رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
2.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️💃🏻
#اشپزی
سیب زمینی پنیری درست کن😍
بی صدا ببین❄️
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-آموزش #مدل_مو🧚🏻♀🖤>•<
•مدل موی گرانج..🌪
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فرق آدم با #نماز و بی نماز در دنیا روزانه 34 دقیقه است ولی در آخرت خیلی است!
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متاسفانه .....زنها ی باحجابی که خودشون روزیبا میکنن وآرایش💅💅 میکنن ....
وفکر جوونها روخراب میکنن
هیچ فرقی بااون خانمی ندارن که با ساپرت چسبناک خیابون میاد وحجم بدنش رومرد ها میبنن وتحریک میشن....
هردوتاشون ریا میکنن ....
واهل دوزخ ان🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
#چادرانه
4.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کلیپ مهدوی
🔰امام زمان (عج) خودشون سفاࢪش ڪࢪدن چہ جوࢪی دعا ڪنیم🦋
"اللهم ليّن قلبي لولي أمرك"...🙃🤲
👤استاد_شجاعی
کی میشیم همونی که آقا میخواد 😭⁉️
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج 📿
#امام_زمان عج🥀
➖➖➖➖➖➖➖
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 55 رمان #بهشت_چادر 🎭
رفتم و ظرف هارو شستم .
بعد به مامان زنگ زدم.
_الو سلام مامانی
مامان:سلام دخترم خوبی؟
_خوبم کجایی؟
+ما پاساژ اومدیم براتون سوغاتی بخریم.
_اوه پس برای من یه عالمه بخرینا.
+خندید ای کلک میلاد اومد؟
_اوهوم .
+مراب خودتون باشین ما ۳ روز دیگه میایم.
_چشم از طرف ماهم دعا کنید خدافظ
+قربونت برم چشم خدافظ.
گوشیرو قطع کردم که همون موقع زنگ خورد،فاطمه بود.
_سلام
فاطمه: سلام چه خبر؟
_کنکور عالی بود.
+اره بد نبود از زهرا خبر داری؟
_اوهوم مثل اینکه کنکور رو خراب کرده حوصله نداره.
فاطمه زد زیر خنده و منم خندیدم. بعدش که حالتون درست شد گفت: عجب میگم حالا ۲ ماه تعطیلیم چون تابستونه هوهوهو
_اره اره حالا تو خونه چه گلی تو سر بریزیم؟
+هیچی میخوابیم.
خندیدم گفتم:دیوانه میاین بریم سفر؟
+سفر؟سفر کجا؟
_مشهد.
+نمیدونم یعنی تنها بدون خانواده؟
_اره منو تو و زهرا همه مهمون من با هواپیما.
+نمیدونم باید از بابام بپرسم بهت خبر میدم به زهرا هم بگو.
_باشهاول ببینم بابا و مامان و میلاد اجازه میدن بعد زنگ میزنم خبر میدم تو هم به خانوادت بگو.
+باشه پس خدافظ.
_خدانگهداررررر.
رفتم و کنار میلاد که باگوشیش ور میرفت نشستم.
_به کی پیام میدی کلک!
میلاد: به مریم.
_اخی بگردم.
میلاد: باز چه کار داری که لوس شدی.
_هیچی بوخدا .
خندید.
_میگم چیزه .... اجازه میدی برم مشهد؟
یهو عین جن زده ها گفت: تنها؟
_وای آروم سکته کردم نه با فاطمه و زهرا اگرم مریم میاد میتونیم ببریمش.
میلاد:خودتون چهارنفر؟
_اره اجازه میدی یه هفته ای میاییم.
میلاد:نه خیر اجازه نمیدم چهار تا دختر میخوان برن یه شهر دیگه هیچ مردی هم راهشون نباشه معلوم نیس چه اتفاقی بیوفته شما چهار تا چجوری از پسش برمیاین؟
چشمامو لوس کردم و گفتم: خواهش میکنم ما حواسمون هست و اون قدری مذهبی هستیم که به پسرا رو ندیم خواهش میکنم بزار بریم سفرررر!
میلاد:حانیه چشماتو اون جوری نکن گول نمیخورم.
_چرا میخوری!
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 56 رمان #بهشت_چادر 🕌
میلاد:ها؟
_میگم گول میخوری !
میلاد:اون جوری نگاه نکن لامصب!
_خب بزار حالا که دانشگاه نداریم یه سفری بریم.
لحنم بچگونه کردم و ادامه دادم:
_تولوخدا !
میلاد:اه باشه ولی به یه شرطی.
_چه شرطی هرچی باشه قبوله!
میلاد:منم میام.
_ها؟
میلاد:میگم من میایم باهاتون!
_چرا؟
+چی چرا؟
_یعنی چرا میای ؟
+دوست دارم منم یه سفری برم حالا که شمام میرید.
_نه دیگه ما میخوایم دوستانه بریم.
+عه چرا اون وقت؟
_خوب بیشتر حال میده.
+باشه!حالا که این طوره من حتما میام .
_اه خب باشه اصن بیا.
زیر لب گفتم:خرمگس!
+شنیدم چی گفتیا!
_به جهنم¿
رفتم و به زهرا هم زنگ زدم و اونم بعد از کسب اجازه والدین قبول کرد و فاطمه هم قبول کرد. میلاد هم با مریم هماهنگ کرد تا اونم بیاد.البته میلاد با کلی چک و چونه زدن با مامان و بابا اونام راضی کرد. خب حالا که فردا میخوایم بریم باید بار و بندیم و جمع کنم. یه چمدون برداشتم و کلی لباس و اسباب و اساسیه ریختم توش البته مرتب!
چمدون رو یه طرف اتاق گزاشتم و رفتم بیرون . میلاد هم اساساشو جمع کرده بود و پای تی وی بود. رفتم شام کوکو سبزی درست کردم. تقریبا ساعت ۸ شب میلادو صدا کردم واسه شام.
میلاد:به به ابجی چه بویی راه انداختی¡
_قربونت بیا بخور.
+چشم.
بعد از خوردن میلاد با کلی به به و چه چه رفت تا بخوابه. منم بعد از کلی کلنجار رفتن و ذوق داشتن خوابم برد. نماز صبح با کلی خواب آلودگی نمازمو خوندم و مثل جنازه پرت شدم تو تختم.صبح با صدای تق و توق پریدم. ساعت ۷ صبح بود معلوم نبود میلاد داره چه کار میکنه . با یاد آوری اینکه باید بریم مشهد مثل جت پریدم و بعد از شست و شوی صورتم رفتم پایین.
میلاد:به خوابآلو بیدار شدی؟
_علیک السلام بله.
میلاد: سلام بیا صبحونه.
_اومدم.
بعد از خوردن صبحونه رفتم و لباسمو عوض کردم.
میلاد:بدو دیگه حانیه به پرواز نمیرسمااااا.
_خب بابا اومدم.
چمدونو برداشتم و رفتم پایین. به آنی میلاد بلند شد و چمدونو ازم گرفت و سوار ماشین شد. با خونه خداحافظی کردم و بعد از چک کردن همه چیز سوار ماشین شدم. و پیش به سوی فرودگاه.
این داستان ادامه دارد...