eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
189 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 6 رمان 💎 از زبان حانیه: این نیم ساعتی هست که رسیدم خونه . +حانیه _بله مامان _بیا این کامران اومده باهات کار داره +باشه اومدم کامران یکی از بادیگارد هامه چادرمو پوشیدمو بیرون رفتم کامران ۲۳ سالشه و از رفتارش پیداس که دوستم داره ولی من اونو دوست ندارم. _سلام اقای راد +سلام خانم اسماعیلی چیزی نگفت و فقط نگاهم میکرد _کاری داشتین؟ +ها...اها...یعنی بله اگه شما اجازه بدین دوربین های مداربسته داخل پارکینگ بزاریم چون همه جا دوربین داره به غیر از پارکینگ _باشه اگه لازمه مشکلی نداره +پس شما اجازه میدین تا برم دنبال کاراش؟ _بله +ممنون با گفتم خداحافظی رفتم داخل حوصلم واقعا سر رفت. زنگ زدم به فاطمه با اولین بوق برداشت +الو _الو سلام فاطی خوبی +مرسی _خوصلم به فنا رفت +خو چه کنم _شب میای بریم شهربازی +اوووه اره _پس به زهرا هم بگو +خودت بگو _حال ندارم اگه میخوام پول بازی رو من حساب کنم به زهرا بگو +باشه بابا تو ام که همچیو با پول میخری _نه خیر انقدر قضاوت نکن +باشه خدافظ قبل از اینکه حرفی بزنم قطع کردم. _دختره ی پرو وضو گرفتمو نماز خوندم . نشستم به قرآن خوندن. بعد از نیم ساعت بلند شدم. ساعت تقریبا ۷ شب بود که لباس پوشیدم و آرایش خیلی خیلی ریزی کردم خودمو تو آینه نگاه کردم. شلوار لی ابی و مانتو بلند سفید و شال سبز ابی چادر و کاملا باحجاب بودم . بعصی وقت ها با خودم میگم اگه چادر نبود و موهامو بیرون میزاشتم زیبا تر میشدم.اما چون میدون خدا دوست نداره و حیا بهتره چادر میپوشم و مذهبی خالصم. پدر و مادرم عین خودم مذهبی اند.حتی فاطمه و زهرا هم مثل خودمن اما پولدار نیستن. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم. قبل از اینکه حرفی بزنم فاطمه داد زد که گوشیو از گوشم عقب کشیدم. +حانییییه کجایی _خب دارم میام دیگه +داری میای.دوساعته دم در منتظرم. _اومدم انقد قر قر نکن قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم از اتاق بیرون رفتم . _خداحافظ مامان +خدافظ دخترم مراقب باشید _چشم از خونه بیرون رفتم سوار مازراتی شدم دنبال فاطمه رفتم. _سلام فاطی +سلام و زهرمار بی.... وسط حرفش پریدم و گفتم: _عه عه یه روزو زهرمار مون نکن دیگه. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 7 رمان 🧕 +انقدر حرف نزن میزن لت و پارت میکنم _باشه باشه ببخشید دیر شد رفتم دنبال زهرا و سوارش کردم . زهرا از پشت یه لواشک بهم داد و منم پشت فرمون شروع کردم به خوردنش و برگشتم تا آشغالشو به دم به زهرا که یهو یه ماشین از تو کوچه جلومون و چون من حواسم نبود باهاش تصادف کردم و منم مقصر بودم. از ماشین پیاده شدمو به ماشینم نگاهرکردم سپر ماشین جا خورده بود خیلی مشکلی نداشت اما ماشین بوگاتی که باهاش تصادف کردم جلوش قر شده بود و من تعجب زده به ماشینش نگاه کردم. یه مرد قد بلند از ماشین پیاده شد . اول به ماشین من و بعد به ماشین خودش نگاه کرد و با دیدن ماشین قر شده اش چماش گرد شد. به صورتش نگاه کردم اون علی بود. بهت زده و با ترس به صورتش خیره شدم که بهم نگاه کرد و انگار تعجب کرده. بالخره زبون باز کرد و داد زد: +چیکار میکنی حانیه باترس بهش نگاه کردم و گفتم: _ام...چیزه...ببخشید من مقصرم و حواسم نبود (صدامو پایین بردم آروم گفتم) اما الان میخوام با دوستام برم شهربازی و دیر مون شده بعدا خصارتشو میدم. اصلا حواسم نبود اما کاغذ و خودکار برداشتم و شمارمو نوشتم و گفتم بهم زنگ بزن الان باید برم. لبخند زد و گفت : باشه. اومدم برم که گفت : ما هم باهاتون میاییم برگشتم سمتش که دیدم ارسلان هم وایساده بغلش گفتم:ببخشید؟ +میایم شهربازی هواتونو داشته باشیم تا اومدم چیزی بگم زهرا از پشت داد زد: +حانیه خر گمشو بریم دیگه اه دیر شد برگشتم و نگاه بدی بهش انداختم که لال شد و رفت تو ماشین برگشتم و گفتم : _باشه ولی به ما نچسبید +باشه بابا سوار ماشین شدم و اونام سوار ماشین خودشون شدن . توراه همه چیو بهشون توضیح دادم و اونام از خوشحالی زود زده شده اند. _ خب بابا چه را ذوق مرگ شدید من که از هردو اون پسرا بدم میاد دهاتی ها زهرا: من مذهبی ام وگرنه میرفتم تو کار مخ زنی _باشه بابا دیوانه رسیدیم به شهربازی و پیاده شدیم پشتمون علی و ارسلان از ماشینشون پیاده شدند باهم رفتیم داخل من اولین چیزی که دیدم ترن هوایی بود که ذوق کردم و بی هوا داد ارومی زدم گفتم: _هی بچه هااا بریم ترن علی نگاهم کرد گفت: +موافقم همه موفقت کردن رفتیم سوار شدیم. اونقدر جیغ زدم که حلقم پاره شد. زهرا که حالش بد بود اما بعد از چند دقیقه بهتر شد و من گفتم: _بریم یه چیزی بخوریم فاطمه:بستی بخریم ارسلان:اره ارسلان و فاطمه رفتین بستنی بگیرن زهرا هم رفت دستشویی و فقط من وعلی روی نیمکت نشستیم. این داستان ادامه دارد..‌.
