3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■ ساخت باکس هدیه😍😍
#ایده
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شیرینی_نسکافه_ای_با_طعم_متفاوت
موادلازم
آرد۲۲۵ گرم
کره۲۲۵ گرم
نشاسته ذرت۵۰ گرم
پودرقند۶۰ گرم
نسکافه ۲ق غ
وانیل وآب جوش مقداری
پودرقند وکره را باهمزن حسابی مخلوط میکنیم تارنگش کاملا روشن بشه.وانیل و نسکافه حل شده درآب جوش(آب بسیار کم درحد۱تا۲ق)اضافه میکنیم ویکم مخلوط میکنیم بعدازاون آردونشاسته الک شده رو اضافه میکنیم وبادورتند همزن مخلوط میکنیم تاخمیریکدست بشه.وقتیکه خمیر آماده شد باقیف وماسوره هرمدلی که دوس دارین شکوفه بزنین.شیرینی هاروداخل فرازقبل گرم شده بادمای ۱۶۰درجه برای ۱۰تا۱۲قیقه قراربدین.
نکته:شکلات چیپسی هاروقبل ازاینکه بذارین تو فر روی شیرینیاتون بذارین تابهش بچسبه و همچنین شیرینیتون خیلی تو فر نمونه ک حالت بیسکوییتی پیدا کنه.چون شیرینیه کاملا نرم و و خوش بافتیه
#آشپزی
4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده بستن #روسری
هدایت شده از -رایـحـه¹²⁸-
همــسایه ها زیادمون ڪنید🌱⚡️
#فور
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
3نفربسیجیمخلصمیفرستیناینور؟
#همـسنـگـریفـور
#امام_زمان
🔴 یکطرف رهبر دیکتاتور و دور از مردم، یکطرف شاه آریایی در بین مردم تازه به زبان انگلیسی هم مسلطه
🔹 آخی... چه جوری بیان کنم که مردم باور کنن پهلویا خوب بودن؟! 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 132 رمان #بهشت_چادر 😝
نگاه مامان و بابا با نگرانی روی ما زوم میشه و بادیدنمون مثل اینکه فهمیدن مشکلاتمون حل شده لبخند زدند.
باهم روی مبل دونفره نشستیم که بابا گفت:خب علی اقا تعریف کن این چند سال کجا بودی؟
علی سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت:معذرت میخام آقای اسماعیلی برای ماموریت رفتم و ...
شروع کرد از اول تا آخر داستان رو براشون گفتن و از این که چقدر نگران من بوده و همش دلتنگم میشده و به فکرم بوده هم حرف زد و در آخر گفت: متاسفم که به خاطر من تو این چند سال اذیت شدید قول میدم که دیگه تکرار نشه.
و بعد نفس عمیقی کشید.
نگاهش هنوز به زیر بود.
دلم براش سوخت.درسته که ما خیلی عذاب کشیدیم ولی اونم کم عذاب نکشیده .
طولی نکشید که بابا با صدای ارومی گفت: چرا سرتو پایین گرفتی؟توکه کاری نکردی سرتو بالا بگیر پسرم...
از لفظ پسرم خوشحال شدم و فهمیدم باباهم مثل من دلش به حال علی سوخته و بهش رحم کرده...
وجدان: همیچین میگه رحم...ن که اگه رحم نمیکرد گردنشو میزد واسه همون
تو ساکت
علی سرشو گرفت بالا و تو چشم های بابا خیری شد: میدونم خیلی بی شرمانه است که اینو بگم ولی من هنوز ....حانیه رو دوست دارم و ازتون اجازه میخام.
مامان پرسید:اجازه برای چی؟
علی نگاهی بهم انداخت و رو به مامان گفت:اجازه برای عروسی.
یه دفه میلاد ساز مخالف زد و بلند گفت: دیر اومدی زودم میخای بری علی اقا...فکر کردی به همین سادگیه؟...میدونی تو این چند سال چه به حانیه گذشت؟...مگه ما مسخره توییم...اگه حانیه الان ازدواج کرده بود چی؟
بابا رو به میلاد گفت: بسه دیگه برو بیرون.
اما میلاد از جاش بلند شد و بلند تر گفت: من راضی به این وصلت نیسم وقتی قبل از ازدواج این رفتارو میکنه و به فکر بقیه نیست بعد از ازدواجم بدتر میشه من اجازه شو نمیدم.
و بعد از در بیرون رفت و درو بهم کوبید.
با صدای کوبیده شدن در ضربان قلبم رفت رو هزار.
علی با ناراحتی نگاهی به بابا کرد و با عجز گفت: میدونم بد کردم ... ولی اشتباه نکردم...من برای حفاظت از حانیه بود که رفتم وگرنه ممکن بود بازم به خاطر من توی دردسر بیوفته ... اقا مهدی خاهش میکنم اجازه بدید من هرگز نمیزارم حتی یه ثانیه حانیه پیشم عذاب بکشه خواهش میکنم .
علی التماس میکرد و بابا با ناراحتی نگاهش میکرد.
این وسط من ترسیده بودم...ترسیده از رفتار میلاد...ترسیده از اینکه نکنه بابا بهمون اجازه نده؟...ناراحت از اینکه غرور علی شکسته.
مامان به جای بابا جواب داد : من و مهدی مشکلی نداریم ما میدونیم که تو هم سختی کشیدی ما مانع شما نمیشیم و براتون آرزوی خوشبختی داریم چون تورو میشناسم مطمئن هستم که حانیه خوشبخت میشه ما بهت اعتماد داریم و اجازه اشو میدیم مشکل فقط میلاده اون هم باید راضی بشه.
باباهم در تاکید حرف های مامان سری تکون داد.
علی خوشحال از جواب مامان گفت: ممنون ممنونم ازتون .
و به من با خوشحالی نگاه کرد.
اما ناراحتی توی چشمای من رنگ نگاه اونم تغییر داد.
میلاد...داداشم راضی نیست...مشکل مهم اونه.
این داستان ادامه دارد...