عاشقانه شهدا ✒️
شهید همت
#قسمت_بيست_و_هشتم
حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد، از آموزش و پرورش می گرفت. چون اصلاً سپاهی نبود. مأمور به خدمت در سپاه بود. تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود. مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد. ماه ها گاهی طول می کشید. پول نداشتنش امری طبیعی بود. مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد. نمی خواست برود سراغ بیت المال.
همیشه می گفت «کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هرچی، حق آنهاست نه من.»
همیشه به گوشم می خواند که «مطمئن باش زندگی ما از همه بهترست.»
می گفت «آنقدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه هاشان را ببینند.»
می گفت «ما کسانی را داریم که الآن ده یازده ماه ست خانواده هاشان را ندیده اند.»
مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم.
می گفتم «چرا؟»
می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکرست و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشمشان به اوست و خانواده اش، که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند.
می گفت «زن من باید توی همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس اینجا بهتر باشد.»
خیلی از خان ههای آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روش می نشستیم، که همین الآن هم انداخته امش توی آشپزخانه تا یادم نرود چه روزگاری به من و بچه هام گذشت.
ابراهیم همیشه بم می گفت «دوست ندارم زنم با بی دردها رفت وآمد کند.»
می گفت «اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند.»
حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هاش و خانم هاشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حلشان کند.
یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بربیایم. از همین اختلاف های جزیی زن و شوهرها. رفتم به ابراهیم گفتم.
بغض کرد گفت« بش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد…»
بعدی نبود.
چون او توی عملیات خیبر شهید شد.
داستان زندگي #شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_هشتم
*بازگشت*
*علیرضا کریمی*
🌀تقریباً اوایل محرم سال ۷۶ بود ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه🏡 شدم.
به محض اینکه وارد شدم 🧕🏽مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد مثل همیشه نبود رنگش خیلی پریده بود خیلی ترسیدم فکر کردم اتفاقی افتاده با 😳تعجب گفتم مادر چی شده؟؟
با صدایی لرزان گفت باورت نمیشه، گفتم چی رو؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت علیرضا برگشته!!!🤩
🔆احساس میکردم بیخودی اینقدر ترسیده بودم کمی تو صورتش نگاه کردم و خیره شدم تو چشماش.👁️
گفتم آخه 🧕🏽مادرم چرا نمیخوای قبول کنی 🧍پسرت شهید شده همه رفیقاش هم دیدن که عراقی ها زدنش از اون موقع هم این همه سال گذشته بس کن دیگه.
یک دفعه 🧕🏽مادرم گفت ساکت الان بیدار میشه!!
با تعجب😳 گفتم : کی؟!
🔆گفت علیرضا وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی دستم را بوسید و گفت خیلی خسته ام می خوام بخوابم😴 بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت رفت تو اتاق و خوابید.
🌱تو دلم می گفتم پیرزن ساده دل یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده اما پتوی علیرضا! این پتو حالت عجیبی داشت بوی عطر علیرضا را می داد.
اوایل شهادتش 🧕🏽مامان همیشه این پتو را برمیداشت بغل میکرد و با پسرش حرف میزد و گریه😭 میکرد
هم برای این که اذیت نشه پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم کسی هم خبر نداشت.
🍃تو همین فکرا بودم که کسی نمی دانست پتو کجاست خودمان مخفی اش کرده بودیم پس مادر ازکجافهمیده نکنه واقعا علیرضا برگشته؟!
یکدفعه و با عجله دویدم 🏃🏻♂️سمت اتاق در را باز کردم و خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم.. 😳😳
#ادامه_دارد.......
@zoolaleahkam
زلال احکام
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_بیست_و_هفتم _إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده... باشہ دا
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_هشتم
_بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد....
لبخندے زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پاییـ.
_راستش خانم محمدے فکر میکردم وقتے متوجہ بشید او نامہ رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانے بشید
راست میگفت
طبیعتا باید ناراحت میشدم.
اما نہ تنها ناراحت نشدم تازه یجورایے خیالمم راحت شد انگار یہ بار سنگینے ک از رو،دوشم برداشتـݧ
_سجادے بہ لیواݧ اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید❓نکنہ دوست ندارید❓چیز دیگہ اے میل دارید براتوݧ بگیرم❓
همیـݧ خوبہ الاݧ میخورم شما بفرمایید میل کنید
باشہ ،چشم
_سجادے مشغول خوردݧ آب هویج بود
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
کے فکرش و میکرد یہ روز منو سجادے روبروے هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم❓درباره ے ازدواج حرف بزنیم❓
سجادیہ اخمو و خشـݧ و ترسناک،جلوےدمـݧ انقدر آروم و مهربوݧ بود.
_بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ
خانم محمدی❓
بہ خودم اومدم
هاااا❓چییییی❓بلہ❓
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم
_چہ چشمایے داشت...
چشماے مشکے با مژه هاے بلند، با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود❓
فقط خودش میدونست
_احساس کردم دوسش دارم، بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم
آقا❓چیز دیگہ اے میل ندارید❓
از خجالت سرمونو انداختم پاییـ.
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓
سجادے اخمے کرد و گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود ینے چیکار داشت❓
جواب دادم:
_الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر❓
اقا داماد خوبـ❓
کجاے بحثید❓
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....
ماشااالا نفس کم نمیورد.
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم:
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اس...
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
_سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم
سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت:
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓
بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم
باشہ چشم ....
✍ ادامه دارد ....
کپی با لینک
https://zil.ink/zolale_ahkam
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_هشتم
_بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد....
لبخندے زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پاییـ.
_راستش خانم محمدے فکر میکردم وقتے متوجہ بشید او نامہ رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانے بشید
راست میگفت
طبیعتا باید ناراحت میشدم.
اما نہ تنها ناراحت نشدم تازه یجورایے خیالمم راحت شد انگار یہ بار سنگینے ک از رو،دوشم برداشتـݧ
_سجادے بہ لیواݧ اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید❓نکنہ دوست ندارید❓چیز دیگہ اے میل دارید براتوݧ بگیرم❓
همیـݧ خوبہ الاݧ میخورم شما بفرمایید میل کنید
باشہ ،چشم
_سجادے مشغول خوردݧ آب هویج بود
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
کے فکرش و میکرد یہ روز منو سجادے روبروے هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم❓درباره ے ازدواج حرف بزنیم❓
سجادیہ اخمو و خشـݧ و ترسناک،جلوےدمـݧ انقدر آروم و مهربوݧ بود.
_بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ
خانم محمدی❓
بہ خودم اومدم
هاااا❓چییییی❓بلہ❓
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم
_چہ چشمایے داشت...
چشماے مشکے با مژه هاے بلند، با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود❓
فقط خودش میدونست
_احساس کردم دوسش دارم، بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم
آقا❓چیز دیگہ اے میل ندارید❓
از خجالت سرمونو انداختم پاییـ.
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓
سجادے اخمے کرد و گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود ینے چیکار داشت❓
جواب دادم:
_الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر❓
اقا داماد خوبـ❓
کجاے بحثید❓
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....
ماشااالا نفس کم نمیورد.
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم:
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اس...
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
_سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم
سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت:
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓
بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم
باشہ چشم ....
#قسمت_بیست_و_هشتم
شرکت کنندگان
روز #عید_فطر بود … مرخصی گرفتم …
دلم می خواست ببینم چه خبره … .
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ..
منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ..
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …
حس خوبی داشت … برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد …
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد …
سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت …
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو