eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
19.7هزار ویدیو
77 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادم ملت یعنی همه بگن یه خواب راحت کن بسه یه ذرّه استراحت کن تو دفترت بشین و خدمت کن چقدر خوب بود این شعر و روضه محمدرضا بذری😭 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نتیجه خرج کردن برای اهل بیت😍 🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ🌱 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢تجلیل کشورهای آمریکای لاتین از رئیس جمهور ایران در سازمان ملل 🔹نماینده هائیتی در سازمان ملل به نمایندگی از گروه کشورهای آمریکای لاتین و کارائیب از آیت الله سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور شهید ایران تجلیل کرد. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب گریه برای امام حسین علیه السلام 😭😭😭 جمعه زیارتی امام حسین (ع) ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
زمان: حجم: 4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 برآورده شدن حاجت در شب و روز جمعه 🏷 در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت شده: 🔹گاهی از اوقات شخص مؤمن برای حاجتی دعا می‌کند و حق‌تعالی برآوردن حاجتش را به وقت دیگر می‌اندازد تا در روز جمعه حاجتش را برآورده سازد و به خاطر فضیلت جمعه درخواستش دوچندان برآورده شود. 🌹و فرمود: آنگاه که برادران یوسف از حضرت یعقوب درخواست کردند تا برای آمرزش گناهانشان از خداوند درخواست بخشش کند، گفت: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی؛ از پروردگارم برای شما درخواست آمرزش خواهم کرد» و این به وقت دیگر انداختن به آن سبب بود که این درخواست در سحر شب جمعه انجام گیرد تا دعایش مستجاب شود. 📚 مفاتیح الجنان ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بو
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 49 --خب به درک که جاشو خیس کرده. اینو گفت و دوباره خوابید. راست میگفت آمین بچه ی منه نباید از مهراب انتظاری داشته باشم. به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و اشکام شروع به باریدن کرد. بلند شدم و با وجود درد پام رفتم بیرون و با دیدن اِجلال رفتم سمتش. --سلام. --سلام دخترم تو اینجا؟ سرمو انداختم پایین. --شرمنده میخواستم ازتون پارچه بگیرم. اخم کرد --پس شوهرت کجاس؟ با حرفش تعجب کردم و تازه یادم اومد مهراب بهش گفت ما زن و شوهریم. مصنوعی لبخند زدم --پیش بچمه. جدی گفت --اینجا پر از مرد نامحرمه نباید بیای بیرون. سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --چشم. --برو واست میارم. رفتم دم در خواستم برم تو که پام به لبه ی در گیر کرد و با صورت اومدم رو زمین. از درد پام جیغ خفیفی کشیدم و اِجلال اومدم بالاسرم نگران گفت --چیشد؟ همون موقع مهراب اومد بیرون و با دیدن من نگران گفت --حالت خوبه؟ اِجلال یه سیلی زد تو صورتش و یقشو گرفت عصبانی گفت --غیرتت کجا رفته مـــرد؟ چجوری زنتو با این وضع فرستادی بیرون؟ مهراب متعجب اومد حرفی بزنه که اِجلال غرید --به جای حرف زدن زنتو بلند کن. از اینکه مهراب قراره بهم دست بزنه استرس گرفتم و سریع خواستم بلند شم که مهراب دستمو گرفت کمکم کرد. اِجلال پارچه رو پرت کرد تو صورت مهراب و رفت. مهراب پوزخند زد --تازه یه چیزم بدهکار شدیم. برگشت سمت من و برزخی گفت --کی به تو اجازه داده با این وضع بری بیرون؟ جوابشو ندادم و نشستم رو تخت. متأسف سر تکون داد --چرا بیدارم نکردی خبر مرگم خودم برم؟ بازم جوابشو ندادم. عصبانی فریاد زد --مگه کــری؟ با جیغ گفتم --به شما ربطی نداره من چیکار میکنم! اصلاً چکاره ی منی که بهم بگی چیکار بکن چیکار نکن؟ نه پدرمی نه برادرمی نه.... میخواستم بگم شوهرم ولی حرفمو خوردم. نشست لب تخت و نیمچه لبخند زد --خیلی خب من غلط کردم خوبه؟ جوابشو ندادم و پارچه ی دور بچمو باز کردم. --من واسه خاطر خودت میگم. خوش ندارم کسی تورو با این وضع ببینه. رُک گفتم --وضعم چشه؟ اخم کرد --لباستو وجب کنی نیم وجبم نیست. پوزخند زدم و به کارم ادامه دادم. --از این به بعد هرکاری داشتی به خودم میگی. --صبح از خواب بیدارت کردم واسه هفت پشتم بسه اداشو درآوردم --به درک که جاشو خیس کرده. بغض کردم و ادامه دادم --بله دیگه بچه ای که یتیم باشه هرکی هرچی بخواد میگه. گریه امونم نداد و بچمو گرفتم تو بغلم و بیصدا گریه کردم. با بهت گفت --این چرت و پرتا چیه اول صبحی سرهم میکنی؟ بچمو گذاشتم رو تخت و بعد از تمیز کردنش دوباره قنداقش کردم. صدام زد ولی جوابشو ندادم. --چیکار کنم منو ببخشی؟ پوزخند زدم --شما همین که کاری نکنی خودش بسه. رفتم سمت حموم و دست و صورتمو شستم. وقتی برگشتم دیدم بچم نیست. دویدم بیرون و با دیدن مهراب صداش زدم. بچه بغل اومد پیشم --چیشده؟ نفس صداداری کشیدم و نگران گفتم --بچمو کجا میبری؟ به بچه نگاه کرد و لبخند زد --میخوام ببرمش واکسن بزنه. متعجب گفتم --کجا؟ --همین الان یه دکتر اومده اینجا. توام باید بری پاتو معاینه کنه زخم بازوت خراشیدگیه ولی پات حتماً باید معاینه بشه........ باهم رفتیم بهداری و یه دکتر مسن اونجا بود. مهراب به عربی یه چیزایی گفت و دکتر بچه رو گرفت. یه سرنگ آماده کرد و آروم به بازوی آمین تزریق کرد. بچم شروع کرد گریه کردن و مهراب بغلش کرد. پامو معاینه کرد و روبه مهراب یه چیزی گفت که من نفهمیدم.... برگشتیم تو پادگان و روبه مهراب گفتم --دکتر چی گفت؟ --هیچی چیز مهمی نیست. --مطمئنی؟ --آره. آمینو خوابوندم و مهراب رفت صبححونه آورد. خیلی گشنم بود و غذامو خوردم.... بعد از ظهر بود و نشسته بودم لب تخت داشتم به میثم فکر میکردم. مهراب نشست کنارم --خوبی؟ --بله. --بریم بیرون؟ --انگار اینجا تهرانه یه چی میگیا! --تهران نیست ولی میشه سرگرم بود. با لبخند گفت --اینو نگا. برگشتم سمت آمین و دیدم بیدار شده زُل زده بود به من. خندیدم بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن. مهراب تلخند زد --خوشبحالت بازم این جوجه رو داری ولی من بعد از خونوادم میلاد و میثمو داشتم ولی الان.... بغض کرد و حرفشو خورد. نمیدونستم باید چی بگم و به آمین خیره شدم. واسه اینکه از فکر دربیاد شروع کردم با آمین حرف زدن. --آمین جان مامان عمو مهراب ناراحته بهش بگو ناراحت نباش... خندید و آمینو ازم گرفت. --نمردیم و یکی بهمون گفت عمو...... با هر سختی بود سوار نفر بر شدم و چون هوا خیلی سرد بود بچمو پیچیده بودم زیر پتو و محکم بغلش کردم. راه همش خاکی بود تا رسیدیم شهر. مارو رسوندن بیمارستان و رفتیم پیش دکتر. طبق معمول مهراب حرف زد و دکتر بعد از معاینه ی پام متأسف سر تکون داد و یه چیزی گفت. مهراب نگران شد و احساس کردم بغض کرده.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 50 آروم گفتم --چیشده؟ --هیچی پاشو بریم. از دکتر تشکر کرد و از اتاق رفتیم بیرون. رفتیم تو محوطه ی بیمارستان و نشستیم رو صندلی. مهراب برگشت سمت من خندید --اول باید بریم واسه خودمون لباس درست و حسابی بخریم اینجوری همه فکر میکنن از جنگ برگشته ایم. --دکتر چی گفت؟ خندش جمع شد و بیخیال گفت --هیچی بابا زیاد مهم نیست. --یعنی چی که مهم نیست؟ --یعنی اینکه شما الان با آمین اینجا میمونی تا من برگردم. متعجب دنبالش راه افتادم و اونجا لباس بیمارستان بهم دادن و منو بستری کردن. پرستار با احتیاط بچمو بغل کرد و گذاشت رو یه تخت مخصوص و واسش مای بیبی آورد و لباسشو عوض کرد. با لبخند یه چیزی به عربی گفت و رفت. یعنی به قدری از مهراب عصبانی بودم که دلم میخواست خفش کنم. از اینکه نمیدونستم چم شده و واسه چی باید اونجا باشم. یه ضربه به در خورد و مهراب اومد تو. لباساشو با یه پیرهن و شلوار مشکی عوض کرده بود و موهاشم مدل داده بود. من موندم این از کجا پول میاره تو این اوضاع. عینکشو برداشت --سلام. --ببخشیدا میشه بگی من چه مرگم شده تکلیف خودمو بدونم؟ --جوش نزن بهت میگم. رفت سمت آمین و بغلش کرد --حالا شدی یه پسر خوشگل. روبه من گفت --تو حالت خوبه؟ --من از اولشم حالم خوب بود. --عــه پس حتماً عمه ی من تا لب مرز عراق تورو برد؟ جوابشو ندادم و بچه رو برگردوند سرجاش. نشست رو صندلی. --ببین تو الان یه مادری علاوه بر بچت باید به خودتم اهمیت بدی تا بتونی سالم بمونی. به خودم اشاره کردم --اینجوری؟ با این وضع؟ --یکم دندون رو جیگر بزار تا حرفم تموم بشه. دکترا میگن ظاهراً اون ماری که نیشت زده زهرش سمیه، کشنده نیست اما واسه بدن خطرناکه. --خب که چی؟ --ببین اصلاً نگران نباش قراره یه جراحی کوچولو رو پات انجام بشه. --جراحی واسه چی؟ --بخاطر مار زدگی دیگه. از ترس بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مهراب ناراحت گفت --بابا من که گفتم چیزی نیست. با صدای گریه ی بچه بلند شد بغلش کرد --بفرما اینم بیدار شد. --بچمو بده گشنشه. --لازم نکرده تو استراحت کن. از تو کمد شیشه شیری که پرستار درست کرده بود رو داد بهش تا خوابید. --من مردم؟ --چی؟ --میگم من مردم که بچم شیر خشک بخوره؟ --نخیر شما بدنت ضعیفه. همون موقع پرستار اومد تو اتاق و با دیدن مهراب خجالت زده یه چیزی گفت و رفت. مهراب خندید --بدبخت فکر کرده ما زن و شوهریم. ای خدا چقدر این مهراب پرروعه. جوابشو ندادم و بچه رو خوابوند رو تختش اومد نشست رو صندلی. --امروز ساعت ۳ میری اتاق عمل. به ساعت نگاه کردم ۲ونیم بود. با بهت برگشتم سمتش --یعنی نیم ساعت دیگه؟ --آره. با بغض گفتم --اگه من مردم بچم.... حرفمو قطع کرد --نترس بابا هیچیت نمیشه. --نکنه نفرین اون داعشیا منو گرفته؟ خندید --فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست. پرستار اومد تو اتاق تا منو آماده کنه واسه عمل و مهراب رفت بیرون. لباسمو عوض کرد و همین که خواستن منو ببرن بیرون بغضم شکست و از پرستار خواستم بچمو بیاره پیشم. هرچی میگفتم پرستار نمیفهمید و آخر رفت مهرابو صدا زد اومد تو اتاق. اون لحظه اصلاً به اینکه چشماش اشکیه اهمیتی ندادم و با گریه ازش خواستم بچمو بده بهم. بچه رو بغل کرد و داد دستم. محکم بغلش کردم و دستشو بوسیدم. همون موقع پرستار یه چیزی گفت و مهراب اومد سمتم بچه رو ازم بگیره. ملتمس گفتم --جون میثم مراقب بچم باش. --باشه نگران نباش. منو بردن تو اتاق عمل و بعد از اینکه بیهوش شدم دیگه چیزی نفهمیدم...... ح با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و چون نور لامپ اذیتم میکرد چشمامو بستم. با صدای مهراب دوباره چشمامو باز کردم با صدای خشداری صدام زد --مائده! اولین چیزی که گفتم --بچم کجاس؟ --نگران نباش خوابیده. --میخوام ببینمش. --باشه بعداً میبینیش. دکتر اومد بالاسرم و پامو معاینه کرد. چشمم خورد به پام و دیدم زانومو پانسمان کردن. تازه فهمیدم قسمتی از پام نیست. دکترا رفتن و با بهت برگشتن سمت مهراب --پام کو؟ با بغض لبخند زد --موشه برد. با گریه جیغ زدم --میفهمی چی داری میگی میگم پام کو؟ قطره اشکی که از چشمش پایین اومدو سریع پاک کرد. --ببخشید همش تقصیر منه... جیغ زدم --چرا نمیگی چی شده؟ --آروم باش الان میگم. ببین این قسمت از پاتو جدا کردن چون بخاطر نیش مار عفونت کرده بوده و نمیشد کاریش کرد دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن. با صدای گریه ی بچم از مهراب گرفتمش و بغلش کردم. به قدری گریه کرده بودم که چشمام درد گرفته بود...... مهراب در زد و اومد تو اتاق. نشست رو صندلی و ظرف غذاهارو گذاشت رو میز. --خوبی؟ جوابشو ندادم...... "حلما"