خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت …
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولو شدم روی تخت …
تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم …
به اینکه اگر مادرم، #انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه #فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم …
اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم #سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم …
تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم …
اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده …
اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …
#قسمت_سی_و_نهم
امتحانش مجانیه
.
دم در دبیرستان منتظرش بودم …
به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم…
من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…
سکوت عمیقی کرد … به کی #قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم…
من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود …
صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش ..
- هی #احد …
برگشت سمت من …
- من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم …
تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی …
دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …
#نگهبان های #مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها #فرار کنه …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته…
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید …
هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …