43.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادم ملت یعنی همه بگن یه خواب راحت کن
بسه یه ذرّه استراحت کن
تو دفترت بشین و خدمت کن
چقدر خوب بود این شعر و روضه محمدرضا بذری😭
#شهیدجمهور
#سیدمحرومان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نتیجه خرج کردن برای اهل بیت😍
🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌱
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢تجلیل کشورهای آمریکای لاتین از رئیس جمهور ایران در سازمان ملل
🔹نماینده هائیتی در سازمان ملل به نمایندگی از گروه کشورهای آمریکای لاتین و کارائیب از آیت الله سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور شهید ایران تجلیل کرد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب گریه برای امام حسین علیه السلام 😭😭😭
#شب جمعه
#شب زیارتی امام حسین (ع)
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
زمان:
حجم:
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🔴 برآورده شدن حاجت در شب و روز جمعه
🏷 در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت شده:
🔹گاهی از اوقات شخص مؤمن برای حاجتی دعا میکند و حقتعالی برآوردن حاجتش را به وقت دیگر میاندازد تا در روز جمعه حاجتش را برآورده سازد و به خاطر فضیلت جمعه درخواستش دوچندان برآورده شود.
🌹و فرمود: آنگاه که برادران یوسف از حضرت یعقوب درخواست کردند تا برای آمرزش گناهانشان از خداوند درخواست بخشش کند، گفت: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی؛ از پروردگارم برای شما درخواست آمرزش خواهم کرد» و این به وقت دیگر انداختن به آن سبب بود که این درخواست در سحر شب جمعه انجام گیرد تا دعایش مستجاب شود.
📚 مفاتیح الجنان
#امام_زمان
#شب_جمعه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بو
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 49
--خب به درک که جاشو خیس کرده.
اینو گفت و دوباره خوابید.
راست میگفت آمین بچه ی منه نباید از مهراب انتظاری داشته باشم.
به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و اشکام شروع به باریدن کرد.
بلند شدم و با وجود درد پام رفتم بیرون و با دیدن اِجلال رفتم سمتش.
--سلام.
--سلام دخترم تو اینجا؟
سرمو انداختم پایین.
--شرمنده میخواستم ازتون پارچه بگیرم.
اخم کرد
--پس شوهرت کجاس؟
با حرفش تعجب کردم و تازه یادم اومد مهراب بهش گفت ما زن و شوهریم.
مصنوعی لبخند زدم
--پیش بچمه.
جدی گفت
--اینجا پر از مرد نامحرمه نباید بیای بیرون.
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
--چشم.
--برو واست میارم.
رفتم دم در خواستم برم تو که پام به لبه ی در گیر کرد و با صورت اومدم رو زمین.
از درد پام جیغ خفیفی کشیدم و اِجلال اومدم بالاسرم نگران گفت
--چیشد؟
همون موقع مهراب اومد بیرون و با دیدن من نگران گفت
--حالت خوبه؟
اِجلال یه سیلی زد تو صورتش و یقشو گرفت عصبانی گفت
--غیرتت کجا رفته مـــرد؟
چجوری زنتو با این وضع فرستادی بیرون؟
مهراب متعجب اومد حرفی بزنه که اِجلال غرید
--به جای حرف زدن زنتو بلند کن.
از اینکه مهراب قراره بهم دست بزنه استرس گرفتم و سریع خواستم بلند شم که مهراب دستمو گرفت کمکم کرد.
اِجلال پارچه رو پرت کرد تو صورت مهراب و رفت.
مهراب پوزخند زد
--تازه یه چیزم بدهکار شدیم.
برگشت سمت من و برزخی گفت
--کی به تو اجازه داده با این وضع بری بیرون؟
جوابشو ندادم و نشستم رو تخت.
متأسف سر تکون داد
--چرا بیدارم نکردی خبر مرگم خودم برم؟
بازم جوابشو ندادم.
عصبانی فریاد زد
--مگه کــری؟
با جیغ گفتم
--به شما ربطی نداره من چیکار میکنم!
اصلاً چکاره ی منی که بهم بگی چیکار بکن چیکار نکن؟ نه پدرمی نه برادرمی نه....
میخواستم بگم شوهرم ولی حرفمو خوردم.
نشست لب تخت و نیمچه لبخند زد
--خیلی خب من غلط کردم خوبه؟
جوابشو ندادم و پارچه ی دور بچمو باز کردم.
--من واسه خاطر خودت میگم.
خوش ندارم کسی تورو با این وضع ببینه.
رُک گفتم
--وضعم چشه؟
اخم کرد
--لباستو وجب کنی نیم وجبم نیست.
پوزخند زدم و به کارم ادامه دادم.
--از این به بعد هرکاری داشتی به خودم میگی.
--صبح از خواب بیدارت کردم واسه هفت پشتم بسه اداشو درآوردم
--به درک که جاشو خیس کرده.
