eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🦋 هرڪہ‌پرسیدچه‌داردمگرازدارجھان همۀ‌داروندارم‌بنویسیدحسیـــــن..♥️ ..🍃
°••دوست‌داشتن‌ِحاج‌قاسم🌸 فقط‌به‌پروفایل‌واستوری🍃 نیست... دوست‌داشتنِ🌹 حاج‌قاسم‌یعنےجانِ‌خودرا💚 وقفِ‌انقلاب‌کنیم،حتے با🇮🇷 یک‌انگشت،بارأی‌دادن‌به💠 کسےکه‌مثلِ‌حاج‌قاسم✨ مردِمیدانِ‌خدمت‌باشد🌺••° 🌺_________🌺_________🌺
. گویا خوابیده‌ای، اما کجا؟! عندرَبّ! که از هر ، بیدارتری نگاه کن ماراکه به بیداریم؛ کمکمان‌کن‌که بیدارشویم ازخواب ... ♥️🌱
به وقت رمان بهشت چادر✨ پارت ۸ و ۹ 👌👇👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 8 رمان 💜 از زبان علی : حالا که تنا شدیم با خودم گفتم که دوباره اذیتش کنم. _تو ترن خیلی بهم چسبیده بودی. با صدایی که معلوم بود فکر بود گفت: +ها...چی...اره...نه یعنی نه خیر کی بهت چسبیدم؟ پوزخند صدا داری زدم و گفتم: _پس من بودم جیغ میزدم و چشم مامو بسته بودما به تو چسبیده بودم؟ _ها؟...من اون موقع حواسم نبود چیزی نگفتم و چندی بعد فاطمه و ارسلان بستنی به دست داشتن نزدیک میشدن که آروم به حانیه گفتم: _حمایت اون روز رو بلاخره تلافی میکنم +منم الان حسابتو میرسم وایسا چیزی نگفتم که دیدم یهو زد زیر گریه کنار لب هاشو با کمی لاک قرمز کرد و دوید سمت فاطمه و ارسلان. بهت زده نگاهشون کردم و زهرا هم رفت پیش ارسلان و فاطمه. یهو دیدم چهارتاشون دارن باخشم بهم نگاه میکنن و حانیه طوری نگاه میکنه که مثلا مظلوم شده. همه سمتم اومدن و من بلند شدم هنوز حانیه گریه میکرد. یهو فاطمه گفت: +تو به چه جراتی زدی تو صورت حانیه نگاه کن لب هاش خون اومده. بهت زده به حانیه نگاه کردم و گفتم: _ای عفریته تو برام پاپوش درست کردی؟ رو به بقیه گفتم: _داره دروغ میگه من اصلا نزدمش زهرا:پس من زدم لبشو پاره کردم؟ _نه... بخدا اون داره دروغ میگه... یهو حانیه صدای گریه بالا برد وگفت: +این عوضی زد تو صورتم چون من بهش محل نمیدم. _چی چی داری میگی من کی تورو زدم؟ فاطمه: پس یعنی حانیه دروغ میگه خودش زده لبشون پاره کرده؟؟؟ _....من... دیگه نتونستم چیزی بگم اون واقعا کاری کرد که همه باور کردم من زدمش . نتوستم از خودم دفاع کنم چون هیچ جوری نمیشد کاری کرد. چیزی نگفتم فاطمه بستی هارو داد دست من و با حانیه رفتم دستشویی و ۵ دقیقه بعد اومدن و لب حانیه دیگه قرمز نبود. بستی هارو که آب شده بودن خوردیم و رفتیم تاب و بعد تونل وحشت . وقتی اومدیم حسابی خسته بودیم دیگه وسیله ای سوار نشدیم و نزدیک ساعت ۱۲ شب سوار ماشینمون شدیم هرکی رفت خونه خودشون. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 9 رمان 💫 از زبان حانیه: بدون هیچ حرفی از هم جدا شدیم و هرکی رفت خونه خودش. وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم و وارد شدم ساعت ۱ بود و مطمئن بودم همه خوابن.بی سروصدا رفتم و لباس هامو عوض کردم . گشنه ام بود.رفتم توی آشپزخونه و در یخچالو باز کردم بطری شیر و با چند تا بیسکوئیت برداشتم و رو میز گزاشتم و نشستم به خوردن. بعد از اینکه سیر شدم خوراکی هارو سر جاش گزاشتم و آروم رفتم تو اتاق. خسته بودم برای همین خوابم برد. ساعت ۷ آلارم گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم البته بگم نماز صبحم غذا نشدا . سمت سرویس رفتم و بعد از کارم بیرون اومدم و لباس خوابمو و با لباس فرم دانشگاه عوض کردم و مغنه امو سر کردم و کیف و چادرو برداشتم ‌. از اتاق بیرون زدم. +سلام دخترم _سلام مامان +بیا صبحونه _نمی خوام سیرم ممنون +باشه ولی تو دانشگاه گشنه ات میشه ها _نه نمیخوام دیرم شده خدافظ +خدابه همراهت سوار ماشین شوم به سرعت رفتم و رسیدم دانشگاه.از ماشین پیاده شدم.پارکینگ خلوت بود.صدای پایی پشت سرم شنیدم . نگاهی نکردم اما قدم هامو تند کردم که با صدای نازی برگشتم سمتش. نازی:عشق منو میدزدی اره؟؟ _چی میگی عشقت کیه کی دزدیده؟!!! +خودتو به اون راه نزن . علی مال منه نه تو پوزخندی صدا داری زدم و گفتم: _کی گفت اون ماله منه؟ مال خودت من اونو نمیخوام +معلومه که مال منه اون به توسعه بچه سوسول نگاهم نمیکنه نبینم دورش پیدات بشه فهمیددددی؟؟؟ کلمه اخرو با داد گفت که تکون خفیفی خوردم. _چته چرا هوار نیکشی ندید پدید +ندید پدید جده آبادته بی ... _همه ادب نداری دیگه همینه +تو داری بسه _تو هوای خودتو داشته باش نخوری علی رو ولی مال تو دستشو بلند کرد که تو گوشم بزنه که کسی دستشو محکم گرفت . سر بلند کردم چشمم خورد به چشم های علی که با خشم به نازی نگاه کرد و با داد گفت: _دیگه نبینم دستت رو عشقه من بلند بشه ها وگرنه دستتو قلم میکنم. چون داد و بیداد شده بود پارکینگ شلوغ بود و همه دورمون جمع شده بودند. نازی بغض کرد و علی دستشو ول کرد که نازی دوید و به سرعت دور شد. برگشتم سمتش که دیدم داره پیروزمندانه نگام میکنه گفتم: _چی میگی ابرومو بردی عشقم چیه بی حیا +حالا شدیم صفر صفر من تلافی کردم و آبروتو بردم هه تا تو باشی با من در نیوفتی. _بی... +هیس کوچولو فوهش نده که گناهه بچه مذهبی دیشب یادته چرا اون کاری کردی منم حالا این کارو باهات کردم . یکی بزنی دوتا میخوری فسقلی. با بغض نگاهش کردم و بغضمو غورت دادم و گفتم : _منم حالا حسابتو میرسم بچه پرو. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻 بسیار زیبا😻😻 روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ اگـہ فڪر میڪنے خودت چادرۍ شدے، اشتباه میڪنے🖇 بدون ڪہ انتخابت ڪردن!🙃 بدون ڪہ یہ جایےخودتو نشون دادۍ! بدون حتما یه یازهـرا گفتے..✨ ڪہ بےبے خریدتت😍 ⇜ارزون نفروشـے خودتو..!😌﴾