رمان بهشت چادر👆👆👆😻 بسیار زیبا😻😻 روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
‹🍂🧡› - - ازڪِناࢪتـۅ گِدابادستِ‌خالی ردنَشد... نیست‌عآقـل هࢪڪَسے‌دیوانه‌ِمَشھـدنَشـد :)_! ‌- - 🦊⃟🍂¦⇢ ••
↻✨🦋••|| •. بردلم،گردِغمۍریختہ‌ازدورےٺو ڪہ‌بھ‌صدابرپُࢪازاشڪ‌دلم‌وانشود ... •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترخانوماۍ خوش سلیقـھ کانال 😌🌸' محرمی رفیقانـھ ست رسید🔥👭' ➺https://eitaa.com/joinchat/3382837342C3dcf567e03 ++اصن پروف کل محرمت تکمیلِ دختر جون👀🙊•. زود بیا تا تموم نشدھ . . . 🚶🏿‍♂! همـھ فرشتهـ هاۍ تو این کانال عضون 😹🖐🏿'' ☁️°.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه حوصلت سر رفته یا دنبال پست های مذهبی و عالی هستی بیا و به کانالمون نگاهی بنداز مطمئنم پشیمون نمیشی! دنبال کدومی؟! 🦋 فیلم و متن مذهبی 🍒 🍭 💫 دنبال هرچی باشی تو این کانال پیدا میکنی.✨ فقط بزن رو لینک.🍃 خوشحال میشم به جمع دختران مذهبی بپیوندید. ❄️تازه کپی از پست ها ازاده. هر روز کلی پست عالی داریم.💜 @zozozos بدو بیا تا از دست ندادیا💞 بزن رو لینک بدو💎 @zozozos
قسمتی از رمان پر ماجرا و مذهبی 🦋 رفتم و توی یه کوچه خلوت پارک کردم و پیاده شدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم فروشگاه . موارد مورد نظر و خریدم و برون اومدم و رفتم سمت ماشینم که صدای قدم هایی را پشت سرم حس کردم و قدم هامو تند کردم.که یهو چادر از سرم کشیده شد و روی زمین افتاد . انقدر ترسیده بودم که برنگشتم تا نگاه کنم. دستی روی شونم نشست کشیده شدم سمت مردی و فرو رفتم تو بغل کسی اما بازم برنگشتم و داشتم از ترس میمردم.هرچی تقلا کردم تا از بغلش بیام بیرون اما نذاشت و گفت: +ریموت ماشینو بده. آروم ریموت گزاشتم تو دستشو خواستم دوباره از توبغلش در بیام که محکم تر بغلم کرد و گفت : +حالا بزار یه خوشی هم به من بگذره قول میدم اگه خوب باشی قول میدم به توهم خوش بگذره. یهو به خودم اومدم و با پام محکم کوبیدم رو پاش که یهو داد خفیفی زد و منو محکم پرت کرد رو زمین با سر خوردم زمین و چشمام سیاهی رفت اما فقط فهمیدم مردی دیگه اومد و و اون دزد زد و رموت پس گرفت و منو بغل کرد... اگه دوست داری از اول و تا اخر این رمان رو بخونی بیا تو کانال زیر روزی دو تا پارت این رمان جذاب و مذهبی رو میزاره🐣 @zozozos به جمع دختران مذهبی بپیوندید... هر روز با کلی پست و رمان جذاب😘 @zozozos
هدایت شده از حدیث💚
⚫️ چالش جاماندگان قافله اربعین با ۳ جایزه نقدی نفراول700 هزار تومان🏴🏴🏴🏴 نفردوم500 هزار تومان🏴🏴🏴 نفرسوم300هزار تومان🏴🏴 کانال جاماندگان قافله اربعین 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53 خواستم این اربعین کربلا باشم، نشد از نجف پای پیاده...کربلا باشم، نشد زائران بین نمازی در حرم یادم کنید هر نمازی خواستم در کربلا باشم، نشد
