🤔 بخشش #مهریه با تهدید و مطالبه مجدد!
❓ اگر مرد در هنگام طـلاق زن را فریـب
داده یا تهدید کنـد و زن از مهـریهاش
بگذرد و از روی تـرس کامـلاً رضایـت
به ایـن امـر دهـد مثـلا از خطــری کـه
برای آشنــایـان نزدیکش ممـکن اسـت
ایجاد شود؛زن میتواند بعدا پشیمان
شده و حق خـودش را مطالبه نماید؟
✍ آیت اللهخامنهای:اگراکراه بهحد سلب
اختیار رسیده باشد،میتوانید مطالبه
کنید،امااگر به دلیلملاحظه مصلحت،
مانندحفظ آبرو یا خلاصی از مشقت،
مهریهرا[هر چند با بیمیلی وکراهت]
بخشیـــدهاید، حق مطــالبـه نـداریــد.
✍ آیتالله مکارم: اگـر زن بتـواند با دلیـل
معتبر ثابت کندکه مجبور به بخشیدن
مهریه بوده میتواند آن رامطالبه کند.
✍ آیتالله سیستــانی: اگر بخـــشــش از
روی تـــــرس و اكـــــــــراه بـــــــــوده
باطـل اســت و حــق مطــــالبــه دارد.
✍ آیتاللهشبیری:چنانچه به ابراء مهریه،
اکراه شده، مهریه ساقط نشده اسـت.
✍ آیتالله فاضـل: اگــر زن مهــریه را در
حـال اختیـار ببخشــد هر چنـد فریـب
بخورد دوباره نمیتوانـد شرعا مهـریه
را طلب کند، اما اگر از ترس مهریه را
ببخشـد و قلبـــا راضــی به بخشیــدن
مهریه نباشد،مهریه بخشیده نمیشود
هـــر وقــت تــرس بــر طـــرف شـــود
میتوانــد مهــریهاش را طلــب کنـــد.
☘🍀🌸🌸🍀🌸
زلال احکام
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دهم 0⃣1⃣ 🔮الآن که به آن روزه
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
🔮خواهرم پرسید لباس چه می خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم، گفت باید #لباس_عقد باشد، و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است😒 همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند #داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است. داماد باید انگشتر💍 بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم.
🔮مصطفی وارد شد و یک کادو🎁 آورد. رفتم باز کردم دیدم #شمع است. کادو عقد شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سريع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است🤦♀ برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت داماد کجاست؟ بیاید، باید #انگشتر بدهد به عروس.
🔮آرام به او گفتم: آن كادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد😡 گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد! آخر این چه #عقدی است؟ آبروی ما جلوي همه رفت، گفتم: خب انگشتر نیست. چه کار کنم⁉️ هر چه می خواهد بشود!
🔮بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و #حلقه_ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریه ام قرآن کریم📖 بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند، اولین عروسی در صور بود که عروس چنین #مهریه ای داشت و در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت، برای فامیلم، برای مردم عجيب بود این ها. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد😔
🔮گفتم: مامان! من تو حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتما می خرید و می آورد. مادرم گفت حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ آیا خانه🏠 گرفته؟ گفتم می خواهم بروم موسسه با بچه ها. مادرم رفت آن جا را دید، فقط یک #اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما آیا #معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این وضع انداختید؟ ولی من در این وادی ها نبودم. همانجا، همان طور که بود، همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند❌ آخر در #لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد. جهیزیه ببرد.
🔮می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرد. من و #مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می خواستیم همان طور زندگی کنیم🙂
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت راوی همسر شهید✒️ #قسمت_هفتم . ساعت ده شب رسیدیم پاوه ابراهیم نبودگفتند
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید✒️
#قسمت_هشتم
گفت: حالا با این حساب باز هم نمیخواید با هم حرف بزنید?!
باز سر دوراهی بودم که چه بگویم به ابراهیم! نمیدانست خواب دیدم ابراهیم رفته بالای قله بلندی ایستاده داره برای من خانه ای سفید میسازه..
نمیداند خواب دیدم رفتم توی ساختمان سه طبقه,, رفتم طبقه سوم دیدم ابراهیم نشسته توی اتاق دورتادور خانمهایی با چادر مشکی و روبنده نشستند,
🍃🌺
گفتم برادر همت! شما اینجا چیکار میکنی? گفت برادر همت اسم آن دنیای من است.
اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است.
این را از آنروز به هیچکس نگفتم حتی خود ابراهیم!!
بعد ها بعد از شهیدشدنش رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند چیزی نمیگفت..
گفت عبدالحسین شاه زید یعنی مثل امام حسین ع به شهادت میرسن! مقامشان هم مثل زید است فرمانده لشکر حضرت رسول الله.. همینطور هم بود ابراهیم بی سر بود. و انروز ها در مجموع فرمانده لشگر27 حضرت رسول
همین خواب بود که.نگران ترم میکرد رفتم اصفهان پیش حآج آقا صدیقین, برای استخاره.ایه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که ((آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را افزودیم,,
🍃🌺
حآج آقا پایین استخاره نوشته بود(( بسیار خوب است شما بسیار رنج میکشید برای اینکاری که میخواهید انجام انقد ولی به فوزی عظیم دست پیدا میکنین))
بعد ها که ابراهیم رفت دیر میامد میگفتم ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد تو نیستی و ما هی بآید. فراق تو را تحمل کنیم دلتنگ بشیم آخرش هم باید....
میخندیدم یک جور خاصی نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت
او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر میکردم بالاخره کنار هم زنذگی میکنیم
مانده بودم بودم.. خسته شده بودم دیگر طاقت نداشتم نیت چهل روز روزه ودعای توسل کردم با خودم گفتم هر کس بیاید خواستگاری, جواب رد نمیشنود درست شب چهلم یا سی و نهم بود که ابراهیم آمد خواستگاری..
جواب استخاره را هم میدانست میخواست بشنود آره..💍
🍃🌺
.
گفتم :حالا تعارف را میذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب.
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به#سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من.
گفتم :خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.
اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانن من اصلاً#مهریه نمیخوام
گفت :منطقه وقت این جور کارها را ندارم
عصبانی بلند شدم سریع از اتاق برم بیرون، که برگشت گفت :وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نذاشتیدحرفم تمام شه
ازم خواهش کردبشینم
نشستم گفت :
#خطبه_عقد منوشما خیلی وقته جاری شده
نفهمیدم گذاشتم باز به حساب بی احترامی
گفت :توی سفر حج، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم که این نفس پلید منه نفس اماره ی منه که نمیذاره من به عبادتم برسم بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم :این قسمتم بوده که....
گفتم :من سر حرف خودم هستم، در هر حال راضی کردن خانواده ام با شما
یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچههای اصفهان در آن#شهید شده بودندبا آمبولانس آمد،خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه.
🍃🌺
به ابراهیم گفته بودند :این دختر#خواستگار زیاد داشته.
گفت:شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد
گفتن:نیستش الان
گفت:بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرطه
گفتن:ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگیم
گفت:خدای او هم بزرگه همین طور که خدای من.
مادرم میگفت :نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شدشاید قسمت بود
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم#زندگی کنید؟
گفتم :این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم
مااصلاًمراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان
با لباس#سپاهی آمده بود سر عقدآن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی،امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد
من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت#امام
🍃🌺
گفت :هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم
#شهيد_ابراهيم_همت
🍃🌺 ادامه دارد...
@zoolaleahkam
💠اگر مهریه زن مقدار معینی پول باشد،با توجه به تفاوت ارزش پول در طول زمان،آیا مهریه به نرخ روز محاسبه می شود؟
🌼مهریه زن به قیمت روز پرداخت می شود.
📚امام خامنه ای/ پاسخ به سوالات جامعه الزهرا جزوه نکاح/ ص۸۵
#مهریه
#پول
#قیمت_روز
#امام_خامنه_ای
لینک کانال زلال احکام 👇
https://eitaa.com/zoolaleahkam
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
🔮خواهرم پرسید لباس چه می خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم، گفت باید #لباس_عقد باشد، و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است😒 همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند #داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است. داماد باید انگشتر💍 بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم.
🔮مصطفی وارد شد و یک کادو🎁 آورد. رفتم باز کردم دیدم #شمع است. کادو عقد شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سريع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است🤦♀ برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت داماد کجاست؟ بیاید، باید #انگشتر بدهد به عروس.
🔮آرام به او گفتم: آن كادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد😡 گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد! آخر این چه #عقدی است؟ آبروی ما جلوي همه رفت، گفتم: خب انگشتر نیست. چه کار کنم⁉️ هر چه می خواهد بشود!
🔮بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و #حلقه_ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریه ام قرآن کریم📖 بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند، اولین عروسی در صور بود که عروس چنین #مهریه ای داشت و در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت، برای فامیلم، برای مردم عجيب بود این ها. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد😔
🔮گفتم: مامان! من تو حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتما می خرید و می آورد. مادرم گفت حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ آیا خانه🏠 گرفته؟ گفتم می خواهم بروم موسسه با بچه ها. مادرم رفت آن جا را دید، فقط یک #اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما آیا #معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این وضع انداختید؟ ولی من در این وادی ها نبودم. همانجا، همان طور که بود، همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند❌ آخر در #لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد. جهیزیه ببرد.
🔮می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرد. من و #مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می خواستیم همان طور زندگی کنیم🙂
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲
این را به اقاجون هم گفته بودم...
وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت اقاجون سکوت کرد..
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دخترها برای گرفتن #پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند...و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:
_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟
من:
_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله #شکایت میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:
_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۸
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
.
.
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
_الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
ادامه دارد...
✿❀