eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 فینگر فود مواد لازم : ژامبون ۱۰ ورق 🥓 پنیر پنج ستاره آمل ۱ عدد 🧀 زیتون سبز ۱۰ عدد زیتون سیاه ۱۰ عدد نصف فلفل دلمه قرمز شوید ۱ قاشق غذا خوری🌿 روغن زیتون ۴ قاشق غذا خوری جعفری ۱ قاشق غذا خوری☘ سیر ۱ حبه 🧄 نمک و فلفل سیاه 🧂🌶 نان برگر ۵ عدد🍔
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چسب زخم زدن🧐 💜 ♡ــده_بانـ♡ـو ↬ 💛 ░҉⃟🧚🏼‍♀↬ @zozozos ↶⃝⃡🧚‍♂
☺️ ♡آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟ ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان بهشت چادر😘 پارت ۷۲ و ۷۳👇👇👇👇👇🙏
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 72 رمان 💕 من:این چرا این جوری کرد؟؟ ارزو که همچنان از خنده ترکیده بود گفت:شاید خوابشون بهم خورده و شایدم... من:خوب نگو دیگه فهمیدم... علی گفت:دردت یادت رفت؟ من:اخخخخخ...نه نه درد دارم علی زد زیر خنده و منم که خودمم خندمم گرفته بود بلند شدم برم تو اتاقم که لباسمو بپوشم اما یهو نمیدونم چیشد که پام گیر کرد به فرش و با کمر خوردم زمین. من:واااااای ... اخخخخ کمرم... علی و ارزو از خنده پخش زمین شده بودن . با حرص از رو زمین پاشدم و دستمو به معنی خاک تو سرتون تکون دادم و داشتم میرفتم تو اتاقم و از آنجایی که اتاقم روبه روی دست شویی هست یکی در دستشویی باز کرد و در خورد تو صورت من و من عقبی رفتم و پرت شدم تو در اتاقم و در اتاقم که باز بود خوردم زمین. من:ااااااای خدا لعنتتون کنه...اااااای...زلیل شین همتون... زهرا که تو دستشویی بوده از خنده نشست کنارم و دستمو گرفت و با خنده ای که مثلا میخواست خودشو کنترل کنه اما نتونست گفت:ببخشید...پا..شو علی و ارزو هم که صحنه رو دیده بودن از خنده قش کرده بودن و زمین و گاز میزدن. با درد بلند شدم زهرا رو کنار زدم در اتاقو بستم.چادرمو پرت کردم رو تخت و لباس خوابمو با یه مانتو مشکی تا زانو بود و شلوار سرمه ای تنگ و روسری سرمه ای سر کردم و چادر به سر پریدم بیرون. خنده هاشون تموم شده بود و نشسته بودن سر میز صبحونه همه. فقط یه جا خالی بود اونم بغل زهرا بود رفتم نشستم و صبحونه ارو خوردیم. من:خب میخواین کجا بریم؟! میلاد:رو سر من. من:چته تو از صبح قرقر میکنی؟ میلاد:از جیغ های شماس. من:دلیل داشتم بابابزرگ. میلاد:خب حالا. علی: میتونیم بریم چالیدره یا طرقبه . ارزو:بریم چالیدره خیلی باحاله. مریم:نه طرقبه بریم. من:اقا بریم جنگل جیغ. میلاد:نه بابا طرقبه خوبه. بلاخره بعد از کلی کلنجار کل کردن تصمیم گرفتیم بریم چالیدره و از اون ور برای نهار طرقبه. با ماشین راه افتادیم و الان چالیدره هستیم و تو صف تلکابین ایستادیم.بعد از نیم ساعت نوبت ما شد.میلاد و مریم باهم و فاطمه زهرا باهم و من و ارزو باهم و علی هم با یه پسره دیگه سوار شدن. راه افتاد. من:واااای چقدر ارتفاعش زیاده. ارزو:خیلی باحاله! من:اره. بعد از تلکابین رفتیم طرقبه . زیرانداز و یه جای سرسبز کنار رود انداختیم و پسرا رفتن غذا بخرن. پیتزا رو که خریدن و خوردیم و کلی مسخره بازی کردیم و اینا بلند شدیم که والیبال بازی کنیم. من و زهرا و فاطمه تو یه گروه.میلاد و علی و ارزو تو یه گروه دیگه. مریمم تماشاگر شد. بازی رو شروع کردیم و بعد از خلی خندیدن بازی رو تموم کردیم. چادرمو پوشیدم و ساعت ۵ بود که راه افتادیم برای حرم.بعد از زیارت رفتیم خونه که لباسامونو عوض کنیم و بریم پارک موج های آبی. البته فقط ما دخترا.پسرا خونه میموندن. بعد از موج های آبی که کلی هم خوش گذشت رفتیم خونه. سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. ساعت ۳ شب بود که بخاطر تشنگی از خواب پریدم. این داستان ادامه دارد