ازش پرسیـدم: مسلمونے؟ گفت: نـه. گفتم: پس چرا عکس امام رو لباستـه!؟ گفت: این تصویـر رهبرے هست که جلـوۍظلـم و ظالـم وایسـاده¡✨ ✌️🏻👊🏻
• ° ✨🌻° • • • • • میگفت‌اگرمیگوییدالگویتان حضرتِ‌زهراست‌بآیدکارۍکنید‌ ایشان‌از‌شمآراضے‌باشند‌وحجآبِ شمافآطمے‌باشد(:🌿 ✨ • • • • °✨🌻° • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~🦋 هرڪہ‌پرسیدچه‌داردمگرازدارجھان همۀ‌داروندارم‌بنویسیدحسیـــــن..♥️ ..🍃
°••دوست‌داشتن‌ِحاج‌قاسم🌸 فقط‌به‌پروفایل‌واستوری🍃 نیست... دوست‌داشتنِ🌹 حاج‌قاسم‌یعنےجانِ‌خودرا💚 وقفِ‌انقلاب‌کنیم،حتے با🇮🇷 یک‌انگشت،بارأی‌دادن‌به💠 کسےکه‌مثلِ‌حاج‌قاسم✨ مردِمیدانِ‌خدمت‌باشد🌺••° 🌺_________🌺_________🌺
. گویا خوابیده‌ای، اما کجا؟! عندرَبّ! که از هر ، بیدارتری نگاه کن ماراکه به بیداریم؛ کمکمان‌کن‌که بیدارشویم ازخواب ... ♥️🌱
به وقت رمان بهشت چادر✨ پارت ۸ و ۹ 👌👇👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 8 رمان 💜 از زبان علی : حالا که تنا شدیم با خودم گفتم که دوباره اذیتش کنم. _تو ترن خیلی بهم چسبیده بودی. با صدایی که معلوم بود فکر بود گفت: +ها...چی...اره...نه یعنی نه خیر کی بهت چسبیدم؟ پوزخند صدا داری زدم و گفتم: _پس من بودم جیغ میزدم و چشم مامو بسته بودما به تو چسبیده بودم؟ _ها؟...من اون موقع حواسم نبود چیزی نگفتم و چندی بعد فاطمه و ارسلان بستنی به دست داشتن نزدیک میشدن که آروم به حانیه گفتم: _حمایت اون روز رو بلاخره تلافی میکنم +منم الان حسابتو میرسم وایسا چیزی نگفتم که دیدم یهو زد زیر گریه کنار لب هاشو با کمی لاک قرمز کرد و دوید سمت فاطمه و ارسلان. بهت زده نگاهشون کردم و زهرا هم رفت پیش ارسلان و فاطمه. یهو دیدم چهارتاشون دارن باخشم بهم نگاه میکنن و حانیه طوری نگاه میکنه که مثلا مظلوم شده. همه سمتم اومدن و من بلند شدم هنوز حانیه گریه میکرد. یهو فاطمه گفت: +تو به چه جراتی زدی تو صورت حانیه نگاه کن لب هاش خون اومده. بهت زده به حانیه نگاه کردم و گفتم: _ای عفریته تو برام پاپوش درست کردی؟ رو به بقیه گفتم: _داره دروغ میگه من اصلا نزدمش زهرا:پس من زدم لبشو پاره کردم؟ _نه... بخدا اون داره دروغ میگه... یهو حانیه صدای گریه بالا برد وگفت: +این عوضی زد تو صورتم چون من بهش محل نمیدم. _چی چی داری میگی من کی تورو زدم؟ فاطمه: پس یعنی حانیه دروغ میگه خودش زده لبشون پاره کرده؟؟؟ _....من... دیگه نتونستم چیزی بگم اون واقعا کاری کرد که همه باور کردم من زدمش . نتوستم از خودم دفاع کنم چون هیچ جوری نمیشد کاری کرد. چیزی نگفتم فاطمه بستی هارو داد دست من و با حانیه رفتم دستشویی و ۵ دقیقه بعد اومدن و لب حانیه دیگه قرمز نبود. بستی هارو که آب شده بودن خوردیم و رفتیم تاب و بعد تونل وحشت . وقتی اومدیم حسابی خسته بودیم دیگه وسیله ای سوار نشدیم و نزدیک ساعت ۱۲ شب سوار ماشینمون شدیم هرکی رفت خونه خودشون. این داستان ادامه دارد...