🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔑 حرام شفابخش نیست 🔑
🌷 شهید عبدالحسین کیانی 🌷
🎖 یکی از دختران مش عبدالحسین، وقتی تازه به دنیا آمده بود، بسیار لاغر و ضعیف بود. شیر نمیخورد و تا چندین ماه بعد از تولد، وزنش دو کیلو بیشتر نمیشد. مش عبدالحسین که خیلی دخترانش را دوست داشت، مرتب او را دکتر میبرد ولی درمان نمیشد. بعضی از فامیل به مادرش میگفتند: «تو که چند دختر داری! این یکی رو ولش کن دیگه. زنده نمیمونه. بذار راحت بشه». وقتی این حرف به گوش مش عبدالحسین رسید، خیلی عصبانی شد و گفت: «تا جایی که توان دارم براش هزینه میکنم. دختر رحمت خداست».
🎖 شخصی گفته بود که اگر طحال پخته به او بدهید خوب میشود. یک روز طحال تهیه شد و به نوزاد دادند. طولی نکشید که مش عبدالحسین به خانه آمد. وقتی از این قضیه مطلع شد، با دست به سر خود زد و گفت: «کی گفته به دختر من طحال بدین؟ طحال حرامه ... چرا حرام به این دختر دادین؟» نوزاد را گرفت و کاری کرد که استفراغ کند. بعد گفت: «چطور ممکنه حرام شفابخش باشه؟!» او همچنان به مداوای دخترش ادامه داد تا این که کمکم روبهراه شد و به غذا خوردن افتاد و بحمد الله کاملاً خوب شد.
#حلال_و_طیب_بخوریم
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⭐️ خوشا به سعادتش! ⭐️
☀️ آیت الله بهجت ☀️
🎖 آقایی که حافظ قرآن بود، روزی یک ختم قرآن میخواند، خوشا به سعادتش! حتی نقل شده که در حین مسافرت، اتومبیل ایشان پنچر میشود، و مشغول تعمیر و اصلاح آن میشوند و آن آقا هم گوشهای مینشیند و بعد از حدود سه ساعت اتومبیل به راه میافتد.
🎖 از ایشان سؤال میکنند که چه میکردی؟ ایشان گفتند: هشت جزء قرآن باقی مانده بود، مشغول خواندن آنها بودم.
#داستان_تربیتی
📚 در محضر آیت الله العظمی بهجت – کتاب دوم
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💡لباسی که وِلو باشد 💡
🍃 علامه طباطبایی 🍃
🧦 همسر ایشان: شب که میخواستند بخوابند، جورابهایشان را در میآوردند، صاف و تا میکردند. میگفتم: حاج آقا دیگر نمیخواهد جورابهایتان را تا کنید. میفرمود: شیطان در لباسی که ولو باشد تصرف میکند. 🧦
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⏰ دیر یا زود لو میرود ⏰
🍃 استاد قرائتی 🍃
⚡️ دروغ میگوید که خودش را عزیز کند. خدا میگوید: «پهلوی همین که میخواهی عزیز شوی، پهلوی همان ذلیل میشوی». بالأخره دیر یا زود لو میرود. دروغگو رسوا میشود. یک آیه بخوانم که خدا میگوید لو میدهم. آیه قرآن است که میخوانم: «وَ اللَّهُ»: خدا، «مُخْرِجٌ»: خارج میکند، «ما كُنْتُمْ تَكْتُمُون»: هر چه پنهان کنی، خدا لو میدهد، ﴿وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُون﴾ (بقره/ 72)، آیهی قرآن است، یعنی هر چه یواشکی انجام بدهی، خدا لو میدهد.
⚡️ ... کسی خانهی کسی مهمانی رفت، یک ساعت قشنگی [روی] طاقچه بود، دهانش پر آب شد، از این ساعت خوشش آمد، این ساعت را در کیفش گذاشت. صاحبخانه که میآمد و میرفت، یک بار نگاه کرد، گفت: «اینجا یک ساعت بود؟!» مهمان هم گفت «نمیدانم» گفت: «اینجا بود، یک ساعت پیش اینجا ساعت بود!» گفت: «نمیدانم» یکمرتبه ساعت در کیف زنگ زد.
