❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 5 رمان #بهشت_چادر💞
از زبان علی:
وقتی از اونجا رفت با خودم فکر میکردم.
اون دختر واقعا با حیا هست . هردختری دوست داره من فاصله مو باهاش کم کنم اما این...
باخودم گفتم: از این به بعد میخوام این دخترو اذیت کنم تا بیشتر بشناسمش ولی مطمئنم که ازش متنفرم چون پدرش بعد از یک حادثه ای از شرکت پردم رفت و این باعث شد که بابام ورشکسته بشه و با بابای دوستم شریک بشه.
از اون جا دور شدم رفتم تو دانشگاه که دیدم ارسلان رفیقمم اونجاس. رفتم پیشش که گفت :
داداش تو از الان داری به دختره دل میبندی هواست باشه فقط برای انتقام اومدی...
_اره میدونم حرف نزن
تا برسیم کلاس حرفی نزد . داخل کلاس شدیم سر صدا بود پس خبری از معلم نیس.
فقط دو تا صندلی خالی بود یکی کنار حانیه و اون یکی پشت حانیه. رفتم و بغل حانیه نشستم و نگاه سنگینش رو خودم حس میکردم اما به روی خودم نیوردم فقط تو افکارم بودم که صدای صندلی آمد معلوم بود صندلیشو از صندلی من دور کرده . آروم گفتم:
_نترس کوچولو کاری ندارم بهت.
اونم آروم گفت : کوچولو عمته
محلی ندادم که حرصی شد و گفت :
_بهت بر نخورد؟
+نه!
_معلومه تو که غرور نداری
+نه چون حرفت برام مهم نیست حتی خودتم
خشم و حرصی شدنشو حس کردم که با تقه ای به در استاد احمدی وارد کلاس شد و بی مقدمه شروع به درس دادن کرد. زیرچشمی نگاه های کوچیکی به حانیه می انداختم و میدیدم اون چند باری بهم نگاه کردم و زبون در آورده.
احمدی روش به تخته بود داشت چیزی مینوشت. سمت حانیه شدم تا چیزی بهش بگم که نگاهم کردم و من شروع به تحلیل صورتش کردم(چشم های عسلی و دماغ مانند عملی و لپ های گلی و لب های صورتی داشت)اما مثل بقیه موهاش بیرون نبود و چادر سر کرده بود نهایت حجاب رو داشت. با صدای آروم گفت : چیه الان اساد بیرونمون میکنه ها
سریع به خودم اومدم رو برگردوندم که دیدم احمدی داره بهمون نگاه میکنه.
با نگاهش فهمیدم که دیگه سمت حانیه نچرخم.
کلاس تموم شد و حانیه با دوستاش از کلاس رفت بیرون و منم با ارسلان بیرون رفتم .
ارسلان: من رفتم داداش خدافظ
_باش
رفتم و سوار ماشین بوگاتیم شدم و ظبط رو روشن کردم و دفتر خونه.
رسیدم خونه و از پله ها بالا رفتم . باز هم مثل همیشه لیلا خانم (اشپز و خدمتکار خونه مون) بوی غذاش تو خونه پیچیده . انقدر خسته بودم که سلام بهش نکردم و یه راس رفتم تو اتاقم.
_حتما مامان تو اتاقش مشغول گوشیه و بابام سر کاره
لباس هامو در اوردم و رفتم حمام دوش گرفتمو بیرون اومدم. لباس های خونگیمو پوشیدم خودمو رو تخت پرت کردم. انقدر خسته بودم که سریع چشمام گرم شد و خوابم برد...
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻
بسیار زیبا😻😻
روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
#تلـنگرانہ🌻✨
#رفیق یادت باشهـ
جاییـ که تو دستتـ نمیرسهـ؛
#خدا شاخهـ رو میارهـ پایینـ!
منــ این صحنهـ رو زیاد دیدمـ...🦋✨
#چادرانه
میدونی چرا چادر مشکیه؟...❤️
چون سایه حضرت مادر بالا سرته🍃
•|♥|•
سرگرمم
به عفتی که ازحجابم دارم💚
به معرفتے کـہ
از خون شهدا❤
نصیبم شد وشاید خدا
به حرمت همین چندتارمو
کـہ از نامحرم پوشاندم💆.
مرا بنگرد...
#چادرانهـ🌱
‹♥️🖇›
¦🌻⃟🎗¦↬ #چادرانه
شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
#سلاماربابدلم💛🙃
یڪجایینوشتہبود:
"تڪلیفدوستداشتنهایتراروشنڪن"
باخودمگفتم:
لاعشق ... الاحسین ...♥️✋🏻
"السلامعلیڪیاحسینبنعلۍ"
#حسینجآنم
《-کربلاخواستنمازهوسمنیست،ولی
خاکتانطعمعسلداشت،نمک گیرمکرد
#قدیمیترینرفیقمحسین🌧
#سردار❤️
رفتید اگر چه، زود برمیگردید🦋:)
زیرا که ذخیره ی ظهورید شما🌻🍃
'🌑🔗'
-
-
چہزیبامیگفٺشہیدابراهیمهادۍ:
بہفکرمثلشہدامُـردننبـٰاش!
بہفکرمثلشہدازندگۍکردنباش!シ
-
#شہیدانہ♥✨