#خوشحالی_فرمانده_ارتش_بعث_از_اسارت_بهدست_رزمندگان_ایرانی!
🌷در اين عمليات، اسارت يكى از افسران بعثی همراه گردانش براى ما جالب توجه بود. او فرماندهى يكى از گردانهاى ارتش بعث را به عهدهداشت. اطلاع يافتيم كه يكى ـ دو روز قبل از عمليات ما، به فرماندهى گردان منصوب شده بود. اين سرهنگ ارتش بعث، زمانى كه وارد منطقه شدهبود، زمينههايى براى تسليم شدن داشت و با برنامهريزى قبلى تصميم داشت در اولين فشار نيروهاى ايرانى، خودش را تسليم كند، اما مىخواست ترتيبى بدهد تا پرسنل گردانش نيز تسليم شوند. گردان وى در جناح راست منطقهى عملياتى و در جنوب رودخانهى ميمه نزديكىهاى منطقهى بيات موسيان مستقر شدهبود.
🌷او در آن جناح، وقتى پيشروى رزمندگان اسلام را مشاهده مىكند با چند نفر از فرماندهان گروهانهاى خود صحبت كرده و رضايت آنها را براى اسير شدن جلب مىنمايد. رضايت فرماندهان به سرعت به تمامى پرسنل گردان منتقل مىگردد به نحوى كه تمام پرسنل بدون مقاومت، تسليم رزمندگان مىشوند. روز بعد از اسارت، سرهنگ ارتش بعث را ديدم كه در كنار فرمانده عملياتى آن منطقه، تمام مواضع را نشان مىداد و راههاى نفوذ ارتش بعث را براى بچههاى ما مشخص مىكرد. به من اطلاع دادند كه سرهنگ ارتش بعثی تقاضاى ملاقات با مرا دارد. گويا قصد داشت مطالب بسيار مهمى را به من بگويد.
🌷سرانجام ملاقات صورت گرفت. او در بين صحبتهايش زمينههاى انقلاب اسلامى در عراق را براى ما مطرح مىكرد. او مىگفت: «جان مردم به لب آمده ولى به علت خفقان و مسائل ديگر، هنوز اين انقلاب شكوفا نشده است.» او مىگفت: «يكى از مهمترين عوامل در انقلاب، مسئلهى رهبرى است كه متأسفانه رژيم بعثى عراق هر كسى را كه واجد شرايط رهبرى در عراق باشد، از بين مىبرد و به شهادت مىرساند مانند: آيتالله باقر صدر، يا اين كه آنها را به سياه چالها مىاندازد.» اين سرهنگ ارتش بعث خدا را شكر مىكرد كه توانسته خودش را تسليم نيروهاى اسلام نمايد.
🌷وقتى از مشخصات او سئوال شد، اظهار داشت: «فرزند شخصيتى روحانى هستم و از جانب پدر، براى مسئولين جمهورى اسلامى، حامل پيام صلح و دوستى مىباشم.» او ادامه داد: «پدرم قبل از عزيمت من به منطقه گفت كه اگر به جبهه رفتى، خودت را تسليم كن و سلام مرا هم به آنها برسان.» در جبهههاى جنگ، سربازان ارتش بعث تاب و توان جنگيدن در مقابل رزمندگان ما را نداشتند. پس از بررسىهايى كه بعد از عملياتها انجام مىداديم، متوجه مىشديم كه ۸۰ درصد از تلفات نيروهاى ما بر اثر تركش آتش توپخانه بوده است.
🌷....تلفات حاصله از رزم نزديك، خيلى كم بود زيرا وقتى عراقىها رزمندگان اسلام را مىديدند، بلافاصله پا به فرار مىگذاشتند، يا اينكه خود را تسليم مىكردند. در اين عمليات علاوه بر اينكه تعداد زيادى از نيروهاى عراقى خود را تسليم نيروهاى اسلام كرده بودند، تعدادى هم پا به فرار گذاشتند. عمليات محرم نيز همچون ساير عملياتها، با پيروزى به پايان رسيد و ضربهى سختى بر پيكر نيروهاى بعثى عراق وارد آمد.
راوی: صیاد دلها سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊
#خانهای_در_آخرت_داشت....
🌷مگر تو نماینده امام نیستی؟ همه فرماندهان شاهد بودند که عبدالله میثمی در اوج زهد و قناعت و ساده زیستی زندگی میکرد و هیچ ادعایی نداشت. یکی از دوستان درباره ساده زیستی او میگفت: عبدالله در زندگی شخصیاش همیشه دستش خالی بود. خانهای نداشت.
🌷برای تردد بین جبهه و اصفهان از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکرد. گاهی پدرش اعتراض میکرد: «مگر تو نماینده امام در جبهه جنوب نیستی؟ پس چرا یک وسیله دولتی زیر پایت نیست؟»، اما این اعتراضها فایدهای نداشت. او هرگز برخلاف عقیده باطنیاش عمل نمیکرد.
🌷یک روز پدرش گفت «پسرم، اینطور که نمیشود. خانوادهات در اهواز زیر یک سقف شش متری زندگی میکنند. این خانه در شأن تو نیست. به فکر خانهای برای خودت باش.» عبدالله تبسمی کرد و گفت که خدا نکند من در دنیا، خانهای از مال دنیا بسازم.
🌹خاطره ای به یاد شهید روحانی حجتالاسلام عبدالله میثمی
راوی: حاج محمدصادق آهنگران
📚 کتاب "با نوای کاروان، تاریخ شفاهی دفاع مقدس" روایت محمدصادق آهنگران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊
#پس_از_اتمام_سفارش_علی....
🌷علی سفارش کرده که بعد از شهادتش برایش ۵ روز روزه بگیرند و تا یک سال نماز بخوانند. تا ۵ روز همه خواهرانش با هم برایش روزه گرفتند، و پدر تا یک سال سفارش علی را در مورد نمازها بجا آورد. بعد از اتمام یک سال پدر که میدانست علی برای جمعآوری بیشتر توشه آخرت سفارش به خواندن نماز کرده بود یکبار دیگر برای ادامه راه او، قصد خواندن نماز را نمود که....
🌷که با اقتدا نمودن به اولین نماز پس از اتمام سفارش علی، به گفته وی، علی پیش رویش ظاهر گردید و از پدر بسیار تشکر نمود و گفت که میزان نمازهای من به اتمام رسیده و دیگر راضی به زحمت و سختی شما نیستم.
🌷خاطره ای به یاد شهید معزز علی رمضانی
راوی: خواهر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊
#شهید_اذان
🌷آیت الله بهاء الدینی عاشق اذانهای جلال بود. موقع اذان میفرمود: آنکه اذان را با معنا میگوید، اذان بگوید. و منظورش جلال بود. وقتی هم اذان میگفت، میفرمود: ایشان خیلی خوب اذان میگویند. در تشویقش میفرمودند: احسنت بابا!
🌷غروب روز ۲۴ تیر ۱۳۶۱، در منطقه علملیاتی رمضان و در ماه رمضان، وقتی آفتاب داشت غروب میکرد، آماده اذان گفتن شد و به بچهها گفت تا آماده نماز شوند. بچهها یکی یکی از سنگرها برای وضو بیرون میآمدند و جلال آماده اذان گفتن میشد که گلوله توپی آمد و ترکشی نثار پهلویش نمود. هنوز زیر لب داشت اذان میگفت. او شهید اذان شد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید جلال افشار
📚 کتاب "جلوه جلال"
منبع: وب سایت برشها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#کار_مهم_پیرمرد_با_شهید_همت_چه_بود؟!
🌷بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم. پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت که؛ «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.» میگفتیم: «به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.»
🌷میگفت: «نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم: «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.» حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت: «این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟»
🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر شهید محمدابراهیم همت
📚 کتاب "یادگاران"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊
#روی_بال_فرشتگان
🌷با هم غسل شهادت کردیم و برای عملیات آماده شدیم. او گفت: «لیاقت شهادت ندارم. امّا غسل شهادت میکنم. شاید نصیبم بشه و اگه نتونستم سالار شهیدان (ع) رو توی کربلا ملاقات کنم، با شهادتم او رو ببینم.»
🌷....ما سرگرم کار بودیم که خمپارهی بعثیها به میان تانکی که ما آن را تعمیر میکردیم، پرتاب شد. محمّد کاملاً زیر تانک قرار داشت و من عقبتر بودم. وقتی به خودم آمدم، غرق خون بودم و دو پایم مجروح شده بود. صدا کردم: «محمّد! محمّد!» محمّد نبود. فرشتگان سبکبال، او را بلند کردند و با خود بردند....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمّدرضا انارکی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊
#حاج_محمد_را_غریبانه_به_خاک_سپردند!
🌷روزهای آخر عملیات خیبر بود. پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود. حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثیها افتادیم. پیرمرد تا مدتی نمیتوانست غذا بخورد. اما خیلی به بچهها روحیه میداد. با دیدن او فراموش میکردیم که اسیر جنگی هستیم. صبحها بعد از نماز مینشست و دعا میکرد. معنویتش خیلی بالا بود. یک روز عراقیها ریختند داخل و همه را زدند. به پیرمرد گفتند: تو اینجا چه میخوانی؟ گفت: دعا میکنم. گفتند: چه دعایی؟! گفت: به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا میکنم.
🌷موقع آمار صبح او را بردند. تا توانستند پیرمرد را زدند. او را داخل زندان انداختند. بدون آب و غذا! ما او را میدیدیم. صحبت میکردیم. ولی اجازه رساندن آب و غذا به او نداشتیم. چهار روز به این منوال گذشت. همه ناراحت بودند. روز چهارم ضعیفتر شده بود. نمازش را نشسته خواند. بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا (ع) درد دل کردن: فاطمه جان به فریادم برس. از تشنگی مردم. آن روز آنقدر نالید تا به خواب رفت. همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم. خوشحال بودیم که از خواب بیدار شد به او بدهیم. ساعتی بعد بیدار شد.
🌷سیمایش برافروخته بود. بسیار شاداب بود. احساس ضعف نمیکرد. شروع کرد به خندیدن. چای که برایش آوردیم گفت: ممنون، نوش جانتان! الان در عالم خواب حضرت زهرا (ع) هم از غذا سیر کرد. هم از شربتی بسیار شیرین! هنوز شیرینی آن شربت زیر زبانم هست. حاج محمد حنیفه احمدزاده پیرمرد مشهدی را به اردوگاه دیگری تبعید کردند. آنجا هم زیر شدیدترین شکنجهها بود. او به سختی مریض شد. بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بیجان او را به بیرون اردوگاه بردند. حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند.
🌹خاطره ای به یاد آزاده شهید حاج محمد حنیفه احمدزاده
📚 کتاب "شهید گمنام" (۷۲ روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