#داستان_تربیتی
🌐 gharaati.ir
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚡️ فریاد میزد ⚡️
🎖از نکات بسیار جالبی که حلیمه سعدیّه در مورد ... ایام رضاع پیامبر [صلی الله علیه و آله] نقل کرده، این است: «چیزی نزد آن حضرت ناپسندتر از این نبود که بدن شریفش را مکشوف و برهنه بنگرند و من هر زمان که لباس از تن او بیرون میآوردم، فریاد میزد تا من او را بپوشانم». 🎖
#داستان_تربیتی
📚 سیری گذرا در سیرهی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم
🏴 بسم الله الرحمن الرحیم 🏴
🌀 نمیتونی جمعش کنی! 🌀
🍃 آيت الله حقشناس 🍃
🏖 یکی از ارادتمندان آیت الله حقشناس نقل میکند: سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۳ مامور خرید سپاه بودم. با توجه به ارتباطی که با آیت الله حقشناس داشتم، دوستان به بنده اعتماد داشتند و کارهای ویژهای به من میسپردند، از جمله این که مامور شدم به آلمان بروم و اقلامی را برای سپاه بخرم. من رفتم و پس از دو سال که مشغول آن کار بودم، به من پیشنهاد دادند که با شراکت شخصی دیگر، در هامبورگ دفتر خصوصی بزنیم.
🏖 در این باره از حاج آقا استخاره خواستم. موقع سحر جواب داد: استخاره کردم، بسیار خوب آمد. روزی زیادی هم در آن هست. انجامش بده! سپس برخلاف معمول پرسید: این چه کاری است که میخواهی انجام بدهی و روزیاش زیاد است؟ وقتی جریان را توضیح دادم، پرسید: رفت و آمدتان چند سال طول میکشد؟ گفتم: نمیدانم؛ تا هر وقتی که کار باشد، باید آنجا بمانیم.
🏖 مکثی کرد و فرمود: نرو! هرچند اتفاقی برای خودت و خانمت نمیافتد ولی زینب را میخواهی چه کنی؟ آن زمان دخترم زینب پانزده ماهه بود. پرسیدم: مگر مشکلی برای زینب پیش میآید؟ فرمود: خب، این بچه آنجا زبان باز میکند و با فرهنگ آنجا بزرگ میشود و تو نمیتوانی جمعش کنی! صحبت که به اینجا رسید گفتم چشم! و نرفتم.
🏖 گذشت تا سال ۱۳۶۳ که تسویه حساب کردم و از سپاه بیرون آمدم. پس از آن به خاطر شغلی که در بازار داشتم، هر از گاه به سفرهای خارج از کشور از جمله آلمان هم میرفتم. در سفری به هامبورگ، سراغ همان آقایی رفتم که قرار بود با مشارکت او در آن جا دفتری بزنیم. او را در دفترش ملاقات کردم. میگفت در این دو سال، حدود ده میلیون مارک سود کردم! طرح این کار را تو دادی؛ ولی سودش را من بردم!
🏖 وقتی این حرف را شنیدم، در دلم طوفانی به پا شد! با خودم گفتم: خدایا! چرا من این موقعیت را از دست دادم؟! بعد خواستم بروم هتل؛ ولی به اصرار او، قرار شد به منزل ایشان برویم. او در دوسلدورف خانهای به ارزش هشتصد هزار مارک خریده بود. پول زیادی به دست آورده بود و نمیدانست چگونه خرجش کند!
🏖 وقتی به سر کوچهشان رسیدیم، از دور دیدم جوانی گیسبلند میآید، در حالی که هدفونی بر گوش دارد و حرکات ناموزون انجام میدهد؛ چیزی که در اروپای آن روز رایج بود. نزدیک او که شدیم، میزبانم با صدایی که از خجالت میلرزید، صدایش زد: پسرم! زود بیا، مهمان داریم. معلوم شد که آن جوان پسرش است. پرسیدم: فلانی! این پسر تو بود!؟ گفت: آره، خودشه!
🏖 من از چند سال قبل او را میشناختم. وی را با خودم به مسجد برده بودم تا در پایگاه بسیج ثبتنامش کنم و حتی قرار بود به جبهه هم برود؛ اما پدرش برای این که او به جبهه نرود، او را با خودش به آلمان برد تا در آن جا درس بخواند.
🏖 وقتی او را با این وضع دیدم، یاد حرف حاج آقا افتادم که دغدغهی دخترم زینب را داشت و به خاطر آیندهی او مرا از رفتن به آلمان نهی کرد. آن شب با آن پسر چند ساعت در بارهی خدا و دینداری بحث کردیم؛ اما قانع نشد. او از نظر مذهبی و فرهنگی، بیقید و بند شده بود.
