❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 6 رمان #بهشت_چادر 💎
از زبان حانیه:
این نیم ساعتی هست که رسیدم خونه .
+حانیه
_بله مامان
_بیا این کامران اومده باهات کار داره
+باشه اومدم
کامران یکی از بادیگارد هامه
چادرمو پوشیدمو بیرون رفتم کامران ۲۳ سالشه و از رفتارش پیداس که دوستم داره ولی من اونو دوست ندارم.
_سلام اقای راد
+سلام خانم اسماعیلی
چیزی نگفت و فقط نگاهم میکرد
_کاری داشتین؟
+ها...اها...یعنی بله اگه شما اجازه بدین دوربین های مداربسته داخل پارکینگ بزاریم چون همه جا دوربین داره به غیر از پارکینگ
_باشه اگه لازمه مشکلی نداره
+پس شما اجازه میدین تا برم دنبال کاراش؟
_بله
+ممنون
با گفتم خداحافظی رفتم داخل حوصلم واقعا سر رفت.
زنگ زدم به فاطمه با اولین بوق برداشت
+الو
_الو سلام فاطی خوبی
+مرسی
_خوصلم به فنا رفت
+خو چه کنم
_شب میای بریم شهربازی
+اوووه اره
_پس به زهرا هم بگو
+خودت بگو
_حال ندارم اگه میخوام پول بازی رو من حساب کنم به زهرا بگو
+باشه بابا تو ام که همچیو با پول میخری
_نه خیر انقدر قضاوت نکن
+باشه خدافظ
قبل از اینکه حرفی بزنم قطع کردم.
_دختره ی پرو
وضو گرفتمو نماز خوندم . نشستم به قرآن خوندن. بعد از نیم ساعت بلند شدم. ساعت تقریبا ۷ شب بود که لباس پوشیدم و آرایش خیلی خیلی ریزی کردم خودمو تو آینه نگاه کردم. شلوار لی ابی و مانتو بلند سفید و شال سبز ابی چادر و کاملا باحجاب بودم . بعصی وقت ها با خودم میگم اگه چادر نبود و موهامو بیرون میزاشتم زیبا تر میشدم.اما چون میدون خدا دوست نداره و حیا بهتره چادر میپوشم و مذهبی خالصم. پدر و مادرم عین خودم مذهبی اند.حتی فاطمه و زهرا هم مثل خودمن اما پولدار نیستن.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم.
قبل از اینکه حرفی بزنم فاطمه داد زد که گوشیو از گوشم عقب کشیدم.
+حانییییه کجایی
_خب دارم میام دیگه
+داری میای.دوساعته دم در منتظرم.
_اومدم انقد قر قر نکن
قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم از اتاق بیرون رفتم .
_خداحافظ مامان
+خدافظ دخترم مراقب باشید
_چشم
از خونه بیرون رفتم سوار مازراتی شدم دنبال فاطمه رفتم.
_سلام فاطی
+سلام و زهرمار بی....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_عه عه یه روزو زهرمار مون نکن دیگه.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 7 رمان #بهشت_چادر 🧕
+انقدر حرف نزن میزن لت و پارت میکنم
_باشه باشه ببخشید دیر شد
رفتم دنبال زهرا و سوارش کردم .
زهرا از پشت یه لواشک بهم داد و منم پشت فرمون شروع کردم به خوردنش و برگشتم تا آشغالشو به دم به زهرا که یهو یه ماشین از تو کوچه جلومون و چون من حواسم نبود باهاش تصادف کردم و منم مقصر بودم.
از ماشین پیاده شدمو به ماشینم نگاهرکردم سپر ماشین جا خورده بود خیلی مشکلی نداشت اما ماشین بوگاتی که باهاش تصادف کردم جلوش قر شده بود و من تعجب زده به ماشینش نگاه کردم.
یه مرد قد بلند از ماشین پیاده شد . اول به ماشین من و بعد به ماشین خودش نگاه کرد و با دیدن ماشین قر شده اش چماش گرد شد. به صورتش نگاه کردم اون علی بود. بهت زده و با ترس به صورتش خیره شدم که بهم نگاه کرد و انگار تعجب کرده.
بالخره زبون باز کرد و داد زد:
+چیکار میکنی حانیه
باترس بهش نگاه کردم و گفتم:
_ام...چیزه...ببخشید من مقصرم و حواسم نبود (صدامو پایین بردم آروم گفتم)
اما الان میخوام با دوستام برم شهربازی و دیر مون شده بعدا خصارتشو میدم.
اصلا حواسم نبود اما کاغذ و خودکار برداشتم و شمارمو نوشتم و گفتم بهم زنگ بزن الان باید برم.
لبخند زد و گفت : باشه.
اومدم برم که گفت :
ما هم باهاتون میاییم
برگشتم سمتش که دیدم ارسلان هم وایساده بغلش
گفتم:ببخشید؟
+میایم شهربازی هواتونو داشته باشیم
تا اومدم چیزی بگم زهرا از پشت داد زد:
+حانیه خر گمشو بریم دیگه اه دیر شد
برگشتم و نگاه بدی بهش انداختم که لال شد و رفت تو ماشین برگشتم و گفتم :
_باشه ولی به ما نچسبید
+باشه بابا
سوار ماشین شدم و اونام سوار ماشین خودشون شدن . توراه همه چیو بهشون توضیح دادم و اونام از خوشحالی زود زده شده اند.
_ خب بابا چه را ذوق مرگ شدید من که از هردو اون پسرا بدم میاد دهاتی ها
زهرا: من مذهبی ام وگرنه میرفتم تو کار مخ زنی
_باشه بابا دیوانه
رسیدیم به شهربازی و پیاده شدیم پشتمون علی و ارسلان از ماشینشون پیاده شدند
باهم رفتیم داخل من اولین چیزی که دیدم ترن هوایی بود که ذوق کردم و بی هوا داد ارومی زدم گفتم:
_هی بچه هااا بریم ترن
علی نگاهم کرد گفت:
+موافقم
همه موفقت کردن رفتیم سوار شدیم.
اونقدر جیغ زدم که حلقم پاره شد.
زهرا که حالش بد بود اما بعد از چند دقیقه بهتر شد و من گفتم:
_بریم یه چیزی بخوریم
فاطمه:بستی بخریم
ارسلان:اره
ارسلان و فاطمه رفتین بستنی بگیرن
زهرا هم رفت دستشویی و فقط من وعلی روی نیمکت نشستیم.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻
بسیار زیبا😻😻
روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
‹🍂🧡›
-
-
ازڪِناࢪتـۅ
گِدابادستِخالی ردنَشد...
نیستعآقـل
هࢪڪَسےدیوانهِمَشھـدنَشـد :)_!
-
-
🦊⃟🍂¦⇢ #امامـ_رضایے_امـ••
دخترخانوماۍ خوش
سلیقـھ کانال 😌🌸'
#پروف محرمی رفیقانـھ
ست رسید🔥👭'
➺https://eitaa.com/joinchat/3382837342C3dcf567e03
#نابودستاول
++اصن پروف کل محرمت
تکمیلِ دختر جون👀🙊•.
زود بیا تا تموم نشدھ . . . 🚶🏿♂!
همـھ فرشتهـ هاۍ #ایتاء
تو این کانال عضون 😹🖐🏿''
#ویژه_محرم ☁️°.
اگه حوصلت سر رفته یا دنبال پست های مذهبی و عالی هستی بیا و به کانالمون نگاهی بنداز مطمئنم پشیمون نمیشی!
دنبال کدومی؟!
#پروفایل #رمان_مذهبی🦋
فیلم و متن مذهبی #بکگراند🍒
#چادرانه #والیپر🍭
#اسلایم #اسمر #چالش💫
دنبال هرچی باشی تو این کانال پیدا میکنی.✨
فقط بزن رو لینک.🍃 خوشحال میشم به جمع دختران مذهبی بپیوندید. ❄️تازه کپی از پست ها ازاده. هر روز کلی پست عالی داریم.💜
@zozozos
بدو بیا تا از دست ندادیا💞
بزن رو لینک بدو💎
@zozozos
قسمتی از رمان پر ماجرا و مذهبی #بهشت_چادر 🦋
رفتم و توی یه کوچه خلوت پارک کردم و پیاده شدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم فروشگاه . موارد مورد نظر و خریدم و برون اومدم و رفتم سمت ماشینم که صدای قدم هایی را پشت سرم حس کردم و قدم هامو تند کردم.که یهو چادر از سرم کشیده شد و روی زمین افتاد . انقدر ترسیده بودم که برنگشتم تا نگاه کنم.
دستی روی شونم نشست کشیده شدم سمت مردی و فرو رفتم تو بغل کسی اما بازم برنگشتم و داشتم از ترس میمردم.هرچی تقلا کردم تا از بغلش بیام بیرون اما نذاشت و گفت:
+ریموت ماشینو بده.
آروم ریموت گزاشتم تو دستشو خواستم دوباره از توبغلش در بیام که محکم تر بغلم کرد و گفت :
+حالا بزار یه خوشی هم به من بگذره قول میدم اگه خوب باشی قول میدم به توهم خوش بگذره.
یهو به خودم اومدم و با پام محکم کوبیدم رو پاش که یهو داد خفیفی زد و منو محکم پرت کرد رو زمین با سر خوردم زمین و چشمام سیاهی رفت اما فقط فهمیدم مردی دیگه اومد و و اون دزد زد و رموت پس گرفت و منو بغل کرد...
