم و کشیدم.
—پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم.
وسایلش را به دوستش سپرد.
به خیابان که رسیدیم گفتم:
—اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار.
چادرش را روی سرش مرتب کرد.
—الانم اون طوری می شی؟
خندیدم.
—نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه.
با لبخند نگاهم کرد.
—البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم.
—آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم.
لعیا با نگرانی نگاهم کرد.
—آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها.
نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم.
—تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست.
احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم.
بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم.
از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم.
—ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم...
همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم.
لعیا بازویم را گرفت.
—آره دیدم بیا بریم.
بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم.
—یکی اون جاست! ببین!
—خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه.
بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم.
لعیا هم به دنبالم دوید.
—بیا بریم تلما.
خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد.
از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند.
اعتراض آمیز پرسیدم:
—تو این جا چی کار می کنی؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت424
هلما دوربین را داخل کیفش سُر داد و مثل بچه ای که کار خطایی کرده باشد نگاهش را زیر انداخت و با لکنت سلام کرد.
—س...س ...لام.
جوابش را ندادم و فقط سوالم را تکرار کردم. با من و من گفت:
—هیچی، داشتم اطراف رو نگاه می کردم.
با خشم نگاهش کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون مدام لعیا را نگاه می کرد نخواستم آبرویش پیش او برود. بی حرف برگشتم، ولی صدایش را شنیدم که به لعیا آرام گفت:
—تو بهش گفتی من این جام؟
راه رفته را برگشتم و رو به لعیا گفتم:
—پس تو خبر داشتی؟ واسه همین نمی خواستی بیام این جا!
لعیا دستپاچه شد.
—باور کن تلما! من نمی دونستم اون الان این جاست، فقط از ساره شنیده بودم که هلما گاهی میاد این جا.
نگاهم را به هلما دادم.
اشکش روان شده بود. جلو آمد دستم را گرفت. دستش آن قدر سرد بود که یک آن دستم را عقب کشیدم.
—بهت قول می دم دیگه نیام این جا، تو فقط از دستم ناراحت نشو.
خطوط ابروهایم در هم رفت:
—پس ساره در جریانه؟
پوزخندی زدم.
—درد من می دونی چیه؟ این که سنگ هرکسی رو که به سینه می زنم، سرم به همون سنگ می خوره.
التماس آمیز نگاهم کرد.
—به خدا ساره گناهی نداره، اون فقط یه بار که داشتیم حرف می زدیم گفت هلما همچین کاری کرده، منم...
حرفش را خورد و موضوع ساره را پیش کشید.
—ساره خیلی بهم گفته، بارها باهم دعوامون شده ولی من... من...، همه ش تقصیر منه.
بعد به هق هق افتاد.
—من رو ببخش! تو رو خدا من رو ببخش! به خدا دست خودم نیست، فقط مرگ می تونه راحتم کنه. حاضرم از غصه و دلتنگی دق کنم ولی تو رو دلخور نکنم.
لعیا جلو آمد و گفت:
—مردم دارن نگاه می کنن، بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید رفتن بود.
سرم را پایین انداختم و با قدم های بلند از آن جا دور شدم.
لعیا خودش را به من رساند.
—تلما، الان تو از منم دلخوری؟
سرعتم را کم کردم و نفسم را بیرون دادم.
—نه، فقط عصبانیم. نمی دونم از کی؟ از چی؟ فقط...
—فقط می ترسی که یه وقت حواس شوهرت نره پیش هلما درسته؟
ایستادم. نگاهم را به لعیا و بعد به هلما که هنوز همان جا ایستاده بود دادم.
—نباید بترسم؟
به راهم ادامه دادم و دنباله ی حرفم را گرفتم.
—می ترسم چون خودم یه روز همون جا دقیقا همون کار رو انجام دادم. حتی موقعی که شک کردم نکنه علی زن داشته باشه با خودم گفتم از زندگیش می رم کنار ولی هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم.
یه دوربین گیر آوردم و از دلم قول گرفتم فقط از دور نگاش کنم ولی مزاحم زندگیش نباشم.
—اتفاقا هلما هم می خواد همین کار رو کنه.
بغضم را قورت دادم.
—خودش گفت؟
—به من نه. به ساره گفته. گفته من لایق علی نبودم، تلما بوده؛ برای همین نمی خوام مزاحم زندگی شون بشم. گفته من تلما رو دوست دارم و می خوام باهاش رفیق باقی بمونم. انگار وقتی می بینمش...
صدای زنگ گوشی ام باعث شد حرفش را نصفه رها کند.
لیلافتحیپور
قلم - ماهر المعیقلی.mp3
2.64M
🔸 تلاوت دلنشین سوره قلم با صدای زیبای استاد:
✨ #ماهر_المعیقلی
🔸 با استماع به تلاوت زیبای قرآن و صدای دلنشین این استاد، دل و روح خود را منور گردانید. 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐گاهی بنده دعا میکنه
خدا به این دو ملک میگه:
من دعای ای رو مستجاب کردم اما حاجتشو ندین نگهدارین،
من خوشم میاد که این بگه خدا❤
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
✌در آسـتانہے ظــهور✌
در آن لحظه به یاد 48 ساعت قبل و حرکت از تهران افتادم. دلم آرام نمیشد تا اینکه صورتم را روی صورت سید
خب دوستان بزرگوارم
سرانجام من هم درتاریخ ۲۲ فروردین ماه سال ۱۳۶۶ ودر سن ۲۲ سالگی در عملیات کربلای ۸ در شلمچه به آرزوم رسیدم وبه شهادت رسیدم این جا هم مزارمه
تهران، بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها،قطعه ۲۶ ردیف ۳۲ شماره ۲۲
تهران تشریف آوردید خوش حال میشم بهم سربزنید
شهدا رو یاد کنید ماهم هواتونوداریم و شفاعت تون می کنیم
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم
و علی الخصوص
شهید سید احمد پلارک
🌷 صلوات 🌷
التماس دعای فرج و شهادت
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹تحمل کنید و صبور باشید!! دعای غریق را بخوانید!!
🔸آیت الله ناصری ره
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
32.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاه کلید رسیدن به ثروت، همسر خوب و عاقبت به خیری میدونی چیه⁉️✔⁉️
❌️جواب رو از مرحوم نخودکی اصفهانی بشنوید❌️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
به قول موقوفهآقاسیدمهدی:
دلت که گرفت
نفست که تنگ شد
قلبت که شکست
فدای سر حضرت مهدی :)
تو راه رسیدن به حق همیشه ضرب و جرح حسودا هست
اینا که چیزی نیست:))))♥️💚🕊
#بابا_جانم_مهدی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2