#هویت_مستقل #داستان_تربیتی
📚 بندهی خدای کریم
ذریه طیبه
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ✨ شاید سالم باشد ✨ ☀️ آیت الله بهجت ☀️ 🖥 سوال: خانواده حامله است و سون
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🎖 اگر قرار باشه اینطور آزمایش بشیم، من حرفی ندارم 🎖
🌷 شهید مصطفی صدرزاده 🌷
☀️ همسر ایشان: شهریور آزمایش دادم و متوجه شدم که باردار شدهام. آذر رفتم برای غربالگری. ... یک هفته بعد که رفتم جوابش را به دکتر نشان دادم، گفت خانم احتمال اینکه بچه مشکل ذهنی داشته باشد زیاد است. مانده بودم که الان باید چهکار کنم؟ چه عکسالعملی میتوانم نشان بدهم؟ مصطفی خودش زنگ زد و جریان را برایش توضیح دادم. گفت: «نمیدونم، هر طور که صلاح میدونی، ولی اینکه بچه بخواد از بین بره نه، اصلاً این فکرو نکن». گفتم: «یعنی راضی هستی یه بچهی معلول به دنیا بیاد زندگی کنه، ولی حتماً به دنیا بیاد؟»
☀️ خیلی پیگیر این بود که چطور میشود. یک روز دوباره زنگ زد و گفت: «بسپار به خدا، ولی اگر قرار باشه اینطور آزمایش بشیم که یه بچهی معلول خدا بهمون بده، من حرفی ندارم». همه دیگر میدانستند، ولی همهچیز را گذاشته بودند به عهدهی خودمان. خودمان باید تصمیم میگرفتیم. من هم که دیدم آقامصطفی اینطوری میگوید، بیشتر اذیت میشدم؛ چون نمیتوانستم تحمل کنم خدا بچهای بهمان بدهد که اینطوری مشکل داشته باشد. همیشه هم بهش میگفتم بیشتر از اینکه خودمان بخواهیم زجر بکشیم، خودش زجر میکشد.
☀️ تا اینکه یک روز دوباره رفتم دکتر. برای تست غربالگری دکتر دیگری را معرفی کرد و گفت اگر این دکتر تشخیص بدهد که بچه مشکل دارد، حتماً همین طور میشود. ... چند روز بعدش دوباره مصطفی زنگ زد و گفت: «راستی میخواستم بهت بگم که بچه سالمه». گفتم: «یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «بچه سالمه، فقط یه شرط داره؛ باید بدی برای خدا». گفتم: «یعنی چی؟» شروع کرد خوابی را که دربارهی محمدعلی دیده بود تعریف کرد.
☀️ شهید صدرزاده: نزدیک تولد محمدعلی خواب دیدم که از دنیا میرود. توی خواب یک نفر گفت: «میخوایم جونش رو بگیریم». گفتم: «خب چرا میخواید این کارو کنید؟ بذارید بزرگ شه، در راه امام حسین علیه السلام شهید بشه». بعد گفتند: «بزرگ شه دل میکَنی ازش؟» گفتم: «چرا نمیدم؟!» گفت: «بچه رو ببر مقام آقا ابوالفضل». یک مسیری آنجا بود و من توی خواب، آن را میدویدم. به جایی رسیدم که انگار مقام آقا ابوالفضل بود. زانو زدم، بچه را روی دست بلند کردم. دست و پا زد و انگار زنده شد.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🍃 علامه طباطبایی 🍃
🌧 دختر ایشان: [پدرم] حتی نسبت به حیوانات هم مهربان بودند. یک روز به دیدنشان رفتم. دیدم خیلی ناراحتند. علت را پرسیدم. خانمشان گفتند: بچه گربهای افتاده توی چاهک حیاط خلوت ایشان. از دیروز تا حالا پریشان است. همین طور راه میروند؛ نه غذا میخورند و نه استراحت میکنند.
🌧 من خندیدم و گفتم: برای بچه گربه ناراحتید؟ ایشان به من گفتند: بشر باید عاطفه داشته باشد. آدم بیعاطفه یعنی با قرآن دوست نیست. بالاخره کلّی خرج کردند و چاهک را شکافتند تا بچه گربه را در آوردند.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💘 با اون پای شکسته کجا رفته؟ 💘
🌷 شهید علی چیتسازیان 🌷
💛 شهید علی خوشلفظ: شب بود. من و علی آقا پشت تویوتا شونه به شونهی هم چرت میزدیم تا برسیم به اهواز که ناگاه صدای ترمز با نالهی یه حیوون قاطی شد و چرت ما هم پرید. علی آقا خواست به راننده تشر بزنه که چشمش به روباهی افتاد که لنگلنگان لابهلای علفا رفت و گم شد. توی تاریکی با علی آقا و راننده رد روباه رو میجستیم، اما انگار آب شده و رفته بود توی زمین.
💛 باورم نمیشد. صدای گریهی علی، من و راننده رو شرمنده کرد که دربارهی سوار شدن حرفی بزنیم. با حسرت میگفت: با اون پای شکسته کجا رفته؟ اگه مادر باشه و بچههاش منتظر، کی به بچههاش شیر میده؟ اینا رو که میگفت، بغضش میترکید. شب از نیمه گذشته بود. بچهها توی فاو منتظر علی بودند و اون توی بیابون اطراف اهواز به دنبال یک روباه پاشکسته!