بغض کردم و ادامه دادم
--بله دیگه بچه ای که یتیم باشه هرکی هرچی بخواد میگه.
گریه امونم نداد و بچمو گرفتم تو بغلم و بیصدا گریه کردم.
با بهت گفت
--این چرت و پرتا چیه اول صبحی سرهم میکنی؟
بچمو گذاشتم رو تخت و بعد از تمیز کردنش دوباره قنداقش کردم.
صدام زد ولی جوابشو ندادم.
--چیکار کنم منو ببخشی؟
پوزخند زدم
--شما همین که کاری نکنی خودش بسه.
رفتم سمت حموم و دست و صورتمو شستم.
وقتی برگشتم دیدم بچم نیست.
دویدم بیرون و با دیدن مهراب صداش زدم.
بچه بغل اومد پیشم
--چیشده؟
نفس صداداری کشیدم و نگران گفتم
--بچمو کجا میبری؟
به بچه نگاه کرد و لبخند زد
--میخوام ببرمش واکسن بزنه.
متعجب گفتم
--کجا؟
--همین الان یه دکتر اومده اینجا.
توام باید بری پاتو معاینه کنه زخم بازوت خراشیدگیه ولی پات حتماً باید معاینه بشه........
باهم رفتیم بهداری و یه دکتر مسن اونجا بود.
مهراب به عربی یه چیزایی گفت و دکتر بچه رو گرفت.
یه سرنگ آماده کرد و آروم به بازوی آمین تزریق کرد.
بچم شروع کرد گریه کردن و مهراب بغلش کرد.
پامو معاینه کرد و روبه مهراب یه چیزی گفت که من نفهمیدم....
برگشتیم تو پادگان و روبه مهراب گفتم
--دکتر چی گفت؟
--هیچی چیز مهمی نیست.
--مطمئنی؟
--آره.
آمینو خوابوندم و مهراب رفت صبححونه آورد.
خیلی گشنم بود و غذامو خوردم....
بعد از ظهر بود و نشسته بودم لب تخت داشتم به میثم فکر میکردم.
مهراب نشست کنارم
--خوبی؟
--بله.
--بریم بیرون؟
--انگار اینجا تهرانه یه چی میگیا!
--تهران نیست ولی میشه سرگرم بود.
با لبخند گفت
--اینو نگا.
برگشتم سمت آمین و دیدم بیدار شده زُل زده بود به من.
خندیدم بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن.
مهراب تلخند زد
--خوشبحالت بازم این جوجه رو داری
ولی من بعد از خونوادم میلاد و میثمو داشتم ولی الان....
بغض کرد و حرفشو خورد.
نمیدونستم باید چی بگم و به آمین خیره شدم.
واسه اینکه از فکر دربیاد شروع کردم با آمین حرف زدن.
--آمین جان مامان عمو مهراب ناراحته بهش بگو ناراحت نباش...
خندید و آمینو ازم گرفت.
--نمردیم و یکی بهمون گفت عمو......
با هر سختی بود سوار نفر بر شدم و چون هوا خیلی سرد بود بچمو پیچیده بودم زیر پتو و محکم بغلش کردم.
راه همش خاکی بود تا رسیدیم شهر.
مارو رسوندن بیمارستان و رفتیم پیش دکتر.
طبق معمول مهراب حرف زد و دکتر بعد از معاینه ی پام متأسف سر تکون داد و یه چیزی گفت.
مهراب نگران شد و احساس کردم بغض کرده.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 50
آروم گفتم
--چیشده؟
--هیچی پاشو بریم.
از دکتر تشکر کرد و از اتاق رفتیم بیرون.
رفتیم تو محوطه ی بیمارستان و نشستیم رو صندلی.
مهراب برگشت سمت من خندید
--اول باید بریم واسه خودمون لباس درست و حسابی بخریم اینجوری همه فکر میکنن از جنگ برگشته ایم.
--دکتر چی گفت؟
خندش جمع شد و بیخیال گفت
--هیچی بابا زیاد مهم نیست.
--یعنی چی که مهم نیست؟
--یعنی اینکه شما الان با آمین اینجا میمونی تا من برگردم.
متعجب دنبالش راه افتادم و اونجا لباس بیمارستان بهم دادن و منو بستری کردن.
پرستار با احتیاط بچمو بغل کرد و گذاشت رو یه تخت مخصوص و واسش مای بیبی آورد و لباسشو عوض کرد.
با لبخند یه چیزی به عربی گفت و رفت.
یعنی به قدری از مهراب عصبانی بودم که دلم میخواست خفش کنم.
از اینکه نمیدونستم چم شده و واسه چی باید اونجا باشم.
یه ضربه به در خورد و مهراب اومد تو.
لباساشو با یه پیرهن و شلوار مشکی عوض کرده بود و موهاشم مدل داده بود.
من موندم این از کجا پول میاره تو این اوضاع.
عینکشو برداشت
--سلام.
