زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_سي_پنجم ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش،
🍃🌺عاشقانه شهدا
شهید همت
#قسمت_سي_ششم
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم «کیه این چهاردهمی؟»
گفت «نمی دانم.»
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند. چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.
توی راه می خندید به مهدی می گفت «بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟»
🍃🌺
اصلاً نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.
می گفت «اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟»
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد، یکی از بچه ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من فقط گفت، مثل همیشه «حلالم کن،ژیلا.»
خندید رفت.
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺
💡 با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️