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🍃 شیخ رجبعلی خیاط 🍃
☀️ جناب شیخ، دوستان و شاگردان خود را از همکاری با دولت حاکم (پهلوی) و بخصوص تعریف و تمجید از آنان، بر حذر میداشت. یکی از شاگردان شیخ، از وی نقل کرده است که فرمود:
☀️ در برزخ دیدم که روح یکی از مقدسین را محاکمه میکنند و همهی کارهای ناشایست سلطان جائر زمان او را در نامهی عملش ثبت کرده بودند و به او نسبت میدادند. آن شخص گفت: من این همه جنایت نکردهام.
☀️ به او گفته شد: مگر در مقام تعریف از او نگفتی: عجب امنیتی به کشور داده است!؟ گفت: چرا! به او گفته شد: بنابراین تو راضی به فعل او بودی. او برای حفظ سلطنت خود، به این جنایات دست زد.
#داستان_تربیتی
📚 کیمیای محبت
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💎 حتی یک دانه 💎
🍃 استاد قرائتی 🍃
🎖 یک کسی کارخانههای متعددی داشت و از سرمایهدارهای درجه یک بود. از یک استانی به تهران آمده بود، نزد من در ستاد نماز آمد. از بیرون برایش غذا آوردند و خودمان هم نشستیم خوردیم. در بشقابش دو سه قاشق زیاد آمد.
🎖 گفت: آقای قرائتی اینجا در ستاد نماز پلاستیک ندارید؟ نایلون؟ گفتیم: چرا. آوردیم و دادیم. دیدیم دو سه قاشقی که زیاد آمده را ریخت در پلاستیک بست و در جیبش گذاشت. گفتم: کجا میبری؟ گفت: من در استانی که کار میکنم چند تا مرغ دارم. این را برای مرغها میبرم.
🎖 معاملاتی که میکرد مثلاً یکی از چکهایش هفتاد میلیارد تومان بود. قصه برای بیست سال پیش است تقریباً ولی میگفت: یک دانه برنج نمیگذارم حرام شود. ما فکر میکنیم نه، گدابازی در نیاور و اینها را دور بریز.
#داستان_تربیتی
qaraati.ir
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🍃 استاد قرائتی 🍃
🔦 یک روز یک کسی از حضرت موسی پرسید: «باسوادترین مردم کرهی زمین چه کسی است؟» حضرت موسی به ذهنش آمد که خودش است، پیغمبر اولوالعزم هست حضرت موسی. خطاب شد: «نه، برو پهلوی خضر شاگردی کن، نه، تو باسوادترین نیستی.» این خودش یک درس است، هیچ کس خودش را بهتر نداند، ما گاهی وقتها خودمان را بهتر میدانیم، آن وقت گاهی تنبیه هم میشویم.
🔦 بچّه بودم، بابایم یک قصّهای گفت، از بچّگی در ذهنم هست. یک روز، یک کسی از مردان خدا یک حیوان ریزی را دید، قدر سر سوزن، یک کرم ریز، مثل ذرّات خاک شیر، یک چیز خیلی ریز ریز ریز دید دارد تکان میخورد، گفت: «خدایا اگر این نبود، چه میشد؟ فایدهی این چه هست مثلاً در این همه کهکشانها، ستارهها، آسمانها، زمین، دریا، صحرا، این کرم نبود چه میشد؟! برای چه این را خلق کردی؟!»
🔦 خطاب شد: «دفعهی اوّلت هست این سؤال را میکنی، این کرم تا حالا ده مرتبه از من پرسیده من تو را چرا خلق کردم؟!» یعنی این میگفت این کرم چه خاصیتی دارد، معلوم شد کرم هم پرسیده این چه خاصیتی دارد. خودش را برتر نداند. تواضع کردی، بالا میروی، شاعر هم قشنگ گفته، گفته:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
زمینهایی که در چاله هستند، آب را میکشند، زمینهای بلند آب نمیرود، هی آب بالا نمیرود.
#داستان_تربیتی
gharaati.ir
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨ ای آتش! روشن شو! ✨
🍃 آيت الله شاهرودی 🍃
🎖 نوهی ایشان: آيت الله سید محمود شاهرودی در جلسه گعده طلاب نقل کردند: از نجف پیاده با عدهای از دوستان و طلاب برای زیارت امام حسین علیه السلام در شب جمعه راهی کربلا شدیم. در بین راه به مضیفی وارد شدیم که پیرمردی محاسن سفید و حدوداً هفتاد ساله در وسط مضیف یک اجاقی داشت که کتریها را روی آن میگذاشت.
