7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
#مرغ_پفکی😋🍗
مواد لازم :
روغن زیتون : ۴ قاشق غذاخوری
ران مرغ : ۶ عدد بدون پوست
عصاره مرغ : ۱ عدد حل شده در ۱ پیمانه آبجوش
رزماری : ۴ شاخه
سیر : ۴ حبه
سیب زمینی پخته : ۳ عدد
پنیرموزارلا : ۲۲۰ گرم
آردگندم : ۱.۵ پیمانه
فلفل قرمز : ۱ قاشق چایخوری
پودرخردل : ۱ قاشق چایخوری
تخم مرغ : ۴ عدد
پودرسوخاری : ۱۵۰ گرم پولکی
نمک و فلفل سیاه و سس کچاپ تند به مقدار لازم
طرز تهیه :
ابتدا ران های مرغ را آغشته به فلفل قرمز و نمک و فلفل سیاه کرده و داخل روغن زیتون با شعله ملایم سرخ می کنیم.
ران های مرغ سرخ شده را همراه با عصاره مرغ و سیر و شاخه های رزماری برای حدود یک ساعت می پزیم تا کامل آب آن خشک بشه.
بعد سرد شدن ران ها، استخوان ها را درآورده و گوشت باقیمانده را ریش ریش می کنیم و با سیب زمینی پخته و پنیرموزارلا رنده شده و نمک و فلفل مخلوط می کنیم.
و طبق فیلم دوباره روی استخوان های مرغ همراه با کمی پنیرموزارلا قرار می دهیم.
در نهایت آغشته به آردگندم و تخم مرغ و پودرسوخاری کرده و داخل روغن سرخ می کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بستن_شال
مدل بستن شال برای زیر چادر😍
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اکولایزر
برای ادیت فیلم هاتون😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄#اوریگامی_چتر ☂
برای کنار شربت 🍹و بستنی 🍦موقع پذیرایی درست کنید😜
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 35 رمان #بهشت_چادر 😄
همه اومدن سمت من.
پیلاد:بشینید بریم
سری تکون دادمو منو زهرا و فاطمه و مریم و میلاد تو ماشین نشستیم و عرفان و سامان هم آزمون خداحافظی کردن و با ماشین خودشون رفتن. تک تک همرو رسیدیم و رفتیم خونه. نمازمو خوندمو انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد. از خواب بیدار شدم . نماز صبحمو با هزار درد خوندم . لباسمو عوض کردمو رفتم پایین.
_سلام مامان
+سلام بیا صبحونه
_چشم
نشستم و صوبحونمو با آرامش خوردم . لقمه اخرو که گزاشتم دهنم یهو میلاد گفت :دیرتر نشد ساعت ۸ شده.
لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. میلاد اومد چند تا پشتم زد . بلند شدمو با هول گفتم:
_خدافظ
بعد رفتم و سوار بهترین ماشین یعنی ماشین بابا که لامبورگینی بود شدم و با آخرین سرعت در عرض ۵ دقیقه خودمو به دانشگاه رسوندم . کلاس اولو که نرسیدم اما مطمئنم کلاس دوم شروع شده. بدو بدو خودم و به کلاس رسوندم نفس زنان در زدم و با فرمایید وارد شدم. استاد گفت:چرا انقدر دیر خانم اسماعیلی
_شرمنده استاد خواب موندم.
همه زدن زیر خنده.خجالت کشیدمو سر به زیر شدم. استاد مهدوی سرفه ای مصلحتی کرد که همه ساکت شدن.
استاد:بفرمایید بشنید خانم اسماعیلی.
رفتم و نشستم اخر کلاس توی میز خالی. مهدوی دوباره شروع به درس دادن کرد. به شخصه میتونم بگم چیزی از درسش نفهمیدم چون خیلی خوابم میومد. کلاس تموم شد و کولمو برداشتم و اولین نفر از کلاس زدم بیرون که با پسری برخورد کردم و کل جزوه هام پخش زمین شد. نگاه کردم دیدم علیه . نگاهی پر از نفرت بهش کردم و گفتم:
_ببخشید حواستون کجاس نمیبینید دارم رد میشم.
علی: خودتون به من خوردین .
_چقدر پرو شما مثل چی یهو جلوم ظاهر شدین.
نشستم و برگه هامو از روی زمین جمع کردم و بلند شدم . بهش نگاهی نکردم و رد شدم . زهرا و فاطمه در کمال تعجب نبودن. بی خیال اونا شدم و رفتم سلف و نشستم . گشنه ام نبود فقط قهوه سفارش دادم تا لااقل خواب از سرم بپره. داشتم قهوه مو میخوردم که یهو نازی اومد و جلوم نشست و با پرویی گفت:
+خب چه خبر بچه مثبت.
_از این جا برو .
+هان چیه لال شدی چیز بدی گفتم؟ بگه بچه مذهبی نیستی.
_اینا به کسی ربطی نداره بلند شو.
+اگه نشم چی؟
خواستم جوابشو بدم که دوباره گفت:
+به علی میخوای بگی کمکت کنه؟
_ حرف اون ادمو نزن و از جلو چشمم برو .
+چرا میونت با علی بد شده؟
_گفتم از این جا برو.
یهو انگار از دهنش پریده باشه گفت:
+بله حق داری وقتی علی اینکارو که البته من کردم و گردن بگیره ...
یهو بادستش زد تو دهنش .
اون چی گفت؟یعنی نازی گوشمو تو جیب علی گزاشته؟؟یعنی اون ماشین داداشمو پنچر کرده؟؟
همین سوالا رو ازش پرسیدم که گفت:
+حالا که لو رفتم بزار بگم اره من کردم همه اون کارارو من کردم.
_ولی... من ...
نازی: هه دیگه دیره ابرو علی تو دانشگاه رفته همه راجع به کار اون حرف میزنن.
_تو ... تو برای چی این کارو کردی؟؟
+بهت هشدار داده بودم که سمت علی نرو اما گوش ندادی نتیجه اش همین میشه.
اینو گفت و از جلو چشمم محو شد.
این داستان ادامه دارد...