eitaa logo
زلال احکام
1.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼 پنجشنبه این هفته به ۴دلیل روزه اش ثواب دارد: ۱- روز اول ماه رجب روزه اش ثواب دارد. ۲- اولین پنجشنبه هرماه روزه اش ثواب دارد. ۳- اولین پنجشنبه ماه رجب که شب آن لیله الرغائب است وشب ارزوها... ۴- روزه ی روز پنجشنبه برای کسی که بخواهددر ماه حرام پنج شنبه ، جمعه و شنبه راروزه بگیرد،،، ثواب ۹۰۰ سال عبادت است... ان شاءالله این توفیق را ایزد باریتعالی به همه عزیزان عنایت بفرمائید. التماس دعا🌼🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 برداشتن پیشانی از سجده بخاطر مانع ⁉️ سؤال: هنگام سجده اول متوجه وجود مانعی برای سجده شدم لذا بدون گفتن ذکر، سر را کمی بلند کرده، مانع را بر طرف و سپس مجدداً سر را روی مهر گذاشتم و ذکر سجده اول را گفتم؛ آیا با این فرض نماز من اشکال دارد؟ ✍️ پاسخ: 🔹 در فرض سؤال، وظیفه شما این بوده است که بدون برداشتن سر از زمین، پیشانی را حرکت دهید یا مانع را از زیر پیشانی برطرف کنید تا حداقل به اندازه سر انگشت روی مهر قرار بگیرد و اگر سر را از زمین بلند کنید و بعد از برطرف کردن مانع، دوباره بر مهر قرار دهید، چنانچه این کار بر اثر جهل یا فراموشی بوده و فقط در یکی از دو سجده یک رکعت، آن را انجام داده باشید، نماز صحیح است ولی اگر این کار از روی علم و عمد بوده و یا در هر دو سجده یک رکعت، آن را انجام دادید، نماز باطل است. 📚 پی‌نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت‌الله خامنه‌ای. 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 فراموش کردن نماز آیات ⁉️ سؤال: اگر شخصی نماز آیات را فراموش کند و یا پس از زلزله و مانند آن متوجه شود، خواندن نماز آیات بر او واجب است؟ ✍️ پاسخ: 🔹 طبق نظر آیت‌الله خامنه‌ای کسی که هنگام گرفتن ماه یا خورشید اصلاً مطلع نشود و بعد از باز شدن آن بفهمد، در صورتی که گرفتگی کامل بوده، باید قضای نماز آیات را بخواند ولی اگر فقط مقداری از آن گرفته بوده، قضا بر او واجب نیست. 🔸 کسی که از خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی در وقت آن مطلع شده ولی نماز آیات را (هر چند بر اثر فراموشی) نخوانده، باید قضای آن را بخواند، هر چند تمام آن نگرفته باشد. 🔹 اگر از سایر حوادث (به جز خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی) در وقت آن مطلع شود و نماز آیات را هر چند بر اثر فراموشی نخواند، باید نماز آیات را بخواند و اگر در وقت آن مطلع نشده و پس از حادثه فهمیده باشد، احتیاط واجب آن است که آن را بخواند. 📚 پی‌نوشت: رساله نماز و روزه آیت الله خامنه‌ای / مسئله ۶۷۲ تا ۶۷۴ 📎 📎 🖇 لینک مطلب: https://btid.org/fa/news/264570
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان به سوی خوشبختی ❣ بودن یا نبودن   از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن …  پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و به باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … یکی از این دفعات، گروهی از ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .  به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد … به خاطر اخلاقش بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون می کردم .. رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ …  همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان .  چی هست؟ .. چی؟ .. همین که گفتی. چیه؟ .  با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟ … .  . … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ … سر تکان دادم و گفتم: نه …
من تازه دارم زندگی می کنم    سرم رو به جواب نه، تکان دادم …   من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره و جنایات و ظلم های برام حرف زد … تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …  بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ … کی هست؟ .. … سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم ..  خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر …   منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید .. با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ …  هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم .. برگشت … محکم توی چشم هام زل زد … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت …  اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …
به من اعتماد کن   روز بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت و حرف های توی سرم بود …   🔺🔻🔺🔻 💭ازش پرسیدم  💭_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…   💭ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود …   💭اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود … .  🔺🔻🔺🔻🔻🔻 شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …  ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو …  رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد ..  _کجا میری ؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …  همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم  _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم …   _می تونم بهت اعتماد کنم؟ … ؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ..  محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی
شرکت کنندگان    روز بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … . یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …  با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ..  منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود .. سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …  حس خوبی داشت … برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد …   روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد …  سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت …   مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو
مسابقه بزرگ   برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم … دلم می خواست لهش کنم ..  مجری با خنده گفت … بیا جلو … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ .. جزء؟ … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ..  سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت … همه اش رو حفظ کردی؟ … آره … پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ..  سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم … مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم .. مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود .. داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … . آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟   https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7