🎖 به محض ورود ما، پیرمرد فوری کتری را آب کرد و روی اجاق گذاشت؛ ولی آتش خاموش شده بود. دنبال کبریت گشت، اما کبریت را پیدا نکرد. بلافاصله آمد، خطاب به آتش گفت: «اشتعلی، اشتعلی، اشتعلی». ما تعجب کردیم چرا اینگونه میگوید. به او گفتم: با حرف میخواهید آتش را روشن کنید؟! اما در کمال تعجّب دیدم آتش کمکم روشن شد.
🎖 از او سوال کردم چطور شد که با دستورات به آتش، آتش روشن شد؟ پیرمرد گفت: «مدتی است پی بردم که اگر به آتش دستور دهم، روشن میشود و علتش این است که من در تمام حالاتم شکر خدا را فراموش نمیکنم. اگر خیری به من برسد الحمد لله میگویم. هیچ گاه شکوهای نکردم. لذا کمکم دیدم خداوند متعال این حالت را در من زنده کرده که اگر به آتش بگویم روشن شو، روشن میشود».
🎖 از او پرسیدم: آیا کرامات دیگری هم دارید؟ پیرمرد ساکت ایستاد و چیزی نگفت. از او پرسیدم: از چه کسی تقلید میکنید؟ گفت: از آیت الله سید محمود شاهرودی. خودم را به او معرفی نکردم و به دوستان هم اشاره کردم چیزی نگویند و او نفهمید که من سید محمود شاهرودی هشتم و از من تقلید میکند.
🎖 من خجالت کشیدم که یک نفر عامی در بین راه نجف و کربلا این قدر کمالات پیدا کرده است. از آن لحظه تصمیم گرفتم که حالت آن پیرمرد را داشته باشم، لذا هر حالتی برای من پیش میآمد الحمدلله میگفتم.
🎖 در کربلا احساس کردم که این حالت در من پیدا شده است. تا این که سفری به کربلا داشتم و میخواستم به نجف برگردم. هوا ابری و بارانی بود و دوست داشتم برای ادامهی درسم زودتر به نجف برگردم. همین که چنین فکری کردم، کمکم آن حالت از من گرفته شد. چون چیزی را دوست داشتم که خدا دوست نداشت.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🍃 آیت الله سید محمدتقی خوانساری 🍃
🎖 آیت الله بهجت: شخصی در زمان رضاشاه، خدمت آقا سید محمدتقی خوانساری آمد و به ایشان گفت: مردم به جهت این که من ریش گذاشتهام، به من اهانت میکنند ... حتی برخی بر صورتم تُف میاندازند!
🎖 ایشان فرمود: کاش به خاطر انجام این وظیفهی شرعی، به من (خوانساری) اهانت میکردند، یا به صورت من تُف میانداختند! آن شخص گفت: با این حرفِ آن مرد بزرگ، چنان منقلب شدم که مشکلم حل شد. وقتی از خدمت ایشان باز گشتم، دیگر کسی اهانت نکرد!
#هویت_مستقل
#داستان_تربیتی
📚 زمزم عرفان
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
❤️ مو را به من بده ❤️
✨ دو برادر بودند که پدر متموّلی داشتند، پدر از دنیا میرود و مایملک او کاملاً به دو قسمت مساوی بین این دو برادر تقسیم میشود. در بین اموال موروثه تار موئی بود که آن را موی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم میدانستند و این تار مو در این خاندان نسل به نسل منتقل میشد.
✨ نوبت به تقسیم این مو که میرسد، این آقا به احترام رسول خدا [صلی الله علیه و آله] از برادر خود میخواهد که از نصف کردن مو صرف نظر کند و او به هیچ عنوان نمیپذیرد!
✨ بعد از آن پیشنهاد میکند که: تو سهمت از این مو را به من بده؛ من در مقابل، تمام آنچه از پدر به من رسیده همه را به شما میدهم! برادر میپذیرد، و این شخص از مال دنیا هیچ نداشت مگر همین یک تار مو.
✨ آن برادر زندگیاش سپری میشود و تمام اموالش از دست میرود، ولی خداوند به این برادر برکت میدهد و روز به روز وضعش بهتر میشود. وقتی میخواسته از دنیا برود وصیّت میکند که: این مو را در چشم من بگذارید و بعد مرا دفن کنید!
[نام سید موچشم ابوالسّائب است و در قبرستان دارالسلام شیراز مدفون است]
#داستان_تربیتی
📚 کلمهء نور
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🥣 در این ظرف غذا بوده؟! 🥣
🍃 شیخ عباس قمی رحمت الله علیه🍃
🍵 آقای میلانی: از مزایای محدث قمی این بود که وقتی غذا میخورد ظرف غذا را کاملا پاک میکرد به طوری که گویی در این ظرف اصلا غذا نبوده است.
🍵 چون به این کار خیلی مقید بود، لذا آن مقدار که میل داشت در ظرفش غذا میریخت که بعد بتواند ظرف را پاک کند، نه مثل اکثر افراد که زیاد غذا میریزند، بعد که ماند قهراً دیگران هم نمیخورند و باید دور ریخت و اسراف میشود.
🍵 پس مرحوم حاج شیخ عباس با این عمل خود دو کار انجام میداد: یکی غذا را اسراف نمیکرد، و دیگر با پاک کردن ظرفش از نعمت الهی شکرگذاری میکرد و این یک درس عملی برای ما میباشد.
#داستان_تربیتی #الگوی_تربیتی
📚 مفاخر اسلام - جلد یازدهم - بخش یکم - ص ۳۸۶
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🥣 همه را بخور 🥣
🍃 آيت الله خوشوقت 🍃
🔦 هر کس به اندازهی خودش هر چقدر نیاز دارد، مصرف کند؛ اما بیشتر از نیاز، نه. اگر یک قاچ از سیب را بخوری و بقیهاش را دور بریزی، اگر ثلث یک بشقاب برنج را دور بریزی، اینها همه اسراف و تبذیر و حرام است.
🔦 یکی از کارهای روشنفکرهای غربرفته، همین است. آنها مراسم زندگیشان مثل غربیهاست. آنها کتاب آشپزی و کتاب آداب سفره و مهمانی را نوشتهاند. در کتابشان نوشتند: «وقتی انسان به مهمانی میرود، اگر همۀ غذای داخل بشقاب را بخورد، بد و زشت است و باید کمی از آن را دست نخورده بگذارد؛ یا اگر سیب برمیدارد، بد است که همۀ آن را بخورد؛ باید کمی از آن را بگذارد». ...
🔦 پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم وقتی غذا میخوردند، ته ظرفشان را با انگشت پاک میکردند و میفرمودند: این چیزی که ته بشقاب مانده، از جنس همان است که در بشقاب بود. آن برنج بود، این هم برنج است؛ نیمخوردۀ خود من هم هست. لذا همۀ آن را میخوردند. اینطوری شستن آن راحت میشود.
🔦 بنابراین اسلام اینطور است. فرمودهاند: اگر غذا خوردی، تمام خرده غذاها که در سفره میریزد، دانههای برنج، همه را بخور و هیچ چیزش را نگذار؛ حتی اگر یک لقمه نان، آلوده به نجاست شد، دستور دادهاند که نجاست آن را پاک کن و آب بکش و بخور.
🔦 امام حسین صلوات الله و سلامه علیه دنبال کاری میرفتند که دیدند یک لقمه نان، افتاده و آلوده به نجاست شده است. ایشان آن را به دست غلام دادند و فرمودند: این را نگهدار تا من برگردم و آب بکشم و بخورم. وقتی برگشت دید غلام آن را آب کشیده و خورده است. ایشان غلام را در راه خدا آزاد کرد.
#هویت_مستقل
#الگوی_تربیتی
#داستان_تربیتی
📚 طریق بندگی - ص ۳۴۲
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚡️ احتیاطا دوباره مسلمان شو! ⚡️
🍃 آیت الله سید احمد خوانساری 🍃
💡 آقای انصاریان: شخص موثقی نقل فرموده بود: با آقا[ی خوانساری] در مسیر بازار به طرف مسجد در حرکت بودیم که صحبت از قرآن ۶۰ پاره به خط طاهر خوشنویس، پیش آمد. من خدمت آقا عرض کردم آقا اینقدر نمیارزد.
💡 مسیر را ادامه دادیم. هنگامی که رسیدیم به در مسجد و میخواستیم وارد مسجد شویم آقا رو به من کردند و گفتند: شما احتیاطا شهادتین را تکرار کنید.
#داستان_تربیتی
📚 مرجع متقین
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚔️ این پسره هست؟ ⚔️
🍃 شهید نواب صفوی 🍃
🎖 آقای فیروزیان: مرحوم شهید نواب صفوی ... یکبار که تحت تعقیب شدید بود، او را در یکی از خیابانهای تهران دیدم که به تنهایی و با کمال خونسردی در حرکت بود. سلام کردم و گفتم: چگونه در حالی که از روی عکسهای منتشره از شما در روزنامهها، همه و به خصوص مأمورین، شما را میشناسند، آزادانه و آن هم در خیابان شلوغ میگردید؟ گفت: مأمورین باور نمیکنند کسی که تحت تعقیب است، در خیابان و معابر عمومی ظاهر شود.
