✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی در ملأ عام با گستاخی تمام روزهخواری میکرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزهخواری میکردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزهخواری میکنی؟ جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفاء در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که این چنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزهخوار کرد. حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانههای بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگردانند تا هر مالباختهای از او شکایتی دارد نزد من آید. ساعتی نگذشت که جوانی معلومالحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟ جوان گفت: یک مرغ و دو خروس!
⚖چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را هشتاد تازیانه بزند. جوان در حالی که داد و فریاد میکرد، گفت: من برای شکایت نزد تو آمدهام، چرا مرا شلاق میزنی؟! گفتم: وقتی تو را خانهای در این شهر نیست، چگونه تو را مرغ و خروسی باشد که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟ داستان که بدین جا رسید حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده است که آن شیخ از تو بستاند. هر کس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه میشنود از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچ کس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست. تو بجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بجای خدا شیخ را باور کرده بودی! پس من تو را دو حد جاری میکنم یکی به جرم روزهخواری در ملأ عام و دیگری به جرم کذب و افتراء!!!
✅ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚#یک_داستان_یک_پند
سعید در بنگاه نشسته بود که خانهای برای ورثه و کلنگی به قیمت خوب و مناسبی برای خرید پیدا میکند.خانهای کلنگی و فرسوده در قسمت خوب شهر به قیمت 150 میلیون خریداری میکند. وراث که وضع مالی خوبی داشتند و به دنبال فروش خانه پدری و تصاحب سهمالارث خود بودند و عجله داشتند به شهر خود برگردند، سعید با مکر و ترفند از فرصت استفاده کرده خانه را در یک ساعت به قیمت ارزان معامله میکنند. یکی از وراث که برادر کوچک بود در تهران دانشجو بود که به سایر برادران وکالت فروش داده بود. سایر برادر و خواهران نیاز مالی نداشتند مگر برادر کوچک.
برادر کوچک به سعید زنگ میزند و از فروش آن سهم نارضایتی و اظهار اغفال میکند و از سعید میخواهد که مبلغ 5 میلیون به او بدهد؛ اما سعید که چشمش را مال دنیا کور کرده بود با وجود خریدار داشتن خانه کلنگی به قیمت 220 میلیون بعد از ده روز و سود 70 میلیونیِ باد آورده، راضی به راضی کردن و دادن حق برادر کوچک نمیشود. دست آخر که برادر کوچک ناامید میشود و او را نفرین و حق اش را به خدا برای گرفتن می سپارد.
جلوی خانه کلنگی سعید کارگران کارخانهای ساعت 6 صبح منتظر سرویس کارخانه میایستادند. پنجشنبه دوم آذر دو روز مانده به عاشورای حسینی، یک علم عزاداری جلوی خانه کلنگی بر بالای تیر چراغ برقی زده بودند. شب قبل بادی زده و علم را به حرکت در آورده بود. گوشه علم که با طنابهای سبزی حلقوی دوخته شده بود، یکی از این حلقهها بر دیوار خانه کلنگی خانه سعید زیر یک آجری که ملات زیر آن پوسیده بود گیر میکند. ساعت 6 صبح باد شدیدتر میشود و بر علم میزند. در این حال همان ریسمان حلقوی علم،آجر را از جا میکند و بر سر کارگری میاندازد که زیر آن آجر به دیوار تکیه داده بود و منتظر سرویس کارخانه بود و همانجا کارگر جان میدهد.
بعد از کلی شکایت خانواده مقتول، سعید به علت سفت نکردن دیوار خانهاش و عدم نصب تابلوی هشدار به رهگذران عبوری به عنوان ضامن قتل شناخته میشود و خانه کلنگی را به همراه طلاهای همسر خود میفروشد و دیه مقتول را میپردازد. زمانی که به مخلوقی مظلوم حیله و مکر می کنیم مواظب باشیم که همان مخلوق خالقی دارد که از ما زرنگ تر است و اگر مکر کند ما را توان حتی فهمیدن مکر او نیست چه رسد به فکر علاج ودفاع آن مکر باشیم.
و مکرو و مکرالله والله خیر الماکرین
لینک کانال زلال احکام 👇
https://eitaa.com/zoolaleahkam