اگه دوست داری از اول و تا اخر این رمان رو بخونی بیا تو کانال زیر روزی دو تا پارت این رمان جذاب و مذهبی رو میزاره🐣
@zozozos
به جمع دختران مذهبی بپیوندید...
هر روز با کلی پست و رمان جذاب😘
@zozozos
هدایت شده از حدیث💚
#کدشماره109
⚫️#مسابقهجاماندگانقافلهاربعین
چالش جاماندگان قافله اربعین با ۳ جایزه نقدی
نفراول700 هزار تومان🏴🏴🏴🏴
نفردوم500 هزار تومان🏴🏴🏴
نفرسوم300هزار تومان🏴🏴
کانال جاماندگان قافله اربعین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53
خواستم این اربعین کربلا باشم، نشد
از نجف پای پیاده...کربلا باشم، نشد
زائران بین نمازی در حرم یادم کنید
هر نمازی خواستم در کربلا باشم، نشد
ازش پرسیـدم: مسلمونے؟
گفت: نـه.
گفتم: پس چرا عکس امام رو لباستـه!؟
گفت: این تصویـر رهبرے هست که جلـوۍظلـم و ظالـم وایسـاده¡✨
#توبهماجرئتطوفاندادی✌️🏻👊🏻
• ° ✨🌻° • • •
•
•
#چادرانہ
میگفتاگرمیگوییدالگویتان
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبِ
شمافآطمےباشد(:🌿
#شھیدابرآهیمهآدۍ✨
•
• •
• °✨🌻° • •
•°~🦋
هرڪہپرسیدچهداردمگرازدارجھان
همۀداروندارمبنویسیدحسیـــــن..♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله..🍃
.
گویا خوابیدهای، اما کجا؟!
عندرَبّ! که از هر #بیداری، بیدارتری
نگاه کن ماراکه به #ظاهر بیداریم؛
کمکمانکنکه بیدارشویم ازخواب #غفلت...
#شهیدابراهیمهادی
#شادیروحشصلوات ♥️🌱
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 8 رمان #بهشت_چادر💜
از زبان علی :
حالا که تنا شدیم با خودم گفتم که دوباره اذیتش کنم.
_تو ترن خیلی بهم چسبیده بودی.
با صدایی که معلوم بود فکر بود گفت:
+ها...چی...اره...نه یعنی نه خیر کی بهت چسبیدم؟
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
_پس من بودم جیغ میزدم و چشم مامو بسته بودما به تو چسبیده بودم؟
_ها؟...من اون موقع حواسم نبود
چیزی نگفتم و چندی بعد فاطمه و ارسلان بستنی به دست داشتن نزدیک میشدن که آروم به حانیه گفتم:
_حمایت اون روز رو بلاخره تلافی میکنم
+منم الان حسابتو میرسم وایسا
چیزی نگفتم که دیدم یهو زد زیر گریه کنار لب هاشو با کمی لاک قرمز کرد و دوید سمت فاطمه و ارسلان. بهت زده نگاهشون کردم و زهرا هم رفت پیش ارسلان و فاطمه. یهو دیدم چهارتاشون دارن باخشم بهم نگاه میکنن و حانیه طوری نگاه میکنه که مثلا مظلوم شده.
همه سمتم اومدن و من بلند شدم هنوز حانیه گریه میکرد. یهو فاطمه گفت:
+تو به چه جراتی زدی تو صورت حانیه نگاه کن لب هاش خون اومده.
بهت زده به حانیه نگاه کردم و گفتم:
_ای عفریته تو برام پاپوش درست کردی؟
رو به بقیه گفتم:
_داره دروغ میگه من اصلا نزدمش
زهرا:پس من زدم لبشو پاره کردم؟
_نه... بخدا اون داره دروغ میگه...
یهو حانیه صدای گریه بالا برد وگفت:
+این عوضی زد تو صورتم چون من بهش محل نمیدم.
_چی چی داری میگی من کی تورو زدم؟
فاطمه: پس یعنی حانیه دروغ میگه خودش زده لبشون پاره کرده؟؟؟
_....من...
دیگه نتونستم چیزی بگم اون واقعا کاری کرد که همه باور کردم من زدمش . نتوستم از خودم دفاع کنم چون هیچ جوری نمیشد کاری کرد.
چیزی نگفتم فاطمه بستی هارو داد دست من و با حانیه رفتم دستشویی و ۵ دقیقه بعد اومدن و لب حانیه دیگه قرمز نبود.
بستی هارو که آب شده بودن خوردیم و رفتیم تاب و بعد تونل وحشت . وقتی اومدیم حسابی خسته بودیم دیگه وسیله ای سوار نشدیم و نزدیک ساعت ۱۲ شب سوار ماشینمون شدیم هرکی رفت خونه خودشون.
این داستان ادامه دارد...