--ببخشیدا میشه بگی من چه مرگم شده تکلیف خودمو بدونم؟
--جوش نزن بهت میگم.
رفت سمت آمین و بغلش کرد
--حالا شدی یه پسر خوشگل.
روبه من گفت
--تو حالت خوبه؟
--من از اولشم حالم خوب بود.
--عــه پس حتماً عمه ی من تا لب مرز عراق تورو برد؟
جوابشو ندادم و بچه رو برگردوند سرجاش.
نشست رو صندلی.
--ببین تو الان یه مادری علاوه بر بچت باید به خودتم اهمیت بدی تا بتونی سالم بمونی.
به خودم اشاره کردم
--اینجوری؟ با این وضع؟
--یکم دندون رو جیگر بزار تا حرفم تموم بشه.
دکترا میگن ظاهراً اون ماری که نیشت زده زهرش سمیه، کشنده نیست اما واسه بدن خطرناکه.
--خب که چی؟
--ببین اصلاً نگران نباش قراره یه جراحی کوچولو رو پات انجام بشه.
--جراحی واسه چی؟
--بخاطر مار زدگی دیگه.
از ترس بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
مهراب ناراحت گفت
--بابا من که گفتم چیزی نیست.
با صدای گریه ی بچه بلند شد بغلش کرد
--بفرما اینم بیدار شد.
--بچمو بده گشنشه.
--لازم نکرده تو استراحت کن.
از تو کمد شیشه شیری که پرستار درست کرده بود رو داد بهش تا خوابید.
--من مردم؟
--چی؟
--میگم من مردم که بچم شیر خشک بخوره؟
--نخیر شما بدنت ضعیفه.
همون موقع پرستار اومد تو اتاق و با دیدن مهراب خجالت زده یه چیزی گفت و رفت.
مهراب خندید
--بدبخت فکر کرده ما زن و شوهریم.
ای خدا چقدر این مهراب پرروعه.
جوابشو ندادم و بچه رو خوابوند رو تختش اومد نشست رو صندلی.
--امروز ساعت ۳ میری اتاق عمل.
به ساعت نگاه کردم ۲ونیم بود.
با بهت برگشتم سمتش
--یعنی نیم ساعت دیگه؟
--آره.
با بغض گفتم
--اگه من مردم بچم....
حرفمو قطع کرد
--نترس بابا هیچیت نمیشه.
--نکنه نفرین اون داعشیا منو گرفته؟
خندید
--فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست.
پرستار اومد تو اتاق تا منو آماده کنه واسه عمل و مهراب رفت بیرون.
لباسمو عوض کرد و همین که خواستن منو ببرن بیرون بغضم شکست و از پرستار خواستم بچمو بیاره پیشم.
هرچی میگفتم پرستار نمیفهمید و آخر رفت مهرابو صدا زد اومد تو اتاق.
اون لحظه اصلاً به اینکه چشماش اشکیه اهمیتی ندادم و با گریه ازش خواستم بچمو بده بهم.
بچه رو بغل کرد و داد دستم.
محکم بغلش کردم و دستشو بوسیدم.
همون موقع پرستار یه چیزی گفت و مهراب اومد سمتم بچه رو ازم بگیره.
ملتمس گفتم
--جون میثم مراقب بچم باش.
--باشه نگران نباش.
منو بردن تو اتاق عمل و بعد از اینکه بیهوش شدم دیگه چیزی نفهمیدم...... ح
با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و چون نور لامپ اذیتم میکرد چشمامو بستم.
با صدای مهراب دوباره چشمامو باز کردم
با صدای خشداری صدام زد
--مائده!
اولین چیزی که گفتم
--بچم کجاس؟
--نگران نباش خوابیده.
--میخوام ببینمش.
--باشه بعداً میبینیش.
دکتر اومد بالاسرم و پامو معاینه کرد.
چشمم خورد به پام و دیدم زانومو پانسمان کردن.
تازه فهمیدم قسمتی از پام نیست.
دکترا رفتن و با بهت برگشتن سمت مهراب
--پام کو؟
با بغض لبخند زد
--موشه برد.
با گریه جیغ زدم
--میفهمی چی داری میگی میگم پام کو؟
قطره اشکی که از چشمش پایین اومدو سریع پاک کرد.
--ببخشید همش تقصیر منه...
جیغ زدم
--چرا نمیگی چی شده؟
--آروم باش الان میگم.
ببین این قسمت از پاتو جدا کردن چون بخاطر نیش مار عفونت کرده بوده و نمیشد کاریش کرد
دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم
هق هق گریه کردن.
با صدای گریه ی بچم از مهراب گرفتمش و بغلش کردم.
به قدری گریه کرده بودم که چشمام درد گرفته بود......
مهراب در زد و اومد تو اتاق.
نشست رو صندلی و ظرف غذاهارو گذاشت رو میز.
--خوبی؟
جوابشو ندادم......
"حلما"