•°~🦋
هرڪہپرسیدچهداردمگرازدارجھان
همۀداروندارمبنویسیدحسیـــــن..♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله..🍃
.
گویا خوابیدهای، اما کجا؟!
عندرَبّ! که از هر #بیداری، بیدارتری
نگاه کن ماراکه به #ظاهر بیداریم؛
کمکمانکنکه بیدارشویم ازخواب #غفلت...
#شهیدابراهیمهادی
#شادیروحشصلوات ♥️🌱
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 8 رمان #بهشت_چادر💜
از زبان علی :
حالا که تنا شدیم با خودم گفتم که دوباره اذیتش کنم.
_تو ترن خیلی بهم چسبیده بودی.
با صدایی که معلوم بود فکر بود گفت:
+ها...چی...اره...نه یعنی نه خیر کی بهت چسبیدم؟
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
_پس من بودم جیغ میزدم و چشم مامو بسته بودما به تو چسبیده بودم؟
_ها؟...من اون موقع حواسم نبود
چیزی نگفتم و چندی بعد فاطمه و ارسلان بستنی به دست داشتن نزدیک میشدن که آروم به حانیه گفتم:
_حمایت اون روز رو بلاخره تلافی میکنم
+منم الان حسابتو میرسم وایسا
چیزی نگفتم که دیدم یهو زد زیر گریه کنار لب هاشو با کمی لاک قرمز کرد و دوید سمت فاطمه و ارسلان. بهت زده نگاهشون کردم و زهرا هم رفت پیش ارسلان و فاطمه. یهو دیدم چهارتاشون دارن باخشم بهم نگاه میکنن و حانیه طوری نگاه میکنه که مثلا مظلوم شده.
همه سمتم اومدن و من بلند شدم هنوز حانیه گریه میکرد. یهو فاطمه گفت:
+تو به چه جراتی زدی تو صورت حانیه نگاه کن لب هاش خون اومده.
بهت زده به حانیه نگاه کردم و گفتم:
_ای عفریته تو برام پاپوش درست کردی؟
رو به بقیه گفتم:
_داره دروغ میگه من اصلا نزدمش
زهرا:پس من زدم لبشو پاره کردم؟
_نه... بخدا اون داره دروغ میگه...
یهو حانیه صدای گریه بالا برد وگفت:
+این عوضی زد تو صورتم چون من بهش محل نمیدم.
_چی چی داری میگی من کی تورو زدم؟
فاطمه: پس یعنی حانیه دروغ میگه خودش زده لبشون پاره کرده؟؟؟
_....من...
دیگه نتونستم چیزی بگم اون واقعا کاری کرد که همه باور کردم من زدمش . نتوستم از خودم دفاع کنم چون هیچ جوری نمیشد کاری کرد.
چیزی نگفتم فاطمه بستی هارو داد دست من و با حانیه رفتم دستشویی و ۵ دقیقه بعد اومدن و لب حانیه دیگه قرمز نبود.
بستی هارو که آب شده بودن خوردیم و رفتیم تاب و بعد تونل وحشت . وقتی اومدیم حسابی خسته بودیم دیگه وسیله ای سوار نشدیم و نزدیک ساعت ۱۲ شب سوار ماشینمون شدیم هرکی رفت خونه خودشون.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 9 رمان #بهشت_چادر 💫
از زبان حانیه:
بدون هیچ حرفی از هم جدا شدیم و هرکی رفت خونه خودش. وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم و وارد شدم ساعت ۱ بود و مطمئن بودم همه خوابن.بی سروصدا رفتم و لباس هامو عوض کردم . گشنه ام بود.رفتم توی آشپزخونه و در یخچالو باز کردم بطری شیر و با چند تا بیسکوئیت برداشتم و رو میز گزاشتم و نشستم به خوردن. بعد از اینکه سیر شدم خوراکی هارو سر جاش گزاشتم و آروم رفتم تو اتاق. خسته بودم برای همین خوابم برد.
ساعت ۷ آلارم گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم البته بگم نماز صبحم غذا نشدا . سمت سرویس رفتم و بعد از کارم بیرون اومدم و لباس خوابمو و با لباس فرم دانشگاه عوض کردم و مغنه امو سر کردم و کیف و چادرو برداشتم . از اتاق بیرون زدم.
+سلام دخترم
_سلام مامان
+بیا صبحونه
_نمی خوام سیرم ممنون
+باشه ولی تو دانشگاه گشنه ات میشه ها
_نه نمیخوام دیرم شده خدافظ
+خدابه همراهت
سوار ماشین شوم به سرعت رفتم و رسیدم دانشگاه.از ماشین پیاده شدم.پارکینگ خلوت بود.صدای پایی پشت سرم شنیدم . نگاهی نکردم اما قدم هامو تند کردم که با صدای نازی برگشتم سمتش.
نازی:عشق منو میدزدی اره؟؟
_چی میگی عشقت کیه کی دزدیده؟!!!
+خودتو به اون راه نزن . علی مال منه نه تو
پوزخندی صدا داری زدم و گفتم:
_کی گفت اون ماله منه؟ مال خودت من اونو نمیخوام
+معلومه که مال منه اون به توسعه بچه سوسول نگاهم نمیکنه نبینم دورش پیدات بشه فهمیددددی؟؟؟
کلمه اخرو با داد گفت که تکون خفیفی خوردم.
_چته چرا هوار نیکشی ندید پدید
+ندید پدید جده آبادته بی ...
_همه ادب نداری دیگه همینه
+تو داری بسه
_تو هوای خودتو داشته باش نخوری علی رو ولی مال تو
دستشو بلند کرد که تو گوشم بزنه که کسی دستشو محکم گرفت . سر بلند کردم چشمم خورد به چشم های علی که با خشم به نازی نگاه کرد و با داد گفت:
_دیگه نبینم دستت رو عشقه من بلند بشه ها وگرنه دستتو قلم میکنم.
چون داد و بیداد شده بود پارکینگ شلوغ بود و همه دورمون جمع شده بودند.
نازی بغض کرد و علی دستشو ول کرد که نازی دوید و به سرعت دور شد. برگشتم سمتش که دیدم داره پیروزمندانه نگام میکنه گفتم:
_چی میگی ابرومو بردی عشقم چیه بی حیا
+حالا شدیم صفر صفر من تلافی کردم و آبروتو بردم هه تا تو باشی با من در نیوفتی.
_بی...
+هیس کوچولو فوهش نده که گناهه بچه مذهبی دیشب یادته چرا اون کاری کردی منم حالا این کارو باهات کردم . یکی بزنی دوتا میخوری فسقلی.
با بغض نگاهش کردم و بغضمو غورت دادم و گفتم :
_منم حالا حسابتو میرسم بچه پرو.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻
بسیار زیبا😻😻
روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه
خوشگلی یه دختر ❤️
به حیا و شخصیتشه 😍
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا صاحب الزمان 💔😔
#امام_زمان
حتما نگاه کنید 👌
#چادرانہ
﴿ اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادرۍ شدے،
اشتباه میڪنے🖇
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!🙃
بدون ڪہ یہ جایےخودتو نشون دادۍ!
بدون حتما
یه یازهـرا گفتے..✨
ڪہ بےبے خریدتت😍
⇜ارزون نفروشـے خودتو..!😌﴾