eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°~🦋 هرڪہ‌پرسیدچه‌داردمگرازدارجھان همۀ‌داروندارم‌بنویسیدحسیـــــن..♥️ ..🍃
°••دوست‌داشتن‌ِحاج‌قاسم🌸 فقط‌به‌پروفایل‌واستوری🍃 نیست... دوست‌داشتنِ🌹 حاج‌قاسم‌یعنےجانِ‌خودرا💚 وقفِ‌انقلاب‌کنیم،حتے با🇮🇷 یک‌انگشت،بارأی‌دادن‌به💠 کسےکه‌مثلِ‌حاج‌قاسم✨ مردِمیدانِ‌خدمت‌باشد🌺••° 🌺_________🌺_________🌺
. گویا خوابیده‌ای، اما کجا؟! عندرَبّ! که از هر ، بیدارتری نگاه کن ماراکه به بیداریم؛ کمکمان‌کن‌که بیدارشویم ازخواب ... ♥️🌱
به وقت رمان بهشت چادر✨ پارت ۸ و ۹ 👌👇👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 8 رمان 💜 از زبان علی : حالا که تنا شدیم با خودم گفتم که دوباره اذیتش کنم. _تو ترن خیلی بهم چسبیده بودی. با صدایی که معلوم بود فکر بود گفت: +ها...چی...اره...نه یعنی نه خیر کی بهت چسبیدم؟ پوزخند صدا داری زدم و گفتم: _پس من بودم جیغ میزدم و چشم مامو بسته بودما به تو چسبیده بودم؟ _ها؟...من اون موقع حواسم نبود چیزی نگفتم و چندی بعد فاطمه و ارسلان بستنی به دست داشتن نزدیک میشدن که آروم به حانیه گفتم: _حمایت اون روز رو بلاخره تلافی میکنم +منم الان حسابتو میرسم وایسا چیزی نگفتم که دیدم یهو زد زیر گریه کنار لب هاشو با کمی لاک قرمز کرد و دوید سمت فاطمه و ارسلان. بهت زده نگاهشون کردم و زهرا هم رفت پیش ارسلان و فاطمه. یهو دیدم چهارتاشون دارن باخشم بهم نگاه میکنن و حانیه طوری نگاه میکنه که مثلا مظلوم شده. همه سمتم اومدن و من بلند شدم هنوز حانیه گریه میکرد. یهو فاطمه گفت: +تو به چه جراتی زدی تو صورت حانیه نگاه کن لب هاش خون اومده. بهت زده به حانیه نگاه کردم و گفتم: _ای عفریته تو برام پاپوش درست کردی؟ رو به بقیه گفتم: _داره دروغ میگه من اصلا نزدمش زهرا:پس من زدم لبشو پاره کردم؟ _نه... بخدا اون داره دروغ میگه... یهو حانیه صدای گریه بالا برد وگفت: +این عوضی زد تو صورتم چون من بهش محل نمیدم. _چی چی داری میگی من کی تورو زدم؟ فاطمه: پس یعنی حانیه دروغ میگه خودش زده لبشون پاره کرده؟؟؟ _....من... دیگه نتونستم چیزی بگم اون واقعا کاری کرد که همه باور کردم من زدمش . نتوستم از خودم دفاع کنم چون هیچ جوری نمیشد کاری کرد. چیزی نگفتم فاطمه بستی هارو داد دست من و با حانیه رفتم دستشویی و ۵ دقیقه بعد اومدن و لب حانیه دیگه قرمز نبود. بستی هارو که آب شده بودن خوردیم و رفتیم تاب و بعد تونل وحشت . وقتی اومدیم حسابی خسته بودیم دیگه وسیله ای سوار نشدیم و نزدیک ساعت ۱۲ شب سوار ماشینمون شدیم هرکی رفت خونه خودشون. این داستان ادامه دارد...