eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😋🍗 مواد لازم : روغن زیتون : ۴ قاشق غذاخوری ران مرغ : ۶ عدد بدون پوست عصاره مرغ : ۱ عدد حل شده در ۱ پیمانه آبجوش رزماری : ۴ شاخه سیر : ۴ حبه سیب زمینی پخته : ۳ عدد پنیرموزارلا : ۲۲۰ گرم آردگندم : ۱.۵ پیمانه فلفل قرمز : ۱ قاشق چایخوری پودرخردل : ۱ قاشق چایخوری تخم مرغ : ۴ عدد پودرسوخاری : ۱۵۰ گرم پولکی نمک و فلفل سیاه و سس کچاپ تند به مقدار لازم طرز تهیه : ابتدا ران های مرغ را آغشته به فلفل قرمز و نمک و فلفل سیاه کرده و داخل روغن زیتون با شعله ملایم سرخ می کنیم. ران های مرغ سرخ شده را همراه با عصاره مرغ و سیر و شاخه های رزماری برای حدود یک ساعت می پزیم تا کامل آب آن خشک بشه. بعد سرد شدن ران ها، استخوان ها را درآورده و گوشت باقیمانده را ریش ریش می کنیم و با سیب زمینی پخته و پنیرموزارلا رنده شده و نمک و فلفل مخلوط می کنیم. و طبق فیلم دوباره روی استخوان های مرغ همراه با کمی پنیرموزارلا قرار می دهیم. در نهایت آغشته به آردگندم و تخم مرغ و پودرسوخاری کرده و داخل روغن سرخ می کنیم
یه کنج از حرم بهم جا بده... دلم تنگته خدا شاهده...💔
به وقت رمان بهشت چادر🌸🌸 پارت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷👇👇👇👇👇💞
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 35 رمان 😄 همه اومدن سمت من. پیلاد:بشینید بریم سری تکون دادمو منو زهرا و فاطمه و مریم و میلاد تو ماشین نشستیم و عرفان و سامان هم آزمون خداحافظی کردن و با ماشین خودشون رفتن. تک تک همرو رسیدیم و رفتیم خونه. نمازمو خوندمو انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد. از خواب بیدار شدم . نماز صبحمو با هزار درد خوندم . لباسمو عوض کردمو رفتم پایین. _سلام مامان +سلام بیا صبحونه _چشم نشستم و صوبحونمو با آرامش خوردم . لقمه اخرو که گزاشتم دهنم یهو میلاد گفت :دیرتر نشد ساعت ۸ شده. لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. میلاد اومد چند تا پشتم زد . بلند شدمو با هول گفتم: _خدافظ بعد رفتم و سوار بهترین ماشین یعنی ماشین بابا که لامبورگینی بود شدم و با آخرین سرعت در عرض ۵ دقیقه خودمو به دانشگاه رسوندم . کلاس اولو که نرسیدم اما مطمئنم کلاس دوم شروع شده. بدو بدو خودم و به کلاس رسوندم نفس زنان در زدم و با فرمایید وارد شدم. استاد گفت:چرا انقدر دیر خانم اسماعیلی _شرمنده استاد خواب موندم. همه زدن زیر خنده.خجالت کشیدمو سر به زیر شدم. استاد مهدوی سرفه ای مصلحتی کرد که همه ساکت شدن. استاد:بفرمایید بشنید خانم اسماعیلی. رفتم و نشستم اخر کلاس توی میز خالی. مهدوی دوباره شروع به درس دادن کرد. به شخصه میتونم بگم چیزی از درسش نفهمیدم چون خیلی خوابم میومد. کلاس تموم شد و کولمو برداشتم و اولین نفر از کلاس زدم بیرون که با پسری برخورد کردم و کل جزوه هام پخش زمین شد. نگاه کردم دیدم علیه . نگاهی پر از نفرت بهش کردم و گفتم: _ببخشید حواستون کجاس نمیبینید دارم رد میشم. علی: خودتون به من خوردین . _چقدر پرو شما مثل چی یهو جلوم ظاهر شدین. نشستم و برگه هامو از روی زمین جمع کردم و بلند شدم . بهش نگاهی نکردم و رد شدم . زهرا و فاطمه در کمال تعجب نبودن. بی خیال اونا شدم و رفتم سلف و نشستم . گشنه ام نبود فقط قهوه سفارش دادم تا لااقل خواب از سرم بپره. داشتم قهوه مو میخوردم که یهو نازی اومد و جلوم نشست و با پرویی گفت: +خب چه خبر بچه مثبت. _از این جا برو . +هان چیه لال شدی چیز بدی گفتم؟ بگه بچه مذهبی نیستی. _اینا به کسی ربطی نداره بلند شو. +اگه نشم چی؟ خواستم جوابشو بدم که دوباره گفت: +به علی میخوای بگی کمکت کنه؟ _ حرف اون ادمو نزن و از جلو چشمم برو . +چرا میونت با علی بد شده؟ _گفتم از این جا برو. یهو انگار از دهنش پریده باشه گفت: +بله حق داری وقتی علی اینکارو که البته من کردم و گردن بگیره ... یهو بادستش زد تو دهنش . اون چی گفت؟یعنی نازی گوشمو تو جیب علی گزاشته؟؟یعنی اون ماشین داداشمو پنچر کرده‌؟؟ همین سوالا رو ازش پرسیدم که گفت: +حالا که لو رفتم بزار بگم اره من کردم همه اون کارارو من کردم. _ولی... من ... نازی: هه دیگه دیره ابرو علی تو دانشگاه رفته همه راجع به کار اون حرف میزنن. _تو ... تو برای چی این کارو کردی؟؟ +بهت هشدار داده بودم که سمت علی نرو اما گوش ندادی نتیجه اش همین میشه. اینو گفت و از جلو چشمم محو شد. این داستان ادامه دارد...