eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 53 رمان 🍂 شاد وشنگول زنگ زدم به زهرا.صدای خسته و کلافه اش به گوشم رسید. زهرا:الو بفرمایید؟ انگار شمامو ندیده و جواب داده. _سیلام بر تنبل خان مغول!! زهرا:کوفت چرا انقدر شنگول میزنی؟ _کنکور عالی بود خوب. زهرا:چیچیو عالی بود افتضاح بود. _خب میخواستی خل بازی نکنی و درس بخونی. زهرا:ببخشید که من میخواستم با جنابعالی درس بخونم نیومدی و زدی تو ذوقم. _الکی تغصیر من ننداز من که کالی نکلدم . زهرا:لوس نشو امتحانمو خراب کردم. زدم زیر خنده. زهرا:رو آب بخندی ایشالله . میون خنده لوس شدم گفتم: _عه...عه زبونتو گاز بگیر بچه. زهرا: بروبابا حوصله ندارم توام وقت گیراوردی. _فدلی تو بای. زهرا:بمیر. بعد قطع کرد زبر لب گفتم: _چه میشه کرد رفیقم بودن رفیقای قدیم والا! خندیدم و رفتم تا لباسامو عوض کنم. یه سارافون جذب طلایی با یه شلوارک جذب نارنجی و دمپایی روفرشی صورتی پوشیدم و رفتم اشپزخونه. مشغول پختن پوفیلا شدم و بعد از حاظر شدن با کاسه ای پر از پوف فیل جلوی تی‌وی نشستم و کانال هارو عوض کردم که به یه کارتون خوب رسیدم و مشغول تماشا شدم.بخش هیجانی فیلم بود که صدای آیفون اومد. زیر لب غرغر کنان به سمت در رفتم و بااکراه باز کردم حتی ندیدم که کی هست. درو نصف باز گزاشتمو نشستم جلوی تی‌وی. این قسمت فیلم ترسناک شده بود به حدی که واقعا منم ترسیده بود. یهو یه ادم وحشتناکی که بیشتر به جن میخورد تا آدم تو صفحه دوربین ظاهر شد که جیغ زدم و سرمو زیر بالشتک مبل فرو بردم. یهو صدای بسته شدن در اوند با ترس به اون سمت نگاه کردم که دیدم کسی نیست . یهو تلوزیون خاموش شد. دیگه واقعا ترسید بودم . صدای شکست لیوانی از توی آشپزخونه اومد که جیغ زدم: مامااااااااان!!! صداهای وحشتناکی میومد صداهای خش خش خندیدن یه جن! واقعا دیگه لب سکته بودم که... این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 54 رمان 🍹 این طرف و اون طرفو نگاه میکردم و از ترس پاهامو تو خودم جمع کردم اما گریه نمیکردم.یهو یکی از پشت مبل بلند گفت:پخخخخخ جیغ زدم و که میلاد اومد از خنده افتاد کف زمین و قش قش می‌خندید. بلند شدم رفتم نشستم روش و تا میتونست کتکش زدم . بلاخره که خسته شدم بلند شدم و باحالت قهر نشستم روی کاناپه. میلاد هنوز میخندید. وقتی به حالت اولش برگشت اومد کنارم نشست که سرمو مخالفش چرخوندم. میلاد چونمو گرفت و وادار کرد نگاش کنم به اجبار نگاه کردم که باز دوباره خندید. یکی زدم تو کمرش که ساکت شد و گفت: خیلی خوب آبجی ناراحت نشو یه کوچولو بود. _کوچولو بود؟زدی لیوان که هیچی ضهره منم ترکوندی دیگه دوست ندارم. خنده اشو قورت داد گفت: باشه حالا ناز نکن ببخشید دیگه من خیلی خستم یه هفته نبودم پریدم بغلش و گونه اشو بوس کردم و گفتم: دلم برات تنگ شده بود. میلاد کارمو نوازش کرد و گفت: پس که بود تا چند ثانیه پیش افتاده بود به جونمو و گفت دوستم نداره؟ از بغلش بیرون اومدمو پشت چشمی براش‌نازک کردمو گفت: خب حالا . میلاد:اشتی؟ _باشه آشتی. لبخندی زد و رفت حموم . متقابلا منم رفتم شیشه هارو جمع کردم و جاروبرقی کشیدم. دوتا لیوان شربت آوردمو روی میز گزاشتم. چند دقیقه بعد میلاد با تیشرت طوسی و شلوار گرمکنی مشکی اومد و نشست رو مبل. بدون اینکه حرفی بزنه دوتا لیوان شربت خورد و آخرش گفت : سلام بر حسین! _ببخشیدا خان داداش یه لیوانش مال من بود. میلاد با پرویی تمام دستشو کشید رو شکمش و گفت: ببخشید تشنه ام بود رفت تو این شکم! خندیدم لیوانی رو بردم. وقتی برگشتم میلاد روی کاناپه خیلی آروم خوابیده بود. تصمیم گرفتم عصرونه یه کیک بپزم . تقربا ساعت حدود ۶ بود که حاظر شد و من با شربت اوردم. میلاد بیدار شده بود و اخبار نگاه میکرد. شربت و کیک و رو میز گزاشتم. _خب بفرمایید دلی از عزا در بیاورید. میلاد: ای دستت درد نکنه اجی جونم. باهم کیک و شربت و خوردیم. _خوب حالا یه خبر خوب بدم. +بده! _کنکورم آسون بود . +اخی خداکنه همین تهران قبول بشی _اره! این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فرق آدم با و بی نماز در دنیا روزانه 34 دقیقه است ولی در آخرت خیلی است!
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متاسفانه .....زنها ی باحجابی که خودشون روزیبا میکنن وآرایش💅💅 میکنن .... وفکر جوونها روخراب میکنن هیچ فرقی بااون خانمی ندارن که با ساپرت چسبناک خیابون میاد وحجم بدنش رومرد ها میبنن وتحریک میشن.... هردوتاشون ریا میکنن .... واهل دوزخ ان🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀
4.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کلیپ مهدوی 🔰امام زمان (عج) خودشون سفاࢪش ڪࢪدن چہ جوࢪی دعا ڪنیم🦋 "اللهم ليّن قلبي لولي أمرك"...🙃🤲 👤استاد_شجاعی کی‌ میشیم‌ همونی‌ که‌ آقا‌ میخواد 😭⁉️ 📿 عج🥀 ➖➖➖➖➖➖➖
به وقت رمان 🌈🌸 پارت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷👇👇👇👇👇👇👇🧕