#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پانزدهم
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامے ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...
صورت سرخ با چشم هاے پف کرده ...
از نگاهش خون مے بارید ... اومد تو ...
تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهے بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو مے بره و میزاره کف دست علے ...
بدون اینکه جواب سلام علے رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقے داشتی بهش اجازه دادے بره مدرسه؟ ...
به چه حقے اسم هانیه رو مدرسه نوشتے؟ ...
از نعره هاے پدرم، زینب به شدت ترسید ...
زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایے که تا اون موقع شنیده بود، صداے افتادن ظرف، توے آشپزخونه از دست من بود ...
علے همیشه بهم سفارش مے کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...
نازدونه علے بدجور ترسیده بود ...
علے عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...
هانیه خانم، لطف مے کنے با زینب برے توے اتاق؟ ...
قلبم توے دهنم مے زد ...
زینب رو برداشتم و رفتم توے اتاق ولے در رو نبستم ...
از لاے در مراقب بودم مبادا پدرم به علے حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...
تمام بدنم یخ کرده بود و مے لرزید ...
علے همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمے داشت و عربده مے کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعے و قانونے ...
مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ...
کسب علم هم یکی از فریضه هاے اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونے پدرم مے پرید ...
چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ...
لابد بعدش هم می خواے بفرستیش دانشگاه؟ ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7