🎖 همینطور که مشغول راه رفتن در آن خیابان بودیم، به یک سینما رسیدیم. عکس زن نیمهبرهنهای که بازیکن فیلم بود، در تابلویی بزرگ جهت تبلیغ فیلم جلوی سینما دیده میشد. نواب صفوی ... بسیار عصبانی شد و در همان حال وارد مغازهای شد، سلام کرد و گفت: اجازه میدهید تلفن کنم؟ صاحب مغازه که گویا نواب را میشناخت، به او اجازه داد.
🎖 نوّاب شمارهای را گرفت و با کمال عصبانیت گفت: «پِسَرِه هست؟» من تعجب کردم که «پسره» کیست. نگو مقصودش شاه است و شمارۀ دربار را گرفته است. صدای ضعیف ولی خشنی شنیدم که میگفت: «پسره کیه؟» نوّاب گفت: «محمدرضا را میگم، همان کسی که بهش میگین شاه!» همان صدا با خشونت و تندی بیشتری گفت: «شما کی هستید؟» گفت: «من نوّاب صفوی هستم».
🎖 صدای آن طرف آرام شد (شاید از خوف) گفت: «اعلی حضرت تشریف ندارند». نواب گفت: «به او بگو این فیلم (که اسمش را جلوی سینما خوانده بود) اگر تعطیل نشود، هر چه دیدید، از چشم خودتان خواهید دید»؛ و سپس گوشی را گذاشت. فردا روزنامهها نوشتند فلان فیلم به دستور دولت تعطیل شد و چون علت را نمیدانستند، بعضی از روزنامهها هم از این تعطیلی انتقاد کردند.
#هویت_مستقل
#داستان_تربیتی
📚 گفتارهای ارزنده
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌷 شهید محمدرضا حقیقی 🌷
🎖 [بر اساس روایت خانواده شهید:] پایش را کرده بود توی یک کفش که میخواهم بروم کودکستان. آن موقع توی اهواز فقط یک کودکستان بود، با شهریه 750 تومان. ... شهریهاش برای ما خیلی سنگین بود ... به هر حال ثبتنامش کردیم. دو ماهی خوش و خورم میرفت و می آمد؛ ولی خیلی زود بهانهگیریهایش شروع شد.
🎖 هر طور بود میفرستادیمش. یک بار به قربان صدقه، یک بار به توپ و تشر؛ اما انگار واقعاً نمیخواست برود. نشستم و کلی باهاش حرف زدم. با اخم و تخم گفت: آقای آهنگزنی داره! سر در نیاوردم. شال و کلاه کردم و رفتم کودکستان. فهمیدم هفتهای چند ساعت کلاسهای موسیقی ... برایشان میگذارند و محمدرضا به همین دلیل دیگر دلش نمیخواست برود.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💔 چرا بهش تیر زدن؟ 💔
🌷 شهید محمدرضا حقیقی 🌷
⛈ [بر اساس روایت خانواده شهید:] عاشق روضه بود. از همان سن خیلی کم، پدرش را مجبور میکرد بیا بنشین برای من روضه بخوان. روضهخوانی هیچکس به جز پدرش را هم قبول نداشت. روضه حضرت علی اصغر (علیه السلام) را خیلی دوست داشت.
⛈ ... یک بار ... صدای گریه بچه از اتاق بلند شد ... روی رختخوابها دمر افتاده و گریه میکند ... فقط گریه میکرد. بالاخره به حرف آمد. با بغض گفت: «چرا علی اصغر رو شهید کردن؟ اون بچه کوچولو بود! آب میخواست! چرا بهش تیر زدن؟» حالا خودش چند سالش بود؟ هنوز دو سال نداشت!
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🖌 اون رو بر نداری ها! 🖌
🌷 شهید محمدرضا حقیقی 🌷
🎖 [بر اساس روایت خانواده شهید:] چند وقتی بود که محمدرضا چپ میرفت و راست میآمد، میگفت خودکار سهرنگ میخواهم. هرچه توی اهواز گشتیم چنین چیزی پیدا نکردیم. میگفتم: خودکار سهرنگ دیگه چهجوریه؟ کجا دیدی؟ میگفت: اون پسره داشت. یه بار فشارش میدی آبی مینویسه، یه بار فشار میدی سبز مینویسه، یه بار فشار میدی قرمز مینویسه.
🎖 حالا نمیدانم از تهران یا جای دیگری برای آن بچه خریده بودند. ما که پیدا نمیکردیم. تا اینکه یک روز توی راه برگشت از مدرسه، یک خودکار سهرنگ دیدم که روی زمین افتاده. با ذوق رفتم طرفش، برش داشم و گرفتم بالا.
گفتم: نگاه کن محمدرضا، خودکار سهرنگ. ... با اخم گفت: مال ما نیست که مامان! بذارش همونجا. ... آن بچه به من حلال و حرام یاد میداد. حرفی نزدم و خودکار را انداختم.
