#هر #روز #یک #ایه
بسم الله الرحمن الرحیم
📋 منافع باران ؛ بارها و بارها خداوند در قرآن بارش باران را به خود نسبت داده است. واقعیت این است که باران در زندگی انسان ها نقش بسیار عمده و مهمی ایفا می کند و منافع بی شماری دارد که دو مورد از آن در آیه مورد بحث امروز ذکر شده است. با وجود تمامی پیشرفت های علمی صورت گرفته و تلاش های مداوم انسان جهت کنترل و مدیریت بارش های آسمانی ، هنوز که هنوز است موفقیت چشمگیری در این خصوص حاصل نشده است. نشانه آن هم این است که حتی کشورهای پیشرفته که ظاهرا دانش بارور کردن ابرها را دارند، با خشکسالی یا سیل و سونامی غافلگیر می شوند. بله کنترل باران فقط و فقط در اختیار او است و خداوند بارها به این مسئله اشاره می کند، تا انسان ها را از رهگذر نیازمندی شان به باران به سوی خود بخواند و دعوت نماید. اما چه بکنیم که پند گیرندگان از این آیات شیوا و گویای الهی اندک اند.
🌏 مناسبت : بهار سال 1400 را در پیش رو داریم و بهار فصلی است که در آن همگان چشم به راه باران هستند. امیدواریم خداوند به ما عنایت فرموده و سال پیش رو را سالی پر باران و برف برای کشور عزیزمان مقدر فرماید.
🔷 آیه روز:
هُوَ الَّذِي أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً لَّكُم مِّنْهُ شَرَابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ (نحل / آیه 10)
🔶 ترجمه:
او كسى است كه از آسمان، آبى فرستاد، كه نوشیدن شما از آن است; و (همچنین) گیاهان و درختانى كه حیوانات خود را در آن به چرا مىبرید، نیز از آن است.
📅 شنبه 14 اسفند 99
#توحید ، #باران ، #طبیعت ، #آفرینش ، #بهار
☘🌸☘🌸☘☘
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۴
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
.
.
.
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
👈ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
✿❀