⁉️آیا می توان بعد از بخشیدن #هدیه 🎁 آن را پس گرفت؟
✅👈 بله می توان پس گرفت. عقد هبه دارای یک خصوصیت منحصر به فرد است و آن هم قابلیت پس گرفتن مال #هدیه داده شده است. یعنی اگر فردی #هدیه ای یا مالی را #رایگان به شما بخشیده باشد هر زمان که بخواهد می تواند آن را پس بگیرد.
👈البته برای پس گرفتن باید دو✌️ شرط فراهم باشد:
✅مال هدیه داده شده #موجود باشد.
✅ #حق_رجوع واهب(بخشنده) از بین نرفته باشد.
⛔️ #واهب(بخشنده) در چهار صورت حق رجوع ندارد:
1⃣👈در صورتی که هدیهگیرنده پدر، مادر یا فرزند واهب باشد.
2⃣👈 در صورتی که گیرنده در برابر هدیهای که دریافت کرده به واهب مالی داده یا برای او کاری انجام داده باشد.
3⃣👈 در صورتی که گیرنده مال هدیه شده را به شخص دیگری منتقل کرده باشد مانند اینکه مال را به او فروخته باشد.
4⃣👈در صورتی که در مال موهوبه تغییری به وجود آمده باشد.
@zoolaleahkam
☘🌸☘🌸☘🌸
#سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
🍃 #هدیه دادن، هم شمارو درنگاه خداوند عزیز میکنه هم محبتتون رو در قلب همسرتون، تثبیت میکنه.
👈 عادت کنید بدون مناسبت، برای هم هدیه بگيرين
#زندگی_مشترک
🌸☘🌸☘🌸
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
💟سر #سفره_عقد اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد. وقتی خطبه جاری شد و #بله رو گفتم صورتمو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم😍 اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم که با #عشق تو چشاش حلقه زده بود. همونجا بود که خودمو #خوشبخت_ترین زن دنیا دیدم
💟محرم که شدیم. دستامو گرفت و خیره شد به چشام، هنوزم باورم نمیشد
بازم پرسیدم: چرا من…⁉️ از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت: #تو قسمت من بودی و من قسمت تو قلبم از اون همه خوشبختی تند تند میزد💗 و فقط خدا رو شکر میکردم به خاطر #هدیه عزیزی که بهم داده بود
💟هر روزی که از عقدمون میگذشت
بیشتر به هم #عادت میکردیم. طوری که حتی یه ساعتم نمیتونستیم بی خبر از هم باشیم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 میگرفت و غافلگیرم میکرد. وقتی صحبت از برگشتش به #خدمت پیش اومد خیلی دلامون گرفت. بغض و #دلتنگی از همون موقع تو چهره هردوتامون پیدا بود
💟وقتی که رفت یه دل سیر دور از چش همه گریه کردم😭بعدشم پناه بردم به دفترچه دلنوشته هام، تقریبا هر روز زنگ میزد سعی میکرد با شوخی و خنده دلتنگیامو کم کنه خیلی فکر #احساساتم بود. همه سعیشو میکرد تا من احساس ناراحتی نکنم، وقتی گفت داره میاد مرخصی، اونقده ذوق کردم😍 که همه خونواده خنده شون گرفته بود. هر بارم با گل و شیرینی مستقیم میومد خونه ی ما ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@zoolaleahkam
🍃🌸 باسلام خدمت اعضای محترم کانال
👈 عزیزانی که #وسیله، #لباس یا #هرچیز دیگهای در منزل دارن که مورد استفاده قرار نمیگیره میتونن عکسش رو برای ما بفرستن تا به دوستای دیگه ای که به اون نیاز دارن #هدیه داده بشه
✅👈 ما #عکس_وسیله و #آیدی_شخصی که قصد داره هدیه بده رو در کانال زلال احکام میذاریم به #اولین کسی که به صاحب وسیله پیام داد، هدیه داده میشه
✅دوستان دقت کنند اگر شخص نیازمند و شخص هدیه دهنده ،هر دو در یک استان نباشند و امکان ارسال به وسیله پست، برای صاحب هدیه فراهم نباشد، اولویت برای نیازمندی هست که هم استانی شخص اهدا کننده باشه تا گرفتن وسیله برای او میسر باشه
👌👈 دوستان سعی کنن اگه #واقعا به اون وسیله #نیاز دارن پیام بدن چون بعضی ها واقعا نیازمندن
👈 دوستانی هم که #خودشون وسیله اضافی دارن میتونن توی این #کار_خیر سهیم بشن و اونو به کسی که بهش نیاز داره هدیه بدن
#منتظر وسایل اهدایی شما هستیم🙏
@talabehpasokhgo9
❤️اجرکم عندالله❤️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
دیوارِ مهربانی(#هدیه)
@zoolaleahkam
⁉️هدیه از شخص ربا خوار
🔶س: به بنده فردی عیدی داده است و من می دانم آن فرد در زندگی خود ربا گرفته، پول عیدی ای که به من داده است رو باید چکار کنم؟
✅ج: اگر یقین ندارید که عیدی که به شما داده است از مال حرام است، استفاده از آن برای شما اشکال ندارد.
#هدیه
#ربا
🔍 منبع
🌸🍃 کانال رساله رهبر انقلاب(احکام)
@zoolaleahkam
سوالات خود را به آیدی ما بفرستید
@talabehpasokhgo9
#سؤالات_شما
سلام علیکم. وقت بهخیر. آیا زن میتونه بدون اجازه همسرش، طلایی رو که همسرش بهش هدیه داده، بفروشه یا باید از شوهرش اجازه بگیره؟
مرجع تقلید: آیتالله خامنهای.
#پاسخ
ــــــــــــــــ
🌺 سلام علیکم 🌺
اگه شوهر اون رو #واقعاً بهش #هدیه داده باشه، اختیارش با خانمه و نیازی به اجازهگرفتن نداره. البته اگه میدونین باعث #اختلاف میشه، با مشورت باشه.
یا ابا صالح:
📲 کانال زلال احکام
@zoolaleahkam
سوالات شرعی خود را به ایدی ما بفرستید👇
@talabehpasokhgo9
❓متن پیام:
سلام خسته نباشید من شوهرم #ضمانت یه یک نفر توبانک کرده اون بخاطر این کاریه بز بهمون دادمیخواستم ببینم این حلال یا حرام ؟
✅ پاسخ:
اگر بخاطر ضمانتی که کردید به عنوان #امانت پیش شما گذاشته که خوب باید آنرا حفظ کنید تا مدت ضمانت طی شود.
ولی اگر بخاطر کار پسندیده ای که انجام داده اید به عنوان #هدیه بهتون داده که نوش جونتون. تا باشه از این رفیقای بامرام
لینک کانال زلال احکام 👇
https://eitaa.com/zoolaleahkam
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۳
چند روز مانده به مراسم عقدمان،....
ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
.
.
.
آقاجون #راننده_تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را
یک بار یادش رفت...
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از #شش_ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا میزنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم #هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۷
دلم پر بود...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها #مقاومت می کرد و بدنش به #دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به #قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، #آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخمهایش را فوری توی هم کرد.
_"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
_"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
#نمیگذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که #یادم_برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی میشد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد.
گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد
وقتی می خواندم:
" #بعدازخدا، تو عشق منی و این عشق، #آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
ادامه دارد...
✿❀
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۳
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که #بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
_"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
_"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من #جنایتکار است؟ #دزدی کرده؟ به #ناموس مردم بد نگاه کرده؟ #قاچاقچی است؟ برای این #مملکت جنگیده، آن وقت من از #کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سربازها #بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، #کار دست خودش میدهد ، چون کسی به فکر #درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود،...
فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت
_ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:
_"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم:
_"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
_"خب چون #روزهای_آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ #بعدازمن مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
_"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم."
ادامه دارد...
✿❀
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۳
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد
و اجازه خواست.
گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید.
اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود.
پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمیشدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
محمدحسین داغان شده،
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد،
صدایت می کند.
خودش را می زند
و لباسش را پاره می کند.
محمدحسن خیلی کوچک است،
اما خیلی خوب #می_فهمد
که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
هدی هم که شروع کرده
هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را
با نوشتن راحت تر می زند.
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
ادامه دارد...
✿❀
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7