🎖 چند قدمی نرفته بودیم که یک نفر صدا زد: حقیقی! حقیقی! نگاه کن! خودکار سهرنگ پیدا کردم! محمدرضا برگشت و پشت سرمان را نگاه کرد. یکی از همکلاسیهایش خودکار را برداشته بود. محمدرضا صدایش را بلند کرد و گفت: علی، اون رو بر نداری ها! مال تو که نیست! الان تو برداری صاحبش بیاد پیداش نمیکنه، ولی اگه برنداری و اون ببینه توی کیفش نیست، میاد میگرده، میبیندش برشمیداره!
نمیدانم واقعاً جز لطف الهی چه چیز دیگری میتواند این بینش عمیق را در وجود یک بچه کمسن و سال بگذارد.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚡️ اثر وضعی ⚡️
🍃 حاج مقدّس 🍃
💥 مرحوم حاج مقدس در نجف با یکی از علما دربارهی اینکه آیا نگاه سهوی اثر وضعی دارد یا خیر بحث میکرد. حاج مقدس نظرش این بود که نگاه سهوی اثر وضعی دارد، اما آن عالم مخالفت میکرد.
💥 حاج مقدس [که] نتوانست آن عالم را از حیث علمی قانع کند، در پایان به آن عالم فرمود: امروز، در راه رسیدن به حرم چشمتان به نامحرم افتاد و به همین علت نتوانستید از حرم استفاده کنید.
#داستان_تربیتی
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩
🕌 ما حاضریم 🕌
🍃 آیت الله مصباح یزدی 🍃
🌤 در دنیاى کنونى، فساد و فحشا آن قدر رواج خواهد یافت تا همه سرها به سنگ بخورد. به زودى روزى خواهد آمد که همگان بفهمند براىِ رسیدن به سعادت، چارهاى جز بازگشت به دین و عمل به دستورهاى آن نیست. آن زمان، هنگامى است که زمینه ظهور مولایمان فراهم مىشود.
🌤 آثار این بازگشتِ ارزشمند، امروزه در کشورهاى جهان پدیدار شده است. خودم در یکى از دانشگاههاى غربى شاهد بودم که اعضاى هیأت رئیسه دانشگاه مىگفتند: ما دیگر هیچ امیدى به نسل آینده کشورمان نداریم؛ چرا که فرهنگ امریکایى به شدّت در کشورهایمان رواج یافته و جوانانمان را منحرف ساخته است.
🌤 در چنین وضعى، یگانه امید ما به دین کشور شما اسلام است که با فرهنگ فاسد امریکایى مخالفت مىکند. ما حاضریم این دانشگاه را به طور کامل در اختیار شما قرار دهیم تا برنامههاى تربیتى اسلام را در آن اجرا کنید شاید بتوانید جوانان ما را از منجلاب فساد و تباهى برهانید.
#هویت_مستقل
#داستان_تربیتی
📚 آفتاب ولایت
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩
🎖 نماز روی لبه باریک پرتگاه 🎖
🌷 شهید حسن طهرانی مقدم 🌷
✨ مادرش میگفت: «من موندهم اگر وقت موشک هوا کردن یهو اذان بشه، این حسن چیکار میکنه». بس که مقید بود به نماز اول وقت. حتی اگر روی کوه و بالای چند متر برف هم اذان میشد، حاجحسن قامت میبست برای نماز. هرچه اطرافیان میگفتند چند ساعت صبر کن پایمان برسد زمین با هم میخوانیم، قبول نمیکرد.
✨ ... حاجحسن تصمیم گرفته بود صخرهنوردی یاد بگیرد. معلمی پیدا کرده بود و از او خواسته بود جلسه اول بروند آنجایی که قرار است جلسه آخر ببردشان. صخره مرگ بوده گویا. آنوقت حاجحسن از آن صخره بالا رفته و ... وقت اذان، رسیده روی لبه باریک پرتگاهی که عبور از آن برای بقیه مشکل بود. ولی حاجی توی همان نیموجب جایی که زیرش تا چندصد متر پایینتر خالی بود، شروع کرده بود به نماز خواندن.
✨ هرجا که مسافرت یا مأموریت بودند، طوری مدیریت میکرد که وقت اذان به شهری، مسجدی، جایی برسند و توی راه نباشند. خیلی وقتها این کار را چنان با ظرافت انجام میداد که همسفریها فکر میکردند که اتفاقی وقت اذان رسیدهاند بغل مسجد. ولی وقتی بعد از چند روز مسافرت میدیدند اتفاقی سرِ همه اذانها پایشان روی خاک بوده و نه توی ماشین، شستشان خبردار میشده که برنامهریزی حاجی اینطور است.
✨ ... حاجی همیشه باوضو بود. میگفت: «حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟!»
#